eitaa logo
قرآن کریم
4.7هزار دنبال‌کننده
505 عکس
526 ویدیو
32 فایل
. ارتباط با حاج اقا وحیدنیا (مدیر کانال) :👇🏻 @admin_quran313 ___________________ ادمین تبادل و تبلیغات:👇🏻 @saei8213 تبلیغات اختصاصی کانال: https://eitaa.com/joinchat/1705509417Ce63c7ef35a تبلیغات گسترده اباصالحTB:👇🏻 https://eitaa.com/abasalehTB
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹اعتراف و لجاجت مخالفین!🔹 برهان ابراهیم علیه السّلام، تزلزلی شدید در مبانی فکری قوم ایجاد کرد و آنان را چنان تحت تأثیر قرار داد که متوجه خواب غفلت خود شدند، لذا عده ای از آنها روبه دیگران نموده و گفتند: شما خود ستمگرید که خدایان را بدون نگهبان و مراقب رها کردید. حیرت، آنان را فراگرفت، ناراحتی زبانهایشان را به لکنت انداخت، سرهای خود را با تأمل به زیر انداختند، افکار ناقص و پراکنده خود را متمرکز کرده و گفتند: ای ابراهیم! تو میدانی که این بتها به پرسشی، پاسخ نمی دهند و جوابی از ناحیه آنها صادر نمی شود، چگونه ما قادریم که از آنها سؤال کنیم؟! چگونه از ما انتظار داری که از آنها گواه بخواهیم؟! در اینجا فردفرد قوم بالاجبار اقرار کردند که خدایانشان از شنیدن عاجزند و از حوادثی که در اطرافشان می گذرد، بی خبرند و اتفاقاتی را که برای آنها می افتد، درک نمی کنند. اینها قدرت دفع تجاوز و رفع مکر و کید از خود را ندارند. ابراهیم علیه السّلام آنان را در اصرار به جهل و پافشاری بر باطل سرزنش کرد و تأسف خورد چرا پس از آشکار شدن حق، بر باطل خود استوارند؟ ابراهیم از غفلت و مجادله قوم عصبانی شد، زیرا می دید که صبح حقیقت دمیده است ولی ایشان هنوز در خواب غفلتند. ابراهیم آنان را به تفکر در گفتار خویش و دقت در دعوت خود تشویق نمود و گفت «آیا به جای خدای یکتا موجوداتی را پرستش می کنید که ذره ای نفع و ضرر به حال شما ندارند؟» «اف بر شما و آنچه به جای خدا می پرستید، چرا تعقل نمی کنید؟» چشمان این قوم از دیدن حقایق کور و گوشهایشان برای شنیدن سخن حق سنگین است و قلبهایشان در پس حجاب جهالت قرار گرفته و حقایق را درک نمی کنند. آنگاه که مغلوب برهان ابراهیم شدند و ترسیدند وضع آنان مفتضح گردد و دیگر سخنی بر ایشان باقی نماند، از بحث و مناظره دست کشیدند و به زور متوسل شدند تا شکست منطق خود را بپوشانند و باطل خویش را حفظ نمایند، لذا گفتند: «ابراهیم را بسوزانید و اگر اهل عمل هستید، خدایان خود را یاری نمائید!». منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326 🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹ازدواج یعقوب علیه السّلام«3» 🔹 یعقوب علیه السّلام که پیغمبر شایسته خدا بود، نتوانست خواهش دایی خود را رد کند و لطف و احسان او را فراموش کند، زیرا لابان بود که قدوم یعقوب را گرامی داشت و او را در احسان و انعام خود غرق ساخت و برای دامادی خویش برگزید، لذا شرط لابان را پذیرفت و ابتدا با لیا ازدواج کرد و به کار خود مشغول شد تا هفت سال دیگر به پایان رسید و سپس با راحیل نیز ازدواج نمود. لابان به هریک از دختران خویش کنیزی داد که مشغول خدمت دختران خود و حفظ زندگی آنان گردند ولی این دو خواهر کنیزان خویش را از روی مهربانی و جلب عواطف یعقوب به او بخشیدند. خدا از لیا و راحیل و آن دو کنیز، دوازده پسر به یعقوب عطا نمود که اسباط بنی اسرائیل نامیده شدند. علیه السلام! منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326 🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹پیراهن خون آلود«۲» 🔹 برادران یوسف گمان کردند که با گذشت ایام، یوسف فراموش می شود و دوستی آنان جای عشق یوسف را در قلب یعقوب پر می کند، ولی دست تقدیر مکر و حیله برادران یوسف را خنثی و نقشه های آنان را برآب می کند و سرانجام همان خواست خداست که به وقوع می پیوندد. آنگاه که خورشید عالم تاب انوار طلایی خود را از روی زمین جمع کرد و تاریکی همه جا را فراگرفت، برادران یوسف با ظاهری غمگین و افسرده نزد پدر آمدند و با مکر و حیله شروع به صحنه سازی کردند، به دروغ گویی و گریه های ساختگی متوسل شدند. برادران یوسف فکر می کردند مکر و حیله و صحنه سازی آنها می تواند ادعایشان را اثبات کند. لذا پیراهن یوسف را به خون آغشته کردند، با این تصور که این پیراهن خون آلود می تواند دلیلی بر صحت ادعای ایشان باشد. (ادامه دارد...) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326 🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹مشورت ساحران🔹 ساحران مصری مشغول بکار شدند و ریسمانها و عصاهایی که در دست داشتند به زمین افکندند. موسی تصور کرد که اینها مارهایی هستند که روی زمین می خزند، این یک توهم بیش نبود، اما در روح موسی ترس و خوفی ایجاد کرد، مبادا مردم گول ظاهر فریبنده آنها را بخورند و رخ از دعوت موسی برگردانند. در این حال خدا موسی را حمایت و هدایت کرد و گفت: نترس که تو پیروزی، از تعداد و حجم وسایل و ابزار ساحران بیمناک نباش، عصای کوچکی که در دست تو است از آنها مهمتر است و اثری بزرگتر دارد، این عصای کوچک را بینداز، به قدرت قاهره من آنچه را که آنها به قدرت تزویر و نیرنگ ساخته اند، می بلعد و سیاهی گمراهی و جهالت تاب مقاومت در برابر نور حق را ندارد و حیله ساحران در مقابل تدبیر خداوند حکیم محکوم به شکست است. ندای وحی، فکر موسی را از اضطراب درآورد و عصای خویش را افکند، ناگهان عصای موسی چون اژدهایی همه مارهای دروغی و ابزار و آلات سحر ساحران را بلعید و جادوگران مصری چنان حقیقت آشکار و راه صحیح را از گمراهی باز شناختند که ناگهان بر روی خاک افتادند، تا از کرده خویش توبه و در پیشگاه حق سجده کنند و بر این اعجاز بزرگ احترام گذارند. آتش کینه و حسادت در سینه فرعون شعله ور شد و این اتفاق ناگهانی و غیر منتظره مانند یک صاعقه بر پیکر او فرود آمد و فریاد خشم و غضب فرعون به آسمان برخاست. چون او امیدوار بود، این مسابقه موجب تقویت حکومت و گشایش کار او می شود، ولی اکنون میدان مسابقه چون طوفانی هولناک تاج و تخت او را که بر ظلم و ستم بنا شده بود، تهدید به نابودی می کرد. اکنون راه دیگری برای فرعون نمانده که... (ادامه دارد) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326 🌿لینک ورود به کانال↑
🌿🌿 قصه های مربوط به: 🔹توضیح چگونگی مرگ سلیمان«۱»🔹 خداوند تمام امکانات دنیوی را در اختیار حضرت سلیمان (علیه السّلام) گذاشت تا جایی که او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و غیره مسلّط بود. او روزی گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزی را با شادی و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم. فردای آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچ کس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلای قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسی وارد قصر نشود. ناگهان سلیمان دید جوانی زیبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: «چه کسی به تو اجازه داد که وارد قصر گردی، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!» جوان گفت: «با اجازه خدای این قصر وارد شدم. » سلیمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستی؟» جوان گفت: «اَنَا مَلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.» سلیمان گفت: «برای چه به این جا آمده ای؟» عزرائیل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَکَ؛ آمده ام تا روح تو را قبض کنم.» سلیمان گفت: «هرگونه ماموری هستی، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانی و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادی من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.» همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالی که به عصایش تکیه داده بود. مردم و جنّیان و سایر موجودات خیال می کردند که او زنده است و به آنها نگاه می کند. بعد از مدتی بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است که سلیمان (علیه السّلام) نه غذا می خورد، نه آب می آشامد و نه می خوابد و همچنان نگاه می کند. بعضی گفتند: او خدای ما است، واجب است که او را بپرستیم. بعضی گفتند: او ساحر است، و خودش را اینگونه به ما نشان می دهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولی در حقیقت چنان که می نگریم نیست. مؤمنین گفتند:.... ( ادامه دارد) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم https://eitaa.com/joinchat/3173646858Cc0fd46c326 🌿لینک ورود به کانال↑