#داستانڪ•°•📒💎💡•°•
👴پدري 👦فرزند خود را خواند
📖دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود نگاه كرد و گفت:
فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتي و آن را كثيف نكردي؟
پسر با تعجب پاسخ داد:🤔
چون 👨🏫معلم هر روز آن را نگاه مي كند و نمره مي دهد.
پدر گفت: دفتر زندگي خود را نيز پاك نگاه دار، چون معلمِ هستي هر لحظه آن را مي نگرد و به تو نمره مي دهد.💚
ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري
« آيا انسان نمي داند كه خدا او را مي بيند »
سوره: علق آيه: ۱۴
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒🕊💎•°•
💠قضاوتپیرقبیلہ
⏰در زمان های قدیم
مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .😔
به همین دلیل بزرگان قبیله 👳🏻♂
گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند🤔
در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.😳
👴🏻پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد🚫 .
👳🏻♂بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .🙏
👴🏻پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد.🚶🏻♂
👳🏻♂بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند :
قصه این کوزه چیست؟🤔
👴🏻پیر قبیله پاسخ داد :⇩
گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند😔
و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم.😭
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.☺️
عیبمردم فاشکردن بدترینعیبهاست
عیبگو اولکند بیپرده عیب خویش را☺️
📚حکایتهای معنوی
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💎💡•°•
💠ڪمڪهایبیجابہبچہهاممنوع
🦋روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشسته بود و ساعت های تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا می کرد.🤓
آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر می رسید که خسته شده، و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.🚫
⚡️آن شخص مصمم شد به پروانه
کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله
را گشاد کرد.✂️
پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و محکم شود و از جثه او محافظت کند. اما چنین نشد❗️
در واقع ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.❌
📌آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن
از سوراخ ریز آن را، خدا برای پروانه قرار داده بود، تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله.....
✅ فرزندان ما باید در سختی ها قرار بگیرند باید در تلاش وتقلا برای انجام کارهایشان قرار بگیرند کمک ها و حمایت های زیادی و بی موقع آن ها رایک عمر از کار می اندازد.😔
#فرزند_پروری
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒🥀💡•°•
💠روضہهایڪہقبولنشدن
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربهمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی❓
گفتم:دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم⁉️😔
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست❓
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند.
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری❗️
رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ،😢
با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
🥀شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
✨وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست.❌
گفتم چرا 😳
خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود.😔
برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....😊
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم❗️
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده🤔😔
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی⁉️😳
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازمبهبزممحبتڪہدرآن
گداییوشاهیبرابرنشیند...
📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•🥀🕊✨•°•
💠چرادرعزاداریشرکتنمیکنید؟
◾️مرحوم آیت الله حق شناس تهرانی میفرمودند:یک روز بنده در دهه اول محرّم، در یکی از حُجره های مسجد جامع تهران نشسته بودم با یکی از رفقا قرار گذاشته بودیم که درسی را مباحثه کنیم و بعد هم در مراسم عزاداری شرکت کنیم.
◾️همین که مشغول مطالعه شدم، چُرتم گرفت، آبی به صورتم زدم اما باز خوابم گرفت. در همین حال دیدم که دیوار حجره شکافته شد و هفت خانم که در مقابل آنها، بانوی محترمهِ رشیدهای بود، وارد شدند.
◾️تشخیص دادم که ایشان حضرت زینب کبری هستند. حضرت به بنده فرمودند:
◾️چرا در عزاداری شرکت نمیکنید؟عرض کردم:هم مباحثه میکنیم و هم در عزاداری شرکت میکنیم، فرمودند:
◾️در این دهه مباحثه را تعطیل کنید و فقط در عزاداری شرکت کنید! در این هنگام به طرفِ در حرکت کردند و قبل از این که به آن برسند، کلونِ در افتاد و در، باز شد.
