#خاطراتےازشهیدهمتـ •°•🌱🌹•°•
🦋دل کندن اززن و بچه👇
👦🏻مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید ... همیشه غریبی می کرد.😔
تا ابراهیم بغلش می کرد یا میخواست باهاش بازی کند گریه می کرد...😳
یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده.🧐
فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است.
دید نه.. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت:زیاد به خودت مغرور نشو.دختر!😁
اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را... 😉
با بغض می گفت: خدا لعنتت کنه، صدام،که کاری کردی بچه هایمان هم نمی شناسند مان... 😭😔
ولی آنروز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا دد... خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب
می شد... 🤩
اما ابراهیم نمی دیدش....😳
محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش...سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم...😰
گفتم: تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم.
از دیشب تا حالا که به من محل نمیدهی، حالا هم که به این بچهها.... جوابم را نداد.😔 روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم،
گفتم: با تو هستم مرد، نه بادیوار... رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده... 😭
گفتم: حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که....😔
بریده شدنش را دیدم.
دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان میرفت،☺️ می گفت، می خندید.
ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود...😔😭
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت: "عملیات در جزیره مجنون است...ِ 🗣
به خودم گفتم: "نکند شوخی های ما از لیلی ومجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ 🤔😔
📝فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت: همه شان به جز یک نفر شهید شده اند...
گفت: چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند...
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم: این چهاردهمی؟ ... 🧐
گفت: نمی دانم... لبخند زد.☺️
نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست.
بعدها یقین پیدا کردم آمده از
همه مان دل بکند..😔
📚کتاب زندگی به سبک شهدا
✍ناصرکاوه
برشی هائی اززندگی شهیدهمت
راوی مسرشهید🗣
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صداےحاج_همتـ•°•🎤✨•°•
همه وجودمون باخـدا
باشه....:)🦋
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#کـافہ_کتابـ •°•📚✨🌻•°•
📓 نام کتاب : " حیدر "
✍ نویسنده : " آزاده اسکندری "
📑 ناشر : " کتابستان معرفت "
📖 توضیحات :
این بار کتابی با طعمی متفاوت از آسمانیترین زوج زمینی بخوانید.
#کتاب_حیدر روایتی داستانی و مستند از زندگی مشترک، نبردها و وقایع پرفراز و نشیب زندگانی #حضرت_علی (ع) و #حضرت_فاطمه (س) میباشد.
📗 همه ما درباره زندگی و زمانه حضرت علی (ع) کم و بیش شنیدهایم. روایتهایی که نمیدانیم دقیقا کجای زندگی حضرت ظهور کردهاند.
اما اینبار در کتاب حیدر #روایتی_یک_دست، با بهرهگیری از ۱۲۰ منبع متقن، از ۹ سال زندگی مولیالموحدین علی (ع) با حضرت فاطمه (س) را از قلم #آزاده_اسکندری بخوانید.
📕 در این کتاب، داستان سال دوم تا یازدهم هجری را از زبان حضرت علی (ع) بشنوید. از روزهای نزدیک به #ازدواج حضرت امیر (ع) تا روزهای بعد از #شهادت حضرت زهرا (س).
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#دلبـرانـہ •°•☔️🌻🌈•°•
🦋|•°سیاهی اش..
بلندی اش..
گرمایش…
آرامش محض اسـت…
مشکی بودنش، آبی ترین
آسمان مـن اسـت☁️
همین کـه دارمش، لذت دارد….
زینتم را می گویم:
چـــادر… :) 😍
#زینـبےام •♥️•
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
| #پروفایل •°•☘📸💕•°•
| #دلبـرانـہ
کانال ماروبه دوستانتون
معرفی کنید :)
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#کلاس_شهید_احدی
کلاس تقویتی ریاضی پایه هشتم و نهم
فیزیک ویژه دوره متوسطه
یکشنبه ٩٩/١٢/١٧
#معاونت_علمی_پژوهشی
#پایگاه_معصومیه