eitaa logo
الغدیر
2.8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
44 فایل
مرکز فرهنگی،آموزشی الغدیر. با حضور اساتید ومشاوران برجسته کشوری ارتباط با ادمین وبیان پیشنهادات وانتقادات : @alqadir1 http://eitaa.com/joinchat/405602321Ce7a17b0824
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۱) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش سرش را بالا گرفته بود تا بتواند تابلوهای کتاب فروشی ها را بخواند، با دیدن تابلوی نشر دارالهادی ، دو پلهٔ کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد و از یکی از متصدّیان فروش کمک گرفت تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند، جوان کتاب فروش با دیدن او تبسّمی کرد و سلام داد . کشیش به او نزدیک شد و پرسید : « ببخشید پسرم ! می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب راهنمایی کنید ؟ » جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد. رو به روی کشیش ایستاد و گفت : « بله ، البته . » بعد با دقّت به صورت کشیش نگاه کرد و قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید: « شما عرب هستید؟ » کشیش گفت : « خیر ، اصالتاً روس هستم ، اما سالها در لبنان زندگی کرده ام ؛ بیش از پنجاه سال . » جوان لبخند زد و گفت : « دیدم عربی را خوب حرف می زنید ، اما به چهره تان نمی آمد عرب باشید ؛ هر چند محاسنتان بلند است . چهره ای نورانی دارید... حالا بفرمایید چه کتابی می خواهید ؟ » کشیش گفت : « کتاب خاصی نمی خواهم ؛ من به دنبال کتاب هایی هستم که دربارهٔ علی باشد ؛ امام علی . » جوان گفت : « ما این جا کتابهای بسیاری دربارهٔ امام علی داریم . بفرمایید نگاهی به آنها بیندازید ، کتابهای این قفسه ، همه شان دربارهٔ امام علی است... گفتید کتاب خاصی نمی خواهید ؟ » کشیش سرش را به علامت تأیید تکان داد . جوان گفت : « اگر می خواهید دربارهٔ امام على مطالعه کنید ، خوب است اول از نهج البلاغه شروع کنید ... می خواهید آن را نشانتان بدهم ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، نهج البلاغه را دارم و خوانده ام . » جوان با انگشت کتابهایی را نشان داد و گفت : « این دورهٔ چند جلدی شرح کاملی از زندگی امام است ؛ به نام علی بن ابی طالب که از عبدالمقصود مصری است، می خواهید ببینید ؟ » کشیش گفت : « نیازی نیست ؛ کتابهای عبدالفتاح عبدالمقصود را هم خوانده ام . » جوان با تعجّب به کشیش نگاه کرد و گفت : « لابد کتابهای جرج جرداق را هم مطالعه کرده اید ؟ » ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۲) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش گفت : « بله ! جرج جرداق خودش آن کتابها را به من هدیه داد. » جوان پرسید : « پس لابد شرح نهج البلاغهٔ ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید ؟ » کشیش گفت : « نه ! این کتاب را ندیده ام . » جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت ، به دست کشیش داد و گفت : « البته این کتاب بیست جلدی است ، قیمتش هم کمی گران است ، اما توصیه می کنم شما که نهج البلاغه را خوانده اید ، شرح و تفسیرش را هم بخوانید . » کشیش گفت : « بسیار خوب ، من این کتاب را می خواهم ؛ همهٔ جلدهایش را. کتاب خورشیدوش را هم می خواهم. » جوان به کشیش خیره شد و پرسید : « ببخشید ، شما استاد دانشگاه هستید ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، من یک کشیش هستم. » جوان با تعجّبی توأم با هیجان گفت : « خیلی عجیب است ؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب دربارهٔ امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتابهای دیگر می گردید ! » کشیش گفت : « شما نهج البلاغهٔ علی را خوانده اید؟» جوان پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و گفت : « ای ... چندباری بخش هایی از آن را خوانده ام... اما قرآن را همیشه می خوانم . » کشیش گفت : « خوب است ، خوب است . باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی ، کتاب آسمانیتان را می خوانید . اغلب جوانان مسیحی حتّی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است. » آن روز کشیش قادر نبود همهٔ کتاب هایی را که خریده حمل کند . جوان کتاب فروش ، کتابها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالیکه دستهای کشیش را به گرمی می فشرد ، او را بدرقه کرد . کشیش کارتن کتابها را گوشهٔ اتاق گذاشت ، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت ، تا شب هنگام آن را مطالعه کند. ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه روز جهانی زنان خانه‌دار چرا مردم به زنِ خانه‌دار به چشم زن بیکار نگاه می‌کنند! 🔸بیشتر از ۶۰ درصد زنان کشور خانه‌دارن.با این وجود، رسانه‌های کشور معمولا برای معرفی زنان موفق،زنی رو مثال می‌زنن که هم‌زمان مادر چند فرزند باشه، تحصیلات عالیه داشته و علاوه بر فعالیت‌های اجتماعی، دارای شغل و درآمد هم باشه. 🔸اشکال این نگاه علاوه‌بر تحقیر خانه‌داری، معرفی الگویی غیرقابل‌اجرا برای زنانه. چراکه وظایف همسری و مادری، کاری تمام‌وقته و معمولا زنانی می‌تونن هم‌زمان به امور اجتماعی و کارهای منزل برسن که از تمکن مالی و در اختیار گرفتن پرستار بچه یا چیزهایی شبیه این بی‌بهره نباشن. 🌺 رهبرانقلاب فرمودند«حتماً بایستی بر روی کار زن‌های خانه‌دار ارزش‌گذاری ویژه بشود. بعضی می‌توانستند بروند کار بگیرند،بعضی می‌توانستند تحصیلات عالیه بکنند،بعضی تحصیلات عالیه هم داشتند.من دیدم زنانی را از این قبیل را که گفتند ما می‌خواهیم این بچه را بزرگ کنیم،خوب تربیت کنیم،نرفتیم کار بگیریم» ✍🏼محمدحسین عظیمی @TebyanOnline
