فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
واکنش وحید رهبانی ایفاگر نقش آقامحمد
به توییت سفیر انگلیس
#گاندو
#درخواستی_اعضا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
داستان یک لحظه بخون⭕️⭕️
پرتو اول🍃🕊
🍃🕊
#آفتاب_در_حجاب☀️
#پارت_1✨
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !))
هق هق گریه به
تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است .
طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند.
طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان
هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر
از تهاجم طوفان در امان بمانم .
طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق
ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم
بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز
با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم((...
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
اگه ادامش می خوای بیا کانال زیر👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
•﷽•
#اکبر_کاراته_وجورابش🧦😂
#پارت_1❤️💛
احمد احمد . احمد کاظم!
این صدایی بود که از داخل بیسیم می آمد.
مجید گوشی بیسیم را برداشت و گفت : کاظم به گوشم بفرمایید.
کسی از داخل بیسیم گفت:
پس چرا این بچههای سُکُلی نیامدهاند؟ اینجا وضع خرابه بچهها یه کمی گوگوری مگوری شدند.
مجید گفت: کجا بیاییم؟ بیاییم موقعیت عباس پور ؟ها؟
صدا دوباره از داخل بیسیم پاشید بیرون وسنگر فرماندهی را پر کرد و کسی گفت :اره جلدی بیایید! زود زود زود. حاجی چشم به راهه،راستی پس این انارچی کار میکنه ؟قرار بود الان اینجا باشه .نیستش!
مجید قاه قاه خندید و گفت:
چشم حالا با انار صحبت می کنم و میگم با شلغم بیایند !
راستی چغندر هم میخواهید یا فقط انار و شلغم را بیاورم .
صدا کسی از داخل گوشی ریخت بیرون و گفت : آره چغندر مقندر و همه را جمع کنید بیایید خلاصه همه تون با انار بیایید انار تنها به درد نمیخورد .حاجی منتظره!وبعد صدا قطع شد.
خلیلیان که داشت از خنده منفجر میشد خندید و گفت :امشب یه زبان جدید پیدا شده. حالا کی انار و کی لبو و کی شلغم!
مجید خواست بلند شود.سقف سنگر پایین بود. حواسش رفت به خنده ها و حرف های خلیلیان ،یادش رفت که سقف سنگر پایین است،یک دفعه.......
ادامش می خوای 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
هدایت شده از تبادلات پر جذب یا زینب
امروز تک بنر داریم میتونید درخواست کنید اما پولیه😁
تلنگــر
بانـــــو...!
مراقب خودت باش
این تو هستی که یک نسل را به وجود
می آوری
و پرورش میدهۍ
نسلی از تبار قاسم سلیمانی ...
#سپاه_زینب
#شـــهــیـــــدانـــه
#گمنام
@Childrenofhajqasim1399
#تـلـنـگـࢪانه⚠️
حاج حسین یکتا میگفت:
هرگاه مایل به گناه بودۍ
این سہ نکته رو فراموش نکن! 😉
خدا میبینه ..
ملائکہ مینویسن ..
در حال مرگ میان :)💛
مراقب اعمالمون هستیم!؟🚶🏿♀💔
شهدا مراقب اعمالشون بودن..
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
🍂 خودستایی ممنوع🍂
🔶..... فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَي
(نجم/٣٢)
⚡️ترجمه :
پس خودستائى نكنيد، او پرهيزگاران را بهتر مى شناسد.
🔴 اگر انسان خوب و باتقوایی باشیم، خدا می داند، پس نیازی نیست که به دیگران بگوییم زیرا همین که خدا میداند کافیست.
🚫اگر هم اهل تقوا نبوده و فقط تظاهر به تقوا کنیم، باز هم خدا میداند و آنگاه آبرویمان نزد خدا می رود.
❌پس در هر حال، نیازی به بیان کمالات خود نیست.
🍁 ضمن این که اگر كمالى داريم همه از اوست، چرا به خود افتخار كنيم؟
🍃همچنین؛ خودستایی و ندیدن عیبهای خود، مانع رشد است.
#سبک_زندگی_قرآنی
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
•|🌻🦋|•
دِل خونم از این فاصلہ، خواهم آمد
من هم قدمِ قافلہ خواهم آمد
با یاد سه سالہاے ڪه جا ماند از راه
با پاے پُر از آبلہ خواهم آمد
#اربعین🥀
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
•| #کلام_شهید |•
می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا(س) است.
ایمان یک زن وقتی کامل می شود
که حجاب را کامل رعایت کند.♥️
#شهید_ابراهیم_هادی
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
گویند 🔊
#شهادت مهࢪ قبولے ست
ڪه بر دلت می خورد...💞
شهدا...
دلمـ لایق مهر شهادت نیست
اما
شما که نظر کنید...🌿
این کویر تشنه
دریا می شود..
با عطر شهادت...ツ
#شهادٺ #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
[🤍🪴]
•
•
یکبسیجۍهمممکناستدربرهہاۍ
دچارترسیاتردیدشود!
اماهیچگاه
دچاربنبستنمۍشود!-'🌱
•
#حضرتعشق #رهبرانـهـ🦋 #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣🔴 فوری
⭕️ اولین عملیات بازپسگیری پنچشیر توسط تیپ اصلاحاتیون با موفقیت و آمادگی بالای این گروه به اتمام رسید
خداقوت دلاوران😆
#طنز #تقریبا_سیاسی
@Childrenofhajqasim1399
20.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴خدا چقدر سخته/یه دختر یتیم باشه
تو سن کم ای وای/دختری بی بابا شه
#یا_رقیه_مدد
#مدیر
[کپی=ممنوع♥️فوروارد=✓]
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن هتل نیست که هࢪ وقت خدماتش خوب نبود ترکش کنیم💣🌱
#مااینجاخواهیمماند✌️🏻♥️''
『 @javanan_gandoo|جوانـٰانگاندو 』
والھ:):
من اگہ دانشآموز بدے باشم
دلیل میشہ ڪه مدرسہ من مدرسہ بَدیہ؟!
خب معلومہ ڪه نہ-!
پس چطور میشہ ڪه اگہ خطایی از یہ
مسلمانۍ سر میزنہ پاے دینش مینویسید؟!
اسلام دین ڪاملیہ ولۍ ماها ڪه ڪامل نیستیم ..!
••
#مگہنہ؟! #شاید_تلنگر!
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@Childrenofhajqasim1399
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#صرفاجهتاطلاع🌱
تركگناه
همیشهشقالقمروسختنیست ...!
بعضیوقتها
تركگناهیعنییهآنفالوکردنساده ...
امتحانشمیارزه((:
#خطشهدآ #مدیر
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کشتی گیر هایی که هستن کسیو میشناسی؟
+اره..
بابام:)
#شهید_صدرزاده
#استوری | #story 📸
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@Childrenofhajqasim1399
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلے مد شده ڪه هنرمندامون مهاجرت میگیࢪن به ڪانادا
ولی توبࢪگشتی وحید چرا؟!
+خاڪم یه چیزیہ ڪه تازمانیڪه ازش دور نشیم متوجہ اهمیتش نمیشیم...✌️
#تےویپلاس
#حݩیفا
@Edite313
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_یازده من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعترا
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_دوازده
آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده.
من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. #روز_دوم_عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد.
#شب_دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. #گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود.
روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید .
آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟
وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم.
ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم.
باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