eitaa logo
آمال|amal
311 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_پنجاه_دوم کنارش نشستم و صورتش را ،صورت لاغر و استخوانی اش را،چشم هایش
... 🌲🌱 وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در خانه بودند.صدای قرآن بلند بود.مادرم وسط اتاق نشسته بودو شیون می کردو زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغلم می انداختند. آنهارا آرام کردن و گفتم"زینب به آرزویش رسید.زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت:خانه ام را ساختم،دیگر باید بروم." شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بودنگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شوم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم ووسایل اضافی را از توی دست وپاجمع کردم . می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست مرا درک کنداما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهردادبرساند.پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کردو از دوستهای مهری و مینا که آبادان بودندخواست که به شوش بروندو بچه ها را پیداکنندو خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم میخواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه ی جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. آقای حسینی در نماز جماعت،شهادت زینب کمایی را اعلام کردو به همه ی مردم گفت"زینب ،دختر چهارده ساله ی دانش آموز ،به خاطر عشقشربه امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید." بعد از این سخنرانی ،منافقین تلفنی و حتی با نامه ،آقای حسینی را تهدید کرد. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهیدو جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردندو به دیوارهای خانه نصب کردند.در همان روزهاعملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بودو هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند . آثای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دستهای مردم تشییع شود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_سوم وقتی به خانه رسیدم ،در خانه باز بودو دوستان وو همسایگان در
... 🌲🌱 در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده ی شهیدکه عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند، برای دیدن ما آمدند؛مثل خانواده ی پیرمردی بقال که جرمش حمایت از جبهه بودو عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود.وقتی که او دیدکه تنهاما قربانی جنایتهای منافقین نبودیم و کسانی هستندکه درد ما را می فهمند،آرام می شد.عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه ی ما می آمدند،می دادیم.شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسیهای زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان ،بین دخترها غوغایی شده بود.خیلی دوستهای مینا و مهری ،زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادندکه دخترها را پیدا کنندو به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت میناو مهری را نمیدانستند،فقط اطلاع داشتندکه انها در یکی از بیمارستانهای شوش مشغول امدادگری هستند.سلیمه مظلومی و معصومه گزنی ،اول به اهواز رفتندو از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای اهواز،پرس و جو کردندو بعد به شوش رفتندو مینا و مهری و مینا را پیدا کردن و خبر شهادت زینب را به آنهادادند. کار دنیاهمیشه برعکس است؛ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترهااز جبهه دور بود،به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند،خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری ومینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودندو در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند. بچه ها بعدا تعریف کردندکه خبر شهادت زینب در شاهین شهر ،همه ی کسانی را که در بیمارستان بودندتکان داده بود،زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود. زینب جبهه را با خودش برده بود. مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان،که خانواده هایشان جنگ زده ودر اصفهان بودند،از شوش به اهواز رفتندتا بلیط اتوبوس تهیه کنندو خوشان را به اصفهان برسانند.اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطرعملیات فتح المبین ،وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم.انهاپشت خط گریه می کردند. مینامی گفت"مامان،اخر چطور؟چرا زینب شهید شد؟" من فقط گفتم" زینی باز هم از هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود." بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند. آنها تمام راه گریه کردند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهران را پیدا کند. روز تشییع زینب،همه بودیم به جز مهرداد؛مهردادی که بین چهار تا خواهرهایش ،به زینب ازهمه وابسته تر بود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_چهارم در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زی
... 🌲🌱 مادرم دو روز قبل از تشییع زینب،سراغ چمدانهایش رفت.از توی یک چمدان قدیمی ،کفن کربلایش را درآورد؛کفنی که 35سال پیش که من 9سالم بود از کربلا خریده بود و همه ی دعاها را روی آن نوشته بود. مادرم کفن را از بین الحرمین خریده بود. او کفن را آورد و گفت"کبری ،این کفن قسمت زینب است.زینب که عاشق حضرت زینب(س)وامام حسین(ع)است،باید توی پارچه ای پیچیده شودکه بوی حسین(ع)وعباس(ع)را می دهد." صد وشصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند و زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکّه ی شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. اصلا گریه نمی کردم. فقط می خواندم"شهیدان زنده اند،الله اکبر...به خون آغشته اند،الله اکبر...نگوییدمرده اند ،الله اکبر ...زینب زنده است،الله اکبر...نگوییدمرده است ،الله اکبر...مرگ بر منافق...