◾️حجره من در طبقه دوم بود. در این حال دیدم کفِ مسجدِ چهل ستون بالا آمد و با کفِ حجره، هم سطح شد و آنها رفتند و در مجلس عزاداری شرکت کردند. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دو تن از دوستان مشغول عزاداری هستند.
◾️در عزاداری اباعبدالله شرکت کنید! حسین است!عزیزِ خداست، داداش جون! مبادا نسبت به این مجالس کوتاهی کنید!
#محرم #امام_حسین
#تاسوعا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💎💡•°•
💠دعاےمادر
روزی ازابوسعید ابوالخیرسوال کردند🧐
اینحُسنشهرتراازکجاآوردی🤔
ابوسعید گفت:🗣
شبیمادرازمنآبخواست،👵🏻
دقایقیطولکشیدتاآبآوردم⏳
وقتیبهکنارشرفتم،
خواب،مادررا ربوده بود،😴
دلم نیامد کهبیدارش کنم،به کنارش نشستم تا پگاه...😲
مادرچشمانخویش رابازکرد و وقتی
کاسهی آب را در دستان من دید،
پی به ماجرا برد و گفت:
"فرزندم،امیدوارم که نامت
عالمگیر شود"☺️
بدین سان ابوسعید ابوالخیرمرد
خرد و آگاهی و عرفان،شهرت
خویش را مرهون
یک دعای مادر میداند ....😍
#قدرگوهرزندگیمونروبدونیم🌻
📚تذکره الاولیاء عطارنیشابوری
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💎💡•°•
💠مسلمانمیشوم
در زمان پیش از انقلاب(حکومتشاه)
مىخواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند🔨
و بايد ۳۵خانه خراب مى شد🏚
به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند كه خانهشمارامترى فلان مقدارمى خريم.
هركس اعتراض دارد،بنويسد تا رسيدگى شود📝
هيچكس به جز مرحوم #راشد اعتراض نكرد.😳
اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!»😒
بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و (خار) خفيفش نمايند😡
راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟🤔
مرحوم راشد گفت: حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خريده ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده ايد، زياد است!!😳
من راضى نيستم از بيت المال مردم قيمت بيشترى براى خانه ام بگيرم😔
بُهت و تعجّب همه را فرا گرفت 😱
و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت:👇
«اگر اسلام اين است، من آمادهام
براى مسلمان شدن...» ☺️🤝
📚جرعهای از دریا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💎💡•°•
💠نیتبرایخدایاغیرخدا🤔
👈می گویند: درزمان بهلول مسجدی می ساختند،🕌
بهلول سررسید و پرسید:⇩
چہمیکنید؟🤔
🍁گفتند: مسجد می سازیم.☺️
🌱گفت: برای چه؟🤔
🍁پاسخ دادند: برای چه ندارد،
برای رضای خدا.😊
🌱بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند،😉
محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند
و روی آن نوشتند «مسجد بهلول»😎
و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.☺️
🍁سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».😳
ناراحت شدند؛😡
بهلول را پیدا کردند و به باد کتک
گرفتند😱
که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟😡
🌱بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟🤔
فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام،😎
خدا که اشتباه نمی کند ☺️
👈پس معلوم شد که کار شما برای خدانبوده وفقط میخواهید که مردم بگویند شماها این مسجد را ساخته اید.🙄
#ڪارخوبہبراخداباشہ
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•📒💎🌱•°•
👴🏻روزیعبدالله بن مبارک
(رضی الله عنه)از بیابانی میگذشت،🚶🏻♂ کودکی را دید که چوپانی میکند🐑🐄
دلش بحال او سوخت و با خود گفت:
این کودک وقتی بزرگ شد خدا را
چگونه میشناسد،😔
بهتر است کمی از خدا شناسی به
او تعلیم دهم،☺️
پیش کودک رفت و گفت:
خدا را میشناسی؟🤔
کودک گفت: بلہ😊
عبدالله گفت: چگونه؟🤔
کودک جواب داد:👇
این همه گوسفندان نیاز به نگهبانی دارند تا از شر گرگها در امان باشند ، چطور این همه مخلوقات بدون نگهبان باشند.🤔
