🔹✨🔹✨🔹✨🔹✨
🤗اهالی رواق
حال و احوالتون چطوره؟ 🌷
به امید خدا درطول هفته با هشتگ های زیر در خدمتتون هستیم.
برای رسیدن به مطلب مورد نظرتون روی #هشتگها بزنید📌
#صبحگاه
#طب_اسلامی
#شبهه
#احکام
#همسرداری
#انگیزشی
#جهادتبیین
#نماز
#واجب_فراموش_شده
#شهیدانه
#مهدویت
#سُخَنِ_اُستاد
#ماملت_امام_حسینیم
#حرف_دل
#حجاب
#خنده_حلال
#داستانک
#اطلاعیه
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#اطلاعیه
💫مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)همدان
💫@alzhahra_hamedan
📝📖📚
#داستانک
حراجی
☀️آفتاب دقیقاً وسط فرق سرم بود.
از آفتاب پاییز انتظار این همه داغی رو نداشتم. کیسه های خرید رو رو نیمکت آهنی کنار دستم گذاشتم 🛒و چادرم و مرتب کردم.🧕 همهمه دست فروشا تمام میدان رو برداشته بود. 🏟بساط رنگارنگی از مانتو و شال و سفرههای پلاستیکی و خلاصه همه چی به راه بود. گردن کشیدم و یه نگا اول صف انداختم اگه یه سه تا تاکسی🚕 میاومد و مسافر میزد تازه نوبت من میشد. صدای جیغ لاستیک یه ماشین همه سرارو به عقب برگردوند. پراید خسته آفتاب خوردهای چند متری جلوتر ایستاد و چهار نفر از صف پیچ خورده مسافرای منتظر کم شد. تاکسی اولیه حرکت نکرده بود که یه پیکان زرد دیگه هم اومد و بالاخره من شدم نفر چهارم صف. دسته های چادرم جمع کردم و آماده ایستادم تا تاکسی بعدی برسه.😎 ماشین سوم رسید و چند قدمی پام ترمز کرد. یه لحظه حساب کتابم به هم ریخت قاعدتاً باید منم با این ماشین میرفتم اما یه دفعه یکی از دخترای خیابون زن زندگی آزادی گیس بلند مشکیش رو تابی داد و پرید نفر اول نشست رو صندلی کنار راننده. 😳مبهوت موندم که یا بسم الله این از کجا ظاهر شد. قبل اینکه نفر جلوییم سوار شه سرم و بردم جلو و نگاه صورت بزک کرده دختر زرنگه کردم:
_ خانوم، نوبت من بود شما پیاده شو برو آخر صف.😊
چشماش گرد کرد و پوزخندی زد:
_ برو بابا مغزت پوسیده زیر اون چادر مقنعه نمیبینی دور دور ماست.😏
یه قدم عقب برداشتم و گفتم: « چرا میبینم سر ظهره و بساط حراجیا داغه هر کی هر چی برا فروش داره پهن کرده حواسم هست الان دور دور شما و حراج نجابتتونه.»🍂🥀
#نویسنده_نرگس_ایرانپور(طلبه)
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
🌷🦋💠
یک نسل زیبایی⚜✨
💨بادی گرم از سینه کش صحرا بلند شده و لایهای از غبار همهٔ دشت را پوشانده بود.🌫
جبار هراسان نگاهش را به اطراف چرخاند و مشت مشت خاک ها را کنار زد چاله کوچکی کافی بود تا کارش را به انجام برساند.🕳
هنوز صدای ضجههای آسیه تو در توی ذهنش میپیچید و اعصابش را پریشان میکرد😭.
بی آنکه نگاهش را به صورت نوزاد کنار دستش بیاندازد دستی زیر قنداقه انداخت و روی خاک های نرم گودال کوچک رهایش کرد.☹️
صداهای ریزی که از دهان لطیف دخترش خارج میشد را نشنید اولین مشت خاک را روی بدن کودک پاشید.😳 صدای گریه آرام نوزاد لابهلای هیاهوی باد گم میشد.😤
با پشت دست عرق پیشانیش را چید و گرهی به ابروهای پر پشت و در هم تنیده اش انداخت.😠
دوباره مشت درشت و سیاهش را پر از خاک کرد و روی بدن کودک پاشید.👺 صدای قدمهایی آرام و شمرده از دور در گوشش پیچید. 👣
تا بخواهد سر بچرخاند دستی روی شانهاش نشست:
_ چه میکنی مرد⁉️
جبار سرش را تندی برگرداند و به مرد پشت سرش نگاه کرد، محمد بود، محمد امین. ☺️
جبار دستپاچه شد روی زانو خم شد که با اشاره محمد امین سر جایش نشست.😞
محمدامین کودک را به آرامی از گودال خاک بلند کرد و در آغوش گرفت👼. موهای طلایی دخترک زیر دستان نوازشگر او به روشنی درخشید. نگاه مهربان محمد ☀️روی صورت آفتاب سوخته جبار سایه انداخت.
