«بیسکویت تولد»
بوی کیک خانه را پر کرده بود. خودش را باشوق پایگاز رساند. در را که بازکرد، خشک زد کیک تبدیل شده بود به بیسکویت. تخت خوابیده بود وحالا هیچ نشانه ای از کیک تولد فرزندش نبود.
مثلا خواسته بود در هزینه ها صرفه جویی کند، اما حالا چهارتخم مرغ ویک عالمه آرد و سایر لوازم را انگار دور ریخته بود.
دستانش را بررسرش زد و ناله کنان توی حال روی مبل نشست. اشک در چشمانش حلقه زد:«خدایا من چرا اینقدر بی عرضه شده ام»
اصلا حواسش به ساعت نبود.
همینطور که با خودش غرمیزد، در باز شد و همسرش از در وارد شد.
همزمان بچه ها باشنیدن صدای دربه سمت پدر ومادر آمدند.
اول دست پدر را بوسیدند و سپس دوان دوان به آشپزخانه و پای گاز رسیدند:«مامان، کیک درست شد؟»
مادر خجالت زده گفت:«نه» و اشکش از کنار چشمش فرو ریخت.
سعید اشک را دید. پرسید چه شده.
با چشمکی او را به اشپزخانه کشاند و در سکوت، در فر را باز کرد. سعید همه چیز را فهمید. قرار بود امشب برای فاطمه دخترشان تولد بگیرند اما این کیک، کیکی نبود که بشود با آن مراسم گرفت.
سعید آرام روی شانهی معصومه زد و گفت:«بمن بسپار»
بعد کیکی که حالا بیشتر به بیسکویتی می مانست را در آورد و با پیتزابر، برش زد. بعد بی آنکه دخترش بفهمد از خانه بیرون رفت وبا یک کیک شکلاتی به خانه برگشت.
معصومه هم در این فاصله چند بادکنک به دیوار چسبانده بود.
سعید که برگشت، همه درحال جمع شدند،سعید ومعصومهباهم خواندند:«تولدت مبارک»
بعد سعید از بچه ها خواست هرکس آرزویی برایمعصومه بکند. محمد گفت انشالله یار امام زمان بشود.
فاطمه که درسکوت نگاه میکرد، گفت مگر زنها ودخترانی هم میتوانند یار امام زمان شوند؟
معصومه خندید و گفت:«اره قربونت برم. ولی خب هر کدوم وظیفه خودشون انجام میدن.سرباز یا پرستار.یا مادر نسل بعد»
فاطمه هم گفت:«ارزو میکنم خدا ومامان بابام همیشه از کارام خوشحال و راضی باشند»
سعید گفت:«حالا اول بیسکویتهایخوشمزه مامانو بخوریم یا کیکاشو؟» سعید روی بیسکویتها را برداشت.معصومه دید که بیسکویتها به زیبایی برش و تزیین شده شده. انگار خودش تازه قدر زحمتش را دانست.سعید چشمکی زد و دستش را برای تقسیم بیسکویتها، درازکرد.
#عزت_نفس_همسران
#داستانک
#مهدویت
@zedbanoo