📚#تـلنـگــر
به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام، مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟
به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین،
خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست...
"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"...
"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله!
"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله...
🔴بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا والاخره می شیم...
@alvane🦋🦋🌴🦋🦋🦋
*آیا فرق بین نماز های پنجگانه و نماز شب را میدانی؟*❗
💗 از زیباترین متن هایی که تاکنون در مورد نماز شب خوانده ام.👌
💗 سخنی و مطلبی که بدن ها با آن به لرزه می افتند، از همه ی عزیزان می خواهم تا آخر با دقت بخوانند.👇
💗 دعوت نامه ای از جانب «پروردگار جهانیان» 💗
◼️ نماز شب مرا به تفکر وادار نمود و عجایب زیادی را در آن مشاهده نمودم:
✅ منادی(موذن) نماز واجب ، انسان است، اما منادی نماز شب «رب العالمین» است.
✅ صدای منادی(موذن) نماز واجب را همه ی انسان ها می شنوند، اما صدای منادی نماز شب را فقط بعضی از انسان ها احساس می کنند.
✅ ندای انسان ها به طرف نماز واجب «حي علی الصلاة حي علی الفلاح» (بشتابید به سوی نماز بشتابید به سوی رستگاری) می باشد اما ندای رب العالمین به سوی نماز شب «هل من سائل فأعطیه» (آیا نیازمندی و خواهنده ای هست تا به او عطا کنم؟) می باشد.
✅ نماز واجب را بیشتر انسان ها ادا میکنند اما نماز شب را فقط انسان های برگزیده و خاص خداوند به جای می آورند.
✅ نماز واجب را بعضی از انسان ها برای ریا و خودنمایی انجام میدهند، اما نماز شب را هیچ کس به جای نمی آورد مگر پنهانی و خالصانه.
✅ در هنگام ادای نماز واجب، فکر انسان با امور دنیوی و وساوس شیطانی مشغول می شود، اما نماز شب قطع رابطه با دنیا و ساختن خانه ی آخرت است.
✅ نماز واجب را برخی افراد بخاطر ملاقات و گفتگو با فردی انجام می دهند، درحالی که نماز شب را بخاطر سخن گفتن با خدا و مأنوس شدن با او و درمیان گذاشتن مشکلات و ناراحتی ها به جای می آورند.
✅ احتمال قبول شدن دعا در نماز واجب وجود دارد، اما در مورد دعای شب خداوند وعده داده که آن را اجابت نماید. «هل من سائل فأعطیه» (آیا نیازمندی و درخواست کننده ای هست که او را عطا کنم؟).
✅ در آخر ... هیچ فردی موفق به ادای نماز شب نمیشود، مگر کسانی که خداوند اراده کرده که آنها را با سخن گفتن با خود مأنوس گردانیده و مشکلات و ناراحتی هایشان را بشنود، زیرا که آنها از نزدیك ترین انسان ها به خداوند می باشند.
✅ پس خوشا به حال آن افرادی که دعوت نامه ی نشستن در برابر خداوند و سخن گفتن و لذت بردن از مناجات را از جانب خداوند تبارك و تعالی دریافت می کند.
💗ابن قیم جوزی رحمه الله می فرمایند:
«هنگامی که در تاریکی ها در برابر آن پادشاه دانا نشستی ... مانند بچه ها رفتار کن !
بچهها زمانی که چیزی را میخواهند و به او نمیدهند، چنان گریه میکنند تا بدستش آورند ...
پس تو نیز مانند بچه ها حاجت خود را بخواه».
💗 کسی را از این پیام محروم نکنید شاید که برای نماز شب تشویق شود و در ثوابش شریک شوید.
عاقبت بخیرشوید
@alvane💞💞🌹🌹🌹🍃🦋🌴🦋
#هنر_شاد_زیستن
🍃🌺همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
بارش باران، در نهایت بند خواهد آمد .
اگر ضربه میخورید، روزی خوب میشوید.