عبدالله گفت: خدا کیفیت اش چطور است؟🤔
کودک گفت: بی چون وچرا.☺️
عبدالله گفت : این را از کجاآموختی؟🤔
گفت از گوسفندانم، وقتی به گوسفندانم نگاه میکنم نه گوسفندانم مثل من اند و نه من مثل گوسفندانم، پس دانستم نه ما مثل خداییم و نه خدا مثل ماست.☺️
عبدالله گفت: ای دانشمند اکنون مرا نصیحت کن،😭
کودک گفت: ای خواجه اگر علم را به خاطر رضای خدا آموختی طمع از خلق بردار و اگر بخاطر دنیا آموختی طمع از بهشت بردار..😔
🌟 ای پیری که عمر چندین ساله ات را ضایع کردی و در پی فزونی مال دنیا بودی،😏
آیا وقت آن نیامده که یکبارطالب رضای او شوی و درملک و ملکوت
بیاندیشی؟🤔
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•🇮🇷💎💡•°•
یہسربازعراقینوجوانتازه
اسیرشدهاےایرانیرودید
روڪردبهسمتاسیرنوجوانایرانی
وباتمسخرگفت:
خمینیسنسربازیروپاییناورده؟😏
نوجوانایرانیگفت:
خـــــیـر☺️
امامخمینی؛سنعاشقیراپایینآورده😎
#دهه_فجر
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ"📒🥀💡"
💠روضہهایڪہقبولنشدن
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربهمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی❓
گفتم:دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم⁉️😔
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست❓
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند.
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری❗️
رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ،😢
با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
🥀شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
✨وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست.❌
گفتم چرا 😳
خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود.😔
برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....😊
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم❗️
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده🤔😔
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی⁉️😳
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازمبهبزممحبتڪہدرآن
گداییوشاهیبرابرنشیند...
📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه
#داستانڪ•°•🥀🕊✨•°•
💠چرادرعزاداریشرکتنمیکنید؟
◾️مرحوم آیت الله حق شناس تهرانی میفرمودند:یک روز بنده در دهه اول محرّم، در یکی از حُجره های مسجد جامع تهران نشسته بودم با یکی از رفقا قرار گذاشته بودیم که درسی را مباحثه کنیم و بعد هم در مراسم عزاداری شرکت کنیم.
◾️همین که مشغول مطالعه شدم، چُرتم گرفت، آبی به صورتم زدم اما باز خوابم گرفت. در همین حال دیدم که دیوار حجره شکافته شد و هفت خانم که در مقابل آنها، بانوی محترمهِ رشیدهای بود، وارد شدند.
◾️تشخیص دادم که ایشان حضرت زینب کبری هستند. حضرت به بنده فرمودند:
◾️چرا در عزاداری شرکت نمیکنید؟عرض کردم:هم مباحثه میکنیم و هم در عزاداری شرکت میکنیم، فرمودند:
◾️در این دهه مباحثه را تعطیل کنید و فقط در عزاداری شرکت کنید! در این هنگام به طرفِ در حرکت کردند و قبل از این که به آن برسند، کلونِ در افتاد و در، باز شد.
◾️حجره من در طبقه دوم بود. در این حال دیدم کفِ مسجدِ چهل ستون بالا آمد و با کفِ حجره، هم سطح شد و آنها رفتند و در مجلس عزاداری شرکت کردند. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دو تن از دوستان مشغول عزاداری هستند.
◾️در عزاداری اباعبدالله شرکت کنید! حسین است!عزیزِ خداست، داداش جون! مبادا نسبت به این مجالس کوتاهی کنید!
#محرم #امام_حسین
#تاسوعا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@alzahra14
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پایگاه_معصومیه