eitaa logo
محبان الزّهرا(س)
399 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
184 فایل
🕌قرارگاه‌فرهنگی خواهران مسجدامام‌محمدباقر"ع" پردیسان،قم‌المقدسه💚پایگاه‌بسیج‌معصومیه #امام‌خامنه‌ای‌مدظله‌العالی جواب کارفرهنگی باطل،کارفرهنگی #حق است.👌 آدمین ثامن👇 @Sahelmontazer313 📌کپی‌مطلب‌با‌ذکر‌آیدی‌+ #صلوات‌براےظهورمنجی‌عالم تبادل‌نداریم ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 امام علی علیه السلام: ‌پرهیز از نگاه حرام؛ برترین پرهیزگاری است. 📗 غررالحکم ح۵۵‌۴۲ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃 🌹🍃 شهیدوالامقام محمد ابراهیم همت در ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان متولد شد.🌹 👨🏻‍🏫تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستاهای اطراف به تدریس تاریخ پرداخت. 💐هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌کردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فکر می‌کردیم شوخی می‌کند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین می‌خواست‌. 😍در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که می‌گفت‌: عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم. عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم. ثمره این ازداج آسمانی دوفرزنداست به نام محمدمهدی و مصطفی.👦🏻 سرانجام چشم مجنون این سردار خستگی ناپذیر در۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲درسن ۲۸ سالگی براثر اصابت توپ در جزیزه مجنون عراق شربت شیرین شهادت را نوشید.🥀 🌹✨ "شهادتـ مبارکـ سردارخیبر" 🎁هدیه به روح بلند شهیدهمت صلواتی هدیه بفرمایید. •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•🌱🌹•°• 🦋این هم خانه من:👇 💥مادرش به ابراهیم گفت👈 یکبار که آمده بود "شهرضا"🗺 گفتم: بیا این‌ جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!.. گفت: حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!...😊 گفتم: آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟....😔 گفت: مادر جان! شما غصه مرا نخور... خانه من عقب ماشینم است. پرسیدم: یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟...😳 گفت: جدی می‌گویم؛😁 اگر باور نمی‌کنی بیا ببین! 👈 همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد.وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی🥣🍽 کوچک، دو قوطی🍶 شیر خشک🍼 برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر... گفت: مادر ببین 👈 "این هم خانه من"... می‌بینی که خیلی هم راحت است.😊 گفتم: آخه این‌طوری که نمی‌شود...😔 گفت: دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها!... 😊 📚کتاب زندگی به سبک شهدا ✍ناصرکاوه برشی هائی اززندگی شهیدهمت راوی مسرشهید🗣 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•🌱🌹•°• 🦋دل کندن اززن و بچه👇 👦🏻مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید ... همیشه غریبی می کرد.😔 تا ابراهیم بغلش می کرد یا میخواست باهاش بازی کند گریه می کرد...😳 یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده.🧐 فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه.. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت:زیاد به خودت مغرور نشو.دختر!😁 اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه‌ مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را... 😉 با بغض می گفت: خدا لعنتت کنه، صدام،که کاری کردی بچه هایمان هم نمی شناسند مان... 😭😔 ولی آنروز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا دد... خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد... 🤩 اما ابراهیم نمی دیدش....😳 محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش...سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم...😰 گفتم: تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمیدهی، حالا هم که به این بچه‌ها.... جوابم را نداد.😔 روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم: با تو هستم مرد، نه بادیوار... رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده... 😭 گفتم: حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که....😔 بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان میرفت،☺️ می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود...😔😭 مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت: "عملیات در جزیره مجنون است...ِ 🗣 به خودم گفتم: "نکند شوخی های ما از لیلی ومجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ 🤔😔 📝فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت: همه شان به جز یک نفر شهید شده اند... گفت: چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند... عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم: این چهاردهمی؟ ... 🧐 گفت: نمی دانم... لبخند زد.☺️ نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند..😔 📚کتاب زندگی به سبک شهدا ✍ناصرکاوه برشی هائی اززندگی شهیدهمت راوی مسرشهید🗣 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°•🎤✨•°• همه وجودمون باخـدا باشه....:)🦋 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•📚✨🌻•°• 📓 نام کتاب : " حیدر " ✍ نویسنده : " آزاده اسکندری " 📑 ناشر : " کتابستان معرفت " 📖 توضیحات : این بار کتابی با طعمی متفاوت از آسمانی‌ترین زوج زمینی بخوانید. روایتی داستانی و مستند از زندگی مشترک، نبردها و وقایع پرفراز و نشیب زندگانی (ع) و (س) می‌باشد. 📗 همه ما درباره زندگی و زمانه حضرت علی (ع) کم و بیش شنیده‌ایم. روایت‌هایی که نمی‌دانیم دقیقا کجای زندگی حضرت ظهور کرده‌اند. اما این‌بار در کتاب حیدر ، با بهره‌گیری از ۱۲۰ منبع متقن، از ۹ سال زندگی مولی‌الموحدین علی (ع) با حضرت فاطمه (س) را از قلم بخوانید. 📕 در این کتاب، داستان سال دوم تا یازدهم هجری را از زبان حضرت علی (ع) بشنوید. از روزهای نزدیک به حضرت امیر (ع) تا روزهای بعد از حضرت زهرا (س). •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @alzahra14 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•