✨بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
هر روز صبح طلوع خورشید میخواهد همین را بگوید اما شما یادتان میرود و درعوض فکر میکنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست.
💯هیچچیز همیشگی نیست.
پس اگر اوضاع زندگی خوب است
از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
اگر اوضاع بد است،
نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمیماند.
این نیز بگذرد.
💢فقط به این دلیل که دراین لحظه زندگیتان سخت شده به این معنی نیست که نمیتوانید بخندید.
فقط به این دلیل که چیزی اذیتتان میکند به این معنی نیست که نمیتوانید لبخند بزنید.
هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است.
هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده میشود.
💠فقط باید از این فرصت استفاده را بکنید
@alvane
✅ راه شهید ابراهیم هادی راهیست که باید رفت:
⚠️از خیابان شهدا؛
آرام آرام در حال گذر بودم!
🌷🍃اولین ڪوچه به نام شهید ابراهیم هادی بود...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با هوای_نفس،نگهبانی دل...
ڪم آوردم...
گذشتم...
🌷🍃ڪوچه انگار ڪانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز ڪنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود ڪه در
دنیا خطر لغزش و غفلت تهدیدشان میڪرد!
ایثارش را دیدم...
از ڪم ڪاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🌷🍃پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم شهدای_گمنام
وساطت میڪردند،برایشان...
⚠️اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از حرف تا عمل!
فاصله زیاد بود...
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم ڪه با حالم چه ڪردم!
تمام شد...
تمام
💢از ڪوچه پس ڪوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...🚫
🌺یادی_از_شهداء🌺
📌راهی که باید رفت
🌴💎🌹💎🌴
@alvane
🛑🛑 #بخور_و_دمنوش_مخصوص_درمان_کرونا 🛑🛑
مادرحد توان روشنگری کرده ایم
#جوش شیرین قاتل #آهن #کلسیم #ویتامین B است
⭕سرفه دونوع است خلط داروخشک که خطرناکتراست
(کسانی که کرونا گرفتن اذعان دارند که باسرفه انگار ریه ورگهاشون ازجابجا میشه)
چون رگها خشک شده وحالت شکننده داره
⚠️ایا در خشکی باید رطوبت داد یا خشکی؟!
آیا کوزه را در حال درست کردن باید برای انعطاف وحالت آب داد یا در کوره گذاشت؟؟؟🧐🧐
⛔نسخه نمک وجوش شیرن حکم کوره رادارد
✅درگیاهان دو موضوع مطرح می شود
1⃣پایه سردی وگرمی
2⃣پایه خشکی وتری
ولی متاسفانه بعضی به خشکی و تری توجه ندارند
#نمک بشدت خشک نوع ۴ هست و
#بخور_جوش_شیرین هم شیمیایی و هم خشک است و برای همه عمومیت ندارد
داروی امام کاظم خشک است و برای پیشکیری خوب است ولی برای درمان⛔ اصلا خوب نیست لذا برای درمان کتیرا✅جایگزین هلیله میشود
#کتیرا بهترین دارو برای عفونت ریه وسینه است و مصلح صفرا و سودا و بلغم لزج است وبرای کرونا ساخته شده است.