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۳) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال ، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود . سرگئی گفت : « پدر ؟ کجایید ؟ » کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد . سرگئی گفت : « چه شده پدر ؟ انگار توی این عالم نیستید . » کشیش گفت : « چیزی نیست ، اشتها ندارم. » ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت : « وا ! تو که چیزی نخورده ای ؟! » کشیش رو به یولا گفت : « ممنون دخترم ، غذای خوشمزه ای بود. » بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجّب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا ، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست ، کتاب خورشیدوش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتابهایی که خریده ، خواندن کتاب رمان حال و حوصلهٔ ویژه ای می طلبد ؛ مخصوصاً برای او که حال و حوصلهٔ خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصلهای آن انداخت ؛ عناوین برایش آشنا بودند ، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. عنوان فصل آخر رمان ، غروب خورشید بود . تصمیم گرفت مطالعهٔ کتاب را از فصل پایانی شروع کند . تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد . وسط اتاق ایستاد و گفت : « چه شده پدر ؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید ؟ چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم ؟ » کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت : « کمی خسته ام ، کمی هم نگران » ، سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد ، کنار آن ایستاد و پرسید : « نگران چه هستید ؟ » کشیش گفت : « نگران آینده ام ؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم ، باید مثل یک فراری ، دور از شهر و دیارم باشم. » سرگئی لبخندی زد و گفت : « خدا را شکر که مشکل شما این است پدر . اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید ، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است ! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید. » ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۴) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش گفت : « من به اندازهٔ کافی در غربت زیسته ام سرگئی . دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم . » سرگئی گفت : « حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام . » کشیش گفت : « تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر ! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید : « شما را به یادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ غفلت نکنید . چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالیکه او شما را فراموش نمیکند ؟ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در حالیکه به شما مهلت نمی دهد ؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است . آنها را به گورهایشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند . چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند . آن جا را که وطن خود می داشتند ، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند ، آرام گرفتند . اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند . آنها به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند ، سرانجام مغلوبشان کرد . » کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد : « پسرم ! سرگئی تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی . ترس از مرگ بی معناست . بلکه با یاد مرگ می توانی غمها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری . » سرگئی گفت : « اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری ، پس چرا از کشته شدن می ترسی ؟ » کشیش گفت : « ترس من از آن دو جانی ، به معنای ترس از مرگ نیست . از طرفی ، کسی که از مرگ نمی ترسد ، هرگز خودش را به زیر قطار نمی اندازد و خود را در معرض مرگ قرار نمی دهد . غمی که امروز به دلم نشسته ، از بلاتکلیفی است ؛ از اینکه درمانده ام باید چه کنم ... چرا ؟ چون دو انسان طمّاع ، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها نیست ، به من هم تعلّق ندارد ، بلکه امانتی است در دستهای من از سوی عیسی مسیح . » سرگئی با تعجّب به کشیش نگاه کرد و پرسید : « چه گفتی پدر ؟ امانت عیسی مسیح ؟ » کشیش گفت : « بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی . باید فصلی از این کتاب را بخوانم . » سرگئی آرام زیر لب گفت : « بله ! می فهمم . » سپس از اتاق خارج شد . کشیش کتاب را باز کرد . بالای صفحه نوشته شده بود : « غروب خورشید » . ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۵) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش کتاب را باز کرد . بالای صفحه نوشته شده بود : « آنها سه نفر بودند ، عبدالله بن ملجم ، برک بن عبدالله و عمرو بن بکر. آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند . عبدالله بن ملجم به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد . » عمرو رو به او گفت : « چه شده عبدالله ؟ ما را این وقت شب فراخوانده ای تا چه بگویی ؟ » برک نیز سرش را تکان داد و گفت : « من اینجا حس خوبی ندارم . زودتر حرفت را بزن که باید بروم . » عبدالله آرنجهایش را روی زانواهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت : « می دانید که اوضاع ، رضایت بخش نیست ؛ علی و معاویه به جان هم افتادند ، جنگ قدرت بین آن دو ، سرنوشت دین و ملّت را به مخاطره انداخته است . تفرقه و شکاف بین مسلمانان ، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم . » عمرو با تعجّب به او نگاه کرد و پرسید : « از دست ما چه کاری ساخته است ؟ خلیفهٔ مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم . معاویه هم می دانی تمرّد کرده و بر خلیفه شوریده است . ما در این بین ، کاره ای نیستیم . » برک گفت : عمرو درست می گوید عبدالله ، ما اینک در مکه و در جوار خانهٔ خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم . هم به علی پشت کرده ایم و هم معاویه . حکومت و دنیا را به آنها سپرده ایم . هر کدام که خلیفه باشند ، توفیری نمیکند ؛ چون هر دو خارج شدگان از دین اند . » عبدالله گفت : « چگونه توفیری نمی کند ؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است . مگر مسلمانی فقط به عبادت است ؟! آن قدر عبادت کرده ایم که زانوها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است . مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید : «کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند ، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. » علی و معاویه مشمول این آیه اند ؛ آنها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد ؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر ؟ » عمرو گفت : « یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم ؟ » عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت ، با چشم تاریکی را کاوید و گفت : « نه ، اما ما باید علی و معاویه را بکشیم. ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۶) 📚 انتشارات عهدمانا برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند، عمرو پرسید: « چطور چنین چیزی ممکن است ؟! علی پسر عمو و داماد و از صحابی رسول الله است ؛ کشتن چنین کسی حتی اگر از دین خارج شده باشد ، به صلاح نیست . » برک گفت : « عمرو راست می گوید. از طرفی ، کشتن آنها چه سودی برای ما دارد ؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود ؟ » عبدالله پاسخ داد : « اینکه چه کسی خلیفه می شود الله اعلم ، ربطی هم به ما ندارد . ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشتن حاکمان ظالم از سر مسلمان است. » برک گفت : « این کار به مصلحت نیست... »، عبدالله گفت : « اتفاقاً عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمین است انجام دهیم. » برک گفت : « می ترسم با کشته شدن علی و معاویه ، اوضاع از آنچه هست ، بدتر شود. » عبدالله گفت : « نترسید ؛ بدتر از اینکه هست نخواهد شد. مگر این همه تفرقه را نمی بینید ؟! بهترین یاران و صحابهٔ پیامبر اسلام در این اختلافات کشته شده اند . تا کی باید شاهد بی عدالتی ها و فتنه جویی های آن دو باشیم ؟ آنها از دین خارج شده اند و ریختن خونشان مباح است. » برک و عمرو سکوت کردند و به فکر فرو رفتند . عبدالله از این سکوت و تردیدی که می دانست در دل دوستانش به وجود آمده است ، بهره جست و ادامه داد : « دوستان من ! آیا نشستن در خانه ، با جهاد در راه خدا یکسان است ؟ مگر خداوند نمی فرماید : « مؤمنان خانه نشینی که زیان دیده نیستند ، با آن مجاهدانی که با مال و جان خود در راه خدا جهاد میکنند یکسان نیستند. » خداوند کسانی را که با مال و جان خود جهاد می کنند ، به درجه ای بر خانه نشینان مزیّت بخشیده و وعدهٔ نیکو داده و مجاهدان را بر خانه نشینان به پاداشی بزرگ برتری بخشیده است. » برک رو به عمرو گفت : « چه کنیم عمرو ؟ صلاح را در چه می بینی ؟ » عمرو به برک چشم دوخت و گفت : « فکر می کنم عبدالله راست می گوید ؛ ما که خود ، قرآن را بر دیگران می خوانیم و مسلمانان را به رعایت حق و دفع ظلم دعوت می کنیم ، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم . ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم بازگرداند. » ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۷) 📚 انتشارات عهدمانا برک گفت : « اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم ، نباید از خون عمرو عاص نیز بگذریم ؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمام امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد. » عبدالله گفت : « عمروعاص کوچک تر از آن است که بخواهد چنین ادعایی کند. » عمرو در تأیید سخنان برک گفت : « او را دست کم نگیر عبدالله ، عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه امت برداریم. » عبدالله عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت : « بسیار خوب ، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم . » عمرو پرسید : « حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم ؟ » عبدالله گفت : « من فکر آن را کرده ام ! من مأمور قتل علی می شوم ، زیرا کشتن او سخت تر و پرمخاطره تر است. » ، با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد : « تو باید معاویه را بکشی. » به برک نگاه کرد ، اما قبل از اینکه به سخنش ادامه دهد ، برک گفت : « و لابد من هم بايد عمروعاص را بکشم. » عبدالله گفت : « بله ، عمروعاص هم برای تو » برک گفت : « ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم . من قبلاً به شام رفته ام و آن جا را می شناسم. مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد. » عمرو گفت : « برای من فرقی نمی کند . من به سراغ عمروعاص می روم، که می دانم کافرتر از علی و معاویه است. » آنگاه رو به عبدالله کرد و پرسید : « آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای ؟ » . عبدالله پاسخ داد : « بله . رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر ، زمان بر است ؛ بنابراین ، نوزدهم ماه مبارک رمضان را لحظهٔ موعود قرار می دهیم ، هنگام نماز مغرب. » برک گفت : « اما شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ، لیلة القدر است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است ؟ عبدالله پوزخندی زد و گفت : « اتفاقاً عمداً شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همهٔ ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما . باید در این شب برترین و عبادات و اعمال را انجام دهیم ؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا ؟» عمرو گفت : « حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود ، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد». عبدالله گفت : « این پیمان اولیه است ؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانهٔ خدا می بندیم. » عبدالله بن ملجم ، در کوفه غریبه نبود . دوستانش او را به زهد و تقوا می شناختند . مردی عابد و دائم الذکر بود . با اینکه بعد از جنگ نهروان ، کوفه را ترک کرده بود ، اما از اینکه به عنوان دشمن علی ، به شهری که مقرّ حکومت علی بود ، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را مرحب بن قیس ، دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود ، از او پرسید. ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۸) 📚 انتشارات عهدمانا آن روز عصر ، همسر مرحب مشغول تهیهٔ غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند . مرحب گفت : « من نگران تو هستم عبدالله ، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی ، آزادانه در شهر تردّد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی ؟ البته نمی دانم به چه قصد و نیتی آمده ای ؛ نیتت هر چه باشد در خانهٔ من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم ؛ اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند . هر چه باشد ، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج کرده ای . دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. » عبدالله لبهای خشکش را گشود و گفت : « در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای ؛ علی با همهٔ خصومتی که با او دارم ، مردی است که من به مروّت و مردانگی اش اعتراف می کنم . آن روزها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را بر او می شوراندیم ، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد . در حالیکه خلیفهٔ پیشین ، عثمان ، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد ؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد ؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود ، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد ، مگر در میدان جنگ. پس نگران نباش مرحب ، اگر بیم داری که مرا در خانهٔ خود سکنی داده ای ، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوّش نکنم. » مرحب سرش را تکان داد و گفت : « نه نه ! من بیمی از بابت خود ندارم ؛ نگران تو بودم . و آنچه دربارهٔ علی گفتی کاملاً درست است . پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود ، از مدارای پیامبر با کفّار و بت پرستان حکایتها می گفت . پیداست که سیرهٔ علی در برخورد با مخالفانش ، همان سیرهٔ نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله ، تو که علی را چنین توصیف می کنی ، چرا از بیعت او خروج کردی ؟ گمان نمی کنی در واقعهٔ صفین حق با علی بوده است ؟ » ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۹) 📚 انتشارات عهدمانا عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت : « اگر حق با علی نبود ، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم . اختلاف ما با علی پس از واقعهٔ حکمیّت بود ؛ علی نباید تن به حکمیت می داد ، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد. » مرحب پرسید : « فکر نمیکنی تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفهٔ مسلمین کمی دور از عقل باشد ؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی ، سکوت می کردید تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند ؟ » عبدالله پاسخ داد : « نه ! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم. » مرحب پرسید : « و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید ؟ در حالیکه معاویه یکّه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است. » عبدالله احساس کرد اگر بحث ادامه یابد ، ممکن است نیت پنهان او فاش شود ، بنابراین پس از لحظه ای سکوت گفت : « تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد . فعلاً قصد مبارزه با علی را نداریم . من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم. » آن شب ، شب نوزدهم ماه رمضان ، عبدالله سحری اش را که خورد ، اسبش را زین کرد ، لباس سفر پوشید ، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالیکه خود را در لباس و عمامهٔ سیاهی پوشانده بود ، راهی مسجد جامع شد. تیغهٔ شمشیرش را تیز کرد و آن را به زهری کُشنده آغشته کرد. امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند . نافع بن اشعث ، دوست قدیمی عبدالله مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و با کنایه پرسید: تو اینجا چه میکنی عبدالله؟ نکند تو هم از توّابین شده ای؟؟ ↩️ ادامه دارد...