کودک در پناه دستان محمد تکانی خورد و نگاه شرمنده پدر را سمت خود کشاند.🙇♀ صدای گرم محمد چنان نسیمی پهنهٔ دشت را لطیف کرد:
_ ✨چشمانی به این زیبایی زیبایی یک نسل را تضمین میکند حیف است زیر خاک مدفون شود، دختران سرچشمهٔ زندگی اند...🧚♂🧚♀
#پیامبرص
#داستانک
#زن_عفت_افتخار
#نویسنده_نرگس_ایرانپور_طلبه
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
🦂🍵
یک روز رفتیم کوه خدا حالمون رو گرفت‼️
✍ آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه.
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفرهی ناهار چیده شد: ماست، سبزی،نون.
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشت رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله انداخت تو دیگ آبگوشت 😖😖
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار، توکوه گشنه بودیم،
همه ماست و سبزی خوردیم. ☹️
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن به کلاغ کردن.
گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقتِ رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیگ رو که خالی کردن دیدیم یه #عقرب_سیاه ته دیگ هست!
🦂🦂🦂🦂
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همهمون میمردیم کسی هم نمیفهمید! 😱
اگر اون عقرب را ندیده بودن، هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون رو گرفت!
حالت رو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پردهشون چیه.
🌷 امام حسن عسکری -علیه السلام- فرمودند:
☘ هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند آن رادر میان گرفته است
#داستانک
#سُخَنِ_اُستاد
#شیخ_حسین_انصاریان
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
⛰🏜🌄
🏕مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی🔮 را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.😩
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.💼
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! 🔮
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.👋
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.🤩
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.😌
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به او پس داد😳 و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من بدهی که از آن سنگ ارزشمندتر است!😉
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.☺️
#داستانک
#نویسنده_گمنام
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
🔸️پولی که از تبریز برایم میآمد، دیگر نمیآمد.
مشغول مطالعه، بیپولی حواسم را پرت کرد
همین حال درب خانه را زدند، باز کردم شخص ملبسی بود، خود را شاه حسين ولى معرفی کرد گفت:
خداوند مرا فرستاده به تو بگويم اين ۱۸سال كِى تو را گرسنه گذاشتم كه حالا به فكر بى پولى افتادی؟!
این را گفت و رفت
برگشتم اما ذهنم درگیر شده بود
او که بود و منظورش از این ۱۸سال چیست؟
بعد از تأملی یافتم از زمان ملبس شدنم، ۱۸ سال گذشته!
اما آن شخص را نشناختم تا زمانیکه به تبریز برگشتم.
روزی به زیارت قبور رفتم
قبری مرا به خود جلب کرد
نامش شاه حسین ولی بود متوفی ۳۰۰ سال قبل!
📙خاطرات علامه طباطبایی
✍️محمدمهدیمصلحی🇮🇷
#عمامه_بوسی
#داستانک
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
✨﷽✨
🤴پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! 😴دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
👀اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...😳
☺️دومی گفت:تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!🎁
✅👌هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!
نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم!☺️
#داستانک
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
🍉🍉به مناسبت شب یلدا🍉🍉
مامان صدا زد:امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. من که اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من
که پریروز نون گرفتم.مامان گفت:
خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد.الان نون نداریم.
گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟مامان گفت:
میدونی که بابانون لواش دوست نداره.گفتم: صف سنگک شلوغه.اگه نون میخواید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم.مامان عصبانی شد و گفت:
بس کن،تنبلی نکن مامان،حالا نیم ساعت بیشتر
تو صف وایسا. این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم : من اصلاً نانوایی نمیرم. هر کاری میخواید بکنید!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیزومحترمه امامن که این همه کمک میکنم بازهم بایداین حرف وکنایههاروبشنوم.
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نانوایی.
حالا مامان مجبورمیشه به جای نون،برنج
درسته کنه.اینطوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم.اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نانوایی.
آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بودوخیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود.اصلاً حقش نبود.که بعد از این همه کار حالا بره نانوایی.
راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم وخودم برم نانوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردمخودم رو بزنم به بیخیالی ومشغول کارهای خودم بشم امابدجوری اعصابم خوردبود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد.به موبایلش زنگزدم،صدای زنگش ازتو آشپزخونه شنیده شد.مثل همیشه موبایلش روجاگذاشته بود.دیرکردن مامان اعصابم.وبیشتر خوردمیکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسیدو گفت:
تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتندبه یه خانم ماشین زده.خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم: نفهمیدی کی بود؟ گفت:
من اصلاً جلو نرفتم.دیگه خیلی نگران شدم.
رفتم تا نانوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نانوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
پدر و مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛ نه برای ما، نه برای اونها...
#داستانک
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan
Hekayat Ome Davod (1).mp3
10.1M
🔘 این دعا درهای آسمان را باز می کند.
▫️#حکایت فوق العاده شنیدنی دعای امّ داوود👌
📚 بحارالأنوار ج۹۵، ص۳۹۷.
#حکایت
#داستانک
💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان
💫@alzhahra_hamedan