داروی امام کاظم ونمک برای افرادی که سرفه خلطی دارند چه خوراکی وچه بخور خوب است ولی برای کرونا خیر❌
✳ دارو ودستور تهیه ومصرف برای افرادی که کرونا گرفته اند:
✳دارویی که خشکی سینه رابرطرف کند و نزج جدید راآماده خلط کند و هم مجرب ، ملطف ،مسکن، مسهل بلغم مطیب( داری عطر) ومقطع باشد خلط راجدا و خارج کند و مهمتر از همه دم دستی وارزون باشه
✅قویترین وبهترین درمان برای بیماریهای تنفسی وسرفه خشک بخوراست
⭕داروهای خوراکی تاازمعده برود کبد و تبدیل به اخلاط بشود کلی زمان میبره و در خیلی جاها تقسیم میشه وبه یکجا نمیره
✅✅اما داروها:
💮پرسیاوشان،قدومه شیرازی هرکدام ۸۰ گرم
💮کتیرا ۷۰ گرم
💮 زوفا،استخودوس،بارهنگ هرکدام ۵۰ گرم
💮پنیرک،مرزنجوش،سپستان،رازیانه هرکدام ۴۰ گرم
💮بنفشه،خطمی هرکدام ۳۰ گرم
همه گیاهان نیمکوب شوند بجز بارهنگ و بعد مخلوط شوند
✳دستورات مصرف:
✅بخور♨️ بهترین راه درمان
✅هر⏰ ۶ ساعت ۱ ق غ سرخالی در یک لیتر آب حرارت داده به نقطه جوش نرسد ۲۰ دقیقه بخورداده شود:
۱۵ دقیقه از طریق دهان ( دم ازطریق دهان ۱۰ تا بیست ثانیه حبس نفس؛ بعددرحالی که دندانها بهم فشرده شده به آرامی هوا را ازدهان خارج کنید )۵ دقیقه بینی( نفس ازبینی خروج ازدهان بین دندانها)
✅بصورت دمنوش ☕:
۱ ق چایخوری در نیم لیتر آب ۲۰ دقیقه دم شود ⏰هر۱۲ ساعت میل شود
ویا دریک لیوان آب جوش جرعه جرعه میل شود
✳اقدامات جانبی:
هر⏰ ۱۲ ساعت اسپری اکالیپتوس( ازداروخانه ها تهیه شود)
عدم استفاده ازماسک 😷الکل وایتکس
هوای اتاق درجریان باشد
🛑📣نکته مهم:
درصورت تب باید اول تب قطع شود بعد دمنوش استفاده شود ولی بخور مانعی ندارد
🤒 پایین آوردن تب:
🍎اب سیب بدون عسل
💢عرق خرفه
💢شربت خاکشیر وخنکی ها
با آرزوی سلامتی برای همه مردم
#استاد_حاج_بابا
@alvane
مرام اقا امیرالمومنین😊💚
محبِّ علوی هستیم؟
۷روز تا عیدبزرگ #غدیر😍🌴
وصیتی تأمل برانگیز
بر روی مزار یک شهیـد :
ای بـرادر ؛
کجا میروی ؛ کمی درنگ کن
آیا با کمی گریه و یک فاتحه شما
بر مزار من و امثال من
مسئولیتی را که با رفتن خود
بر دوش تو گذاشتهایم
از یاد خواهی بُرد یا نه !
ما نظارهگر خواهیم بود که تو
با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد.
رضا نادری کسیبود که در عملیات مرصاد
طرح محاصره منافقین در تنگه چهار زبر
را مطرح کرد و اولین کسی بود که تنگهی
مرصاد را بست و منافقان را غافلگیر کرد
و از همانجا در ۶۷/۵/۵ راهی آسمان شد.
#علمدار_مرصاد
#شهید_رضا_نادری
#مسئول_اطلاعات_تیپ۱۲قائم
@alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#ایران_قوی
🎥ضربه اساسی سربازان گمنام امام زمان (عج) به یک گروه تروریستی مستقر در آمریکا
🔹سرکرده گروه تروریستی «تندر» در دستان وزارت اطلاعات
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
🔴#ایران_قوی 🎥ضربه اساسی سربازان گمنام امام زمان (عج) به یک گروه تروریستی مستقر در آمریکا 🔹سرکرده گرو
⭕️وزارت اطلاعات: جمشید شارمهد سرکرده گروه تروریستی تندر که از آمریکا عملیات مسلحانه و خرابکارانه در ایران را هدایت میکرد در پی عملیاتی پیچیده، اکنون در دستان قدرتمند سربازان گمنام امام زمان (عج) قرار دارد.
🔻شارمهد در سال 1387 عملیات انفجار در حسینیه سیدالشهدای شیراز را طراحی و هدایت کرد.
