محبان الزّهرا(س)
تـوجہ🌹🕊🌹🕊🌹تـوجہ #مسابقہ #هفتشهرعشق #ویژههفتہدفاعمقدس🕊🥀 6⃣شهید شیشم 🌱نام ونام خانوادگی این ش
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹
#مسابقہ
#هفتشهرعشق
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
شــهید والامقـام
#شهـیدمحمدرضاشفیعی🕊
🌱محمدرضا در سال ۱۳۴۶ در استان قم به دنیا آمد😍 و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت.☺️
محمدرضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو
و با استعدادی بود.
در هر کاری خودش را وارد میکرد، خصوصاً اگر کار سخت بود.👌🏻
میخواست همه چیز را یاد بگیرد.😎
بسیار مهربان و غمخوار بود.😊
همیشه کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت یک لحظه مادرش دست
تنها بماند.
همیشه دوست داشت بههمهکمک کند.
🥀یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه.😭
📿۱۴سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد.😳
ناراحت بود و میگفت مرا قبول نمیکنند و میگویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید.
بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش میگفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجلالله فرجه کردم تا قبولم کنند.
با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت.🤩
وقتیمجروح شده بود آورده بودنش به بیمارستان گلپایگانی جوانی روی ویلچر نشسته بود از او سوال کردم پسرمن را میشناسی او گفت بله اگر ببینیدش میشناسیدش گفتم بله که میشناسم پسرم است اوخندید وگفت مادر پس چرا نشناختی من محمدرضام😊
انقدر بدنش ضعیف شده بود وچهراش سیاه کبود که پسرم را تشخیص ندادم.😭
📿محمدرضا ارتباط عمیق و توسل روحانیومعنوی عجیبی به امام زمان عجلالله فرجه داشت.😊
پایش هم که پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان علیه السلام شفایش داد.🤩
چهار عمل روی پایش انجام دادند اما دکترها گفته بودند، اصلاً فایدهای نکرده است، باید ۵ یا ۶کیلو وزنش را کمتر کند.😔
وقتی به مادر گفت، او خیلی ناراحت شد،😔بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنیا هم دو تا قالیچه بیشتر نداشت که یکی را نذر خوب شدن پای محمدرضا کرد.محمدرضا رفت جمکران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!☺️
رفته بود پیش پزشک برای ویزیت مجدد، که دکتر گفته بود این پای دیروزی نیست.😳📿
پس ازاینکه محمد رضا برای چندمین باربه جبهه رفت خوابش را دیدم به با لباس سبز وارد خانه شد ویک گل سبز رنگ هم اورده بود ومیگفت مادر دگر منتظر من نباش و خداحافظی میکرداز من😔
دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی و اسیر شده بودند 😔و او بعدها آزاد شد.
🕊بعدها همین محسن میرزایی تعریف کرده بود: محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود،😔
زخمی داخل کانال افتاده بودند،
قرار بود بعد از چند ساعت آنها را به عقب منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند 😔و آنها را اسیر و به ارودگاه اسرا در شهر
موصل منتقل کردند.😔
هر دو حالشان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت میشد.😔
در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی(رضوان الله علیه)و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید
ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود.😳
بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود.😭
پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچ وجه آب به او ندهند.😔
روز آخر خیلی تشنهاش شده بود، به محسن میگفت: محسن من مطمئنم شهید میشوم،☺️ انشاءالله ما پیروز میشویم و تو آزاد میشوی و بر میگردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما میروی و میگویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد؛ دیگر چشم به راهش نباشید.😊
✨بعدها که برادر میرزایی بعد از ۴ سال آزاد شد، به منزل محمدرضا آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایشان تعریف کرد...😔
میگفت روز آخر محمدرضا خیلی تشنهاش بود،😭
یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین میکشید تا آب بنوشد.
در بین راه افتاد و به شهادت رسید.😭
به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام در همان لحظه از صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند.
با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند.و
او را برای تدفین بردند.😭
این برادر میگفت: لحظههای آخر خیلی دلم آتش گرفت. محمدرضا داد میزد، فریاد میزد: جگرم میسوزد.😭
ولی من نمیتوانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت.
گفت:«فدای لبتشنهاتیااباعبدالله.»😭
محمدرضا وقتی شهید شد اورا در کربلا دفن کرده بودند مادز وقتی به کربلا رفت با آدرسی که از مزارش داشت به آنجا رفتم ولی عراقی ها اجازه ورود نمی دادند و میترسیدند خبر به استخبارات برسد پسربرادرش همراهم بود،او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردند و ۲۰ هزار تومان پول نقد به او داد تا آنها را به قبرستان الکخ رساند و رفت.
عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشت قبر را پیدا کرد. ردیف ۱۸، شماره ۱۲۸.
ادامہبعدے👇