بسم الله
«مهربانی»
پسر کوچکم حسابی کلافه ام کرده بود. هر چیزی را که من بر می داشتم سریع برمیگرداندـ سر جایش ـتمام اسباب بازی هاش روی زمین ریخته بود.
لباس هاش را از کمد بیرون ریخت. غذا هاش رو پخش کرد و دست و صورتش رو کثیف. در تمام روز مشغول جمع و جور کردن کارهاش بودم تا اینکه یک لحظه خسته شدم و با حالتی یه اخم کوچیک بهش کردم.
من، ☺️کلی کار عقب افتاده داشتم و کلی از برنامه هام رو تیک نزده بودم.
به هر حال با یک اخم و کمی ناراحتی به چشماش نگاه کردم ـ
😭 برگشت اومد خودشو تو بغلم جا داد.
سرشو رو سینه ام گذاشت و چند دقیقه هیچ حرکتی نکرد. تمام حس مادریم برگشت.
محکم بغلش کردم.
بوسیدمش دستی به سر و گوشش کشیدم. لباسهاشو عوض کردم . موهاشو شونه کردم غذاش دادم و باهاش بازی کردم و کلی بازی ...
😔 یه لحظه به خودم اومدم گفتم وقتی خدا این همه نعمت به من داد، وقتی یک مشکل کوچک برام به وجود میاد خدایه ناراحتی جلوپام میزاره، چرا من خودمو تو بغل خدا نمی ندازم و ازش دوری می کنم؟
خدا که هزاران برابر وهزاران برابر از من مهربونتره 😘 ازمادر مهربون تره خودش فرموده پس چرامن نتونم شاید این یک آموزش برای منه. ☺️
#سبک_زندگی
#نگاه_نو
@zedbanoo