خوشبخت
✍زهرانجاتی
دانهی آخر را که بست، و نخ را کشید، مرا کمی ورانداز کرد، زیر ورویم را نگاه کرد. پشت و جلو را دید و نهایتا یکباره روی بافتههای زحمتش، بوسه زد و لبهایش را کناردانههای بافتم آورد و گفت:« این بوسه یادگاری من باشد برای محمد. برای اینکه هر وقت،این ژاکت دست بافت خدیجهاش را می پوشد، بوسهای از من تقدیمش شود و عطر نفسم لای بافتهای تو، برایش به یادگار بماند.
محمد که به خانه آمد، بعد از اینکه به استقبالش رفت و سلامی به عشق ازلی و ابدیش کرد، از او خواست چشمانش را ببندد، بعد خیلی آرام وموقر، دو گوشه ام را به سمت محمد گرفت و گفت:«چقدر برایت برازنده است.»
محمد با نجابتی که از لبخندش می بارید، گفت:«باید هم باشد وقتی بانوی خوش سلیقهی خانهام باعشق، آن را برایم بافته است»
لبخند ونجابت در هم آمیخت. و خدیجه آرام رفت تا سفرهی شام را بچیند.
وقتی میان بندها ودانه هایم، فاصله میافتاد و در میان انگشتان دستش، جا میافتاد، انگار دنیا را به من دادهاند. خیلی مهربان بود. اصلا درآن خانه مهربانی حرف اول و آخر را می زد
مهربانی بین آن دو وبین دخترکانشان
هاله وحازم وقتی مهر او را می دیدند، حتی ذرهای احساس منت و آزار نداشتند.
درست مثل مادر به او می نگریستند. مادری که درجزیره العرب، از آن همه خدم وحشم و ثروت، فقط عشق به محمد برایش مانده بود و دو خواهر یادگار از مادر.
خیلی غریب بود. آن قدر که یک روز که ازسوز سرما، من را به بر کرده بود ودر خیابان برای خرید ما یحتاج راه میرفت، جعده، رفیق سالیان پیش از محمد را که دید، او بدون آنکه سلامی کند، رویش را برگرداند و انگار اصلا خدیجه را ندیده، دست مهلا و سلیمه را گرفت و مثل کسی که از ترس فرار کند، از آنجا دور شد.
احساس کردم میان بندهایم فاصله افتاده نه به خاطر هیبت او، بلکه بخاطر اندوه از تنهایی او.
خدیجه اما عادت کرده بود به این برخوردها، به تنهایی ها،به سرزنش ها.
یک شب وقتی محمد به خانه آمد واورا مثل همیشه مشغول دوخت و دوز دید، باهم یاد آن روزها کردند. محمد مثل تمام این سالها از او تشکر کرد که حرف وحدیث وطعنه و نداری وهمه را برای او به حان خریده.
اما خدیجه بی آن که حتی اندکی افسوس در کلامش باشد، گفت:«هنوزهم اگر به همان زمان برگردم، تورا به همه ترجیح خواهم داد.»
محمد که مرواریدهای درشت دهانش را بیرون ریخت، انگار کائنات عطرخوشی گرفت.
هاله وحازم درمیان خوشی این زوج، بازی می کردند و بالا وپایین می پریدند. ومن از بالای چوب لباسی کهنه ی چوبی نزدیک درب آن خانه کوچک، اززندگی در کنار آن دو، لذت می بردم.
هربار که خدیجه باردار می شد، محمد بیش از پیش مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیفتد حتی گاهی غذا در دهانش می گذاشت و مراقب استراحتش بود.
حاله وحازم هم بی آنکه نبود مادر وپدرشان را درک کنند، با خواهر وشوهرخاله شان، عشق می کردند واین چنین روزها می گذشت.
ومن جسم نیمه جانی بودم که گاه به گاه روی شانه های محمد یا خدیجه، به تمام موجودات کاینات فخر می فروختم و عجیب ازمیان شانه های عالم، دنیا حقیر می نمود.
همه ی اینها بود وبود تا یک روز که محمد خیس و از پا افتاده، درب خانه زا زد. سحر بود و مثل هرروز، محمد همراه علی عموزاده اش، برای مناجات به غارحرا رفته بود. اما برخلاف هرروز که شاد وخندان از راه می رسید و کیفش تا صبح روزبعد، کوک بود، انگار از ترس می لرزید.خدیجه از دیدن حال او چنان بی تاب شد که تمام دانه هایم را در میان دست مهربانش فشرد و بدو، مرا روی شانه های محمد انداخت.
محمد بود وعطر اشراقی که از او برمی خاست. عطری عجیب که تاکنون مانندش را حتی از او هم نشنیده بودم.
خدیجه گفت:«چه شده جان دلم؟!»
محمد کمی که خودش رایافت، آرام روی دشکچه ی کوچک کنار دیوار نشست. زانویش را در بغل گرفت. دستهایش را میان موهای مجعدش فرو کرد. با برق چشمی که از حیرت درونش می جوشید در میان زلال نگاه خدیجه، غوطه ورشد و یک جمله گفت:«من به عنوان خاتم الانبیا برگزیده شدهام تا مردم را به خدا دعوت کنم»
همه مات مانده بودیم و ثانیه ها را سِیر می کردیم که خدیجه ناگهان مثل کسی که بارها پیامبری را از نزدیک دیده باشد، همین طور که اشک می بارید وبر دست وپای او بوسه میزد، گفت پدر ومادرم فدای تو یا رسول الله.
علی جان شهادت بده که من اولین مسلمان دین او هستم.
علی لبخندی حکیمانه زد:«البته پس از من، بانو جان!
محمد درنگاه جفتشان خیره ماند بعد بالحنی مفتخرانه گفت:«پس بشارت باد برمن به اولین مرد واولین زن مسلمان آیینم؛ علی، عزیزدل وجانم و خدیجه، بانوی اسلام»
داستان #خوشبخت ازمجموعه داستانهای زدبانو،بازنشر به مناسبت رحلت ام المومنینحضرت خدیجه سلام الله علیها.
❤️نشر فقط با ذکر منبع مجاز است❤️
https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741