🔹در آن اقدام تروریستی، 14 نفر شهید و 215 نفر از عزاداران حسینی مجروح شدند.
🔸گروه تروریستی تندر در سالهای اخیر نیز قصد اجرای چند عملیات بزرگ را داشت.
🔸منفجر کردن سد سیوند شیراز، انفجار بمبهای سیانوری در نمایشگاه کتاب تهران و منفجر کردن حرم حضرت امام خمینی (ره) هنگام برگزاری مراسم عمومی از جمله این عملیات بود.
🔸این عملیات تروریستی با تسلط اطلاعاتی مأموران وزارت اطلاعات ناکام ماند.
🔸جزئیات بیشتری از عملیات پیچیده و موفق فرزندان انقلابی ملت ایران در بهدام انداختن سرکرده گروه تروریستی تندر متعاقباً به اطلاع ملت شریف ایران خواهد رسید.
@alvane
❌فقط این عجوزه مونده تا بیاریم بندازیم قفس
❌مصی حالا خودت میای یا بیاییم سراغت؟!
❌ با دستگیری جمشید شارمهد سرکرده گروهک تروریستی تندر تمام کانالهای ضدانقلابی در فضای مجازی میگویند او در آمریکا زندگی میکند چطور ایران او را دستگیر کرده است
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم
با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چککردم از ماشین پیاده شدم
ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد .
منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم.
چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود.
تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش.
با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک
ورفت اون سمت پیاده رو
دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه .
ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد
من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست .
یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست
آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین.
به سرعت از جلوم رد شدن
کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟
هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم .
نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم.
رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین.
پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم.
جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم
ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود
هواتاریک شد
فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت.
سرم و روی فرمون گذاشتم.
فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم .
گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم
پلک هام سنگین شد
_
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود
دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد
در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود .
گلوم خشک شد.
به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم .
از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید.
انگار منتظر بود حرف بزنم .
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی .
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم .
ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم :یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده .
از ماشین پیاده شد
منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم
برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه.
بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره
بدون توجه به حضورش نمازم و بستم
نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده
اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد !
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
+خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن
سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم
اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم
همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم .
خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم.
روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن . تمام حرف من همینه .
ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد
وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم.
حس کردم سرگیجه دارم
به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم
تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم
شیرینیش حالم رو بهتر کرد.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه.
____
ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم .
تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم.
زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود.
مشغول کارام شدم تا محسن بیاد.
یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد!
ایستادم و بهش دست دادم و گفتم
_سلام
+سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران
خندیدم
_چیه کبکت خروس میخونه؟
شرینی و دراز کرد سمتم و
+چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن!
_بگو حالا چیشده ؟
+نمیگم بیا یه شیرینی بردار
_محسن میزنم تو سرت !!!
+باشه باشه
_بگو
+چشممم.
از توجعبه یه شیرینی برداشتم!
_خب؟
+به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین .
دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه
چشم هام از حدقه بیرون زد
_خب شوخی قشنگی بود
+ دیوونه من باتو شوخی دارم؟
_جدی میگی محسن؟
+اره
بغلش کردم و تبریک گفتم.
_ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش!
+ایشالله ایشالله.
اومد نشست سر جاش
ازخوشحالی محسن خوشحال بودم
نگام کرد و
+چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟
_نمیدونم محسن نمیدونم.
+چیو پنهون میکنی ازم؟
_محسن...!ی چیزی بگم بهت؟
+بگو
_من رفتم خواستگاری
با چشم های گرد شده بهم زل زد
+خب؟
کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟
_محسن!!!
+بگو دیگه!
_فاطمه!
+فاطمه کیه؟من میشناسمش؟
_اره!
+نکنه...!
چشم هام و بستم و
_اره
+وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟
خواستگاری کی رفتییی؟
دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟
همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!!
این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟
_نه !
+خفه شو!!!
_محسن میزنمتا.
+تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟
بابا اون همسن بچته!!
_محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم.
سکوت کرد و با اخم بهمخیره شد.
_باباش خیلی سرسخته. خیلی ها خیلی محسن.
+اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟
_محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم !
محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت!
+خب؟
_محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم
+از کی دوسش داری؟
_نمیدونم به حضرت زهرا!
تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم!
اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم.
+چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟
_ترسیدم
+با وجودِ خدا؟
_من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه...
وای محسن!اگه باباش نزاره....!!
+نگران نباش.خدا هست!
_نمیدونم چطور یهو شد همه ی ...!!
+امیدت ب خدا باشه!
_میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره!
+من بیام؟
_اره!
شاید تو بتونی راضیش کنی!
+هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد...
_عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟
+نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری
_چشم
کی وقت داری بریم پیشش؟
من صبح پیشش بودم
+چه سیریشی هستی تو!
از حرفش خندم گرفت
_آره خیلی!
+بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا.
_دیره اقا دیره!
+ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله.الان واسه چی میگی دیره؟
_چون من این هفته باید برم کردستان
+اها.باشه بعد اداره میریم.
سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم!
___
در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم
منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم.
از اتاقش بیرون اومد
محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم
با اشارش از جام بلند شدم
چشم هاش که بهم افتاد گفت
_عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم.
محسن دستش و گرفت و گفت
+آقای موحد خواهش میکنم!!!
بهم نگاه کرد و
+غوشون کشیدی برام؟
محسن نزاشت ادامه بده!
+نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم!
_آقا من حرف هام و زدم
والا آدم از شما کنه تر ندیدم!
محسن گفت
+چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟
یه نگاه به تیپم انداخت و
+قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه !
چه ربطی به داره؟حرف من یکیه.
محسن گفت
+آقای موحد خواهش میکنم ...
شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید.
تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ!
خودشم پاسداره !!!
سرش و تکون داد و گفت
+هی من یه چیزی میگمشما یه چیز دیگه میگین.
من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟
محسن ادامه داد
+شما به انجام هر کاری مختارید
منتهی این فقط یه پیشنهاد بود و به جا اوردن حق برادری!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم
نمیخوام به شما امرو نهی کنم
حملِ بر بی ادبی نشه.
ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم
باباش بهم نگاه کرد و گفت
+حیف.... !
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم.
فقط به خاطر اون!
وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم .
یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم
بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد.
بعدشم به محسن دست داد
خواستم خداحافظی کنم که گفت
+فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد .
یه نفس عمیق کشیدم و
_مزاحمتون میشیم.
سرش و تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت
بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم
از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت.
_
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم.
به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا
بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن.
ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم
از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود.
رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد.
لباساش و براش بردم ودستش دادم
بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد.
بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم.
رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود.
ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود.
بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم.
گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم.
برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم
یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم .
بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم.
چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن.
بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم.
_
از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم.
بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد.
با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد.
اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم .
بهم دست داد .گل و شیرینی و دادم دستش
رفت کنار تا وارد شیم .
به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیمداخل.
قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد.
به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم.
قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم.
صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده.
سمت مبل ها رفتیم.
زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن .
فاطمه هم به آشپزخونه رفت.
باباش روی مبل کنارمنشست.
+خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد
+خب حالا که اومدیحرفات ومیشنوم.
صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم .
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اقای موحد !
من ....
.......
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم.
میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن.
نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست.
مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست.
تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود
نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد.
تمام مدت سرش پایین بود.
حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم.
به هیچ عنوان،لبخند نمیزد.
یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد...
ولی شما!!..."
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره.
اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ...!
ته دلم قرص شد.
محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...!
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد.نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم
بابای فاطمه متوجه شد و گفت :
میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟
این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟
تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟
نگاه همه رو حس میکردم .انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت .واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد
@alvane