خط سرخ شهادت،خط آل محمد... روح منی خمینی،بت شکنی خمینی..." می خواستم صدایم را همه بشنوند؛مخصوصا منافقین. باید آنهامی شنیدند که زینب تنها نیست؛مادرش وسه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند،باتعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج🌲روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت. تازه فهیدم که تعبیر خواب مادر حمیدچه بود؛آشنایی که صندوق میوه می آورد... آن آشنا زینب بود.مادرم که درخت کاج🌲 را دیدتوی سینه اش کوفت و گفت"کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را میگیردو زیر درخت کاج🌲 می برد."" من یک میوه ی کاج برداشتم باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بودمی گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند، دور قبر زینب می آمدندو سوال می کردند"این دختر کجا شهید شده؟...در عملیات فتح المبین؟.." من هم با سربلندی جواب میدادم که این دختر به دست منافقین شهید شده است. روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم،انگار یک تکه از جگرم،انگار قلبم،آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بودکه همانجابمانم و به خانه برنگردم. اما به خودم و زینب قول دادم آنطوررفتار کنم که او می خواست. بعد از خاک سپاری زینب،خواب دیدم که زینب آمده و به من می گوید"مامان ،غصه ی مرا نخوری.برای من گریه نکن.من حوزه ی نجف اشرف درس می خوانم."آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود.بعد از انقلاب تصمیم گرفته بودحوزه ی علمیه قم برود،حالا به حوزه ی نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم.بعد از تعطیلات مدارس باز شدندو گروه گروه دانش آموزاندبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ی ما می آمدندو دسته جمعی سرود می خواندند.همه می دانستندکه زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می کرده است. بچه های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ی ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ی ما می آمدندو شناخت زیادی از زینب نداشتند،وقتی وصیت نامه ی او را می خواندندو با فعالیتهایش آشنا می شدند.باور نمی کردندکه زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_پنجم مادرم دو روز قبل از تشییع زینب،سراغ چمدانهایش رفت.از توی ی
... 🌲🌱 روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتم. روی قبر هم نوشتیم"زینب کمایی(میترا)" یک روز یکی از دوستان زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت"زینب به من گفته بود اگر شهید شدم،به مادرم بگو آش نذری بدهد.من نذر شهادت کرده ام." دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از اوتشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.روز بعد،آش نذری شهادت دخترم را درست کردم وبه همکلاسی هایش و همسایه ها دادم.سه روزی که دنبال زینب بودم،پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود،سفره ی ابوالفضل پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افرادخانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کردکه"کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز.این همه غمها را توی دلت تلنبار نکن." مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدندو می گفتند"مامان،چرا این همه کار می کنی؟آرام باش.گریه کن. غمهارا توی دلت نریز." انها نمیدانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد. چندین روز بعد از خاک سپاری زینب،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه به مرخصی به شاهین شهر آمد.او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم. مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد.او وقتی کلمه ی خواهر شهید را دید،فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده. وقتی در زدو او را داخل خانه بردیم،میناو مهری را که دیدگیج شدکه خواهر شهید کیست.باشنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوارمی کوبید وحال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود،حالا باور نمی کردکه کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.مهرداد آن روز ضربه ی روحی بدی خورد؛طوری که تا مدتهابعد از این جریان،به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت.بیت اولش این بود: عزیز و مهربان خواهر تو بودی همیشه جان فشان خواهر تو بودی🌷 وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند،به یاد حرفهای زینب درباره ی شهادت افتاد.مهرداد تعریف می کردکه زینب در اولین مرخصی به اصفهان ،درباره ی شهادت سوالاتی پرسیده بود.مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بودو یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس ،از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت"ای کاش زودتر باورش کرده بودم."با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بودو آنها جبهه بودندو زینب در پشت جبهه،اما زینب بیشتر از خواهرهاو برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_ششم روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوش
... 🌲🌱 بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم.یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهد آمد و کنارم نشستو گفت"من این دختر را خوب میشناسم.مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد.خیلی گریه می کردو با آنها حرف می زد.من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید میشود،اما نمیدانستم چطوری و کجا." بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد،جلو بیاید و بگویدکه به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که بایدو شایددخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. میناو مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب ،به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم.دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند. مهران و مهردادهم به جبهه برگشتند.البته حال مهردادخوب نبود،ولی به خاطر اینکه سرباز بودودر ارتش خدمت می کرد،نتوانست بیشتر بماند.جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کردو هر چتد روز یکباربه شاهین شهر می آمد. بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را می دیدم. این خوابهادلتنگی ام را کمتر می کرد. شبهایی که در عالم خواب او را می دیدم،حالم بهتر می شد.انگار نوعی زندگی جدیدرا با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که واردیک راهرو شدم؛راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت.آقایی با پیراهن مشکی در انجا ایستاده بود.وقتی خوب دقت کردم،دیدم شهید اندرزگو لست. او به من گفت"مادر،دنبال دخترت می گردی؟بیا دخترت در این اتاق است." زینب در یکی از اتاقهای شیشه ای کنار یک گهواره ایستاده بود. در گهواره یک بچه ی سفیدو خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم"مامان،در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟" زینب جواب داد"نه مامان.این بچه،علی اصغر امام حسین (ع) است.بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اندو من از بچه شان پرستاری میکنم." چقدر خوشحال شدم که زینب دربهشت در خدمت اهل بیت است. بعد ازشهادت زینب ،مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم.پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بودو من از آنهادرخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیرو قصاص کنند. آیه ی "بای ذنب قتلت"ذکر روزوشب من شده بود. میخواستم از قاتل زینب ،بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟هر روز به جاهایی سر می زدم که تا آن زمان ندیده بودم. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_هفتم بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب س
... 🌲🌱 ساعتها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.یک روز مسئول بنیادشهیدشاهین شهر به خانه ی ما آمد.او بعد از دلجویی و تعارف معمول به من گفت"خانم کمایی،شماچه چیز احتیاج دارید؟هر درخواستی داریر بفرمایید." من گفتم تنها درخواست من ،دستگیری قاتل زینب است.من از شما چیزی نمیخواهم.لطف کنید هرشب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزارکنید.مراسم مذهبیتان را در خانه ی من برگزار کنید." مسئول بنیاد شهیدسرش را زیر انداخت و گفت"شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین سا هر نیاز دیگری داشته باشید،میخواهید مراسم را در خانه تان برگزار کنیم."من گفتم"دخترم 14 سال بیشتر نداشت.او حقوق بگیرنبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم دلم می خواهد برای شادی روحش وزنده نگه داشتن اسش،مرتب برایش مراسم برگزار کنم." ازدادگاه انقلاب چند نفر از برادران پاسدار به خانه ی ما آمدندو ازمن خواستندکه وسایل زینب را حست وجو کنم و تمام دست نوشته هایش و دفترهای او را جمع کنم و برای برسی به دفتر آنهاببرم.زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بودو علاقه ی زیادی به نوشتن داشت.خاطرات و خوابها و حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت. بعضی وقتهاکه کار داشت،از شهلا خواهش می کردکه بعضی مطالب را برایش یادداشت برداری کند.روی بعضی دفترهایش نوشته بودکه"هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند،گویی که در جهنم را باز کرده است." من هیچ وقت بی اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی حرفها را که خودش می خواست،به من می گفت،اما راز هایی هم در دلش داشت.باشهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی چیزی پیدا کنیم.اولین چیزی که دیدم ،تربت شهدا و میوه های در خت کاج گلزار شهدا بود.من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم؛آن را کنار بقیه گذاشتم.تربت شهدا بوی خوشی می داد؛بویی مثل صحن امام رضا(ع). شهلا گفت "مامان،نگاه کن،زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته:او می بیند." بعضی جاها هم نوشته بود"خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست باید بروم.باید بروم." ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
این قسمتهای رمان راز درخت کاج و حال و هوای مادر شهید زینب کمایی ما را یاد این جمله از شهید" ابومهدی المهندس" می اندازد: 💞مادر شهید قبل از اینکه فرزندش شهید شود، خودش شهید میشود💞 @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_هشتم ساعتها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.یک روز مسئول بن
🌲🌱 برادران پاسدار احتمال میدادندکه زینب قبل از شهادت ،توسط منافقین تهدید شده باشد. انها ازهمکلاسیهای زینب که تحقیق کرده بودند،بعضی از آنهااز درگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دوتا وصیت نامه داشت.من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان ،تمام دست نوشته های زینب ،مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم؛وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. یک شب زینب به خوابم آمدو گفت"مامان،ناراحت نباش .یک روز وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط می خوانی.آن روز نزدیک است." صبح که از خواب بیدار شدم،اماده ی رفتن شدم،مادرم گفت کبری صبح به این زودی کجا میروی؟خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم"از امروز نهضت ثواد آموزی ثبت نام میکنم.خوب درس می خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم." سالها کلاس نهضت رفتم.اکثر نمره هایم 19بود. الان هم به راحتی وصیت نانه ی زینب را می خوانم و بعضی جملاتش را از حفظ هستم. زینب در وصیت نامه ی اولش ازمن خواسته بودکه در مرگش گریه نکنم و حتما در ابادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم ،بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیندکه باعث می شود وصیتش را تغییر دهد. زینب در دفترش درباره ی این خواب این طور نوشته است:"دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم.آنقدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم.مشکلات را پشت سر می گذاریم.روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم. اما آنجا جبهه ی واقعی نبود.من در خواب درک کردمکه جبهه ی من ،شهر من و کارمن،دشمنی با دشمنان خداست."بعد از این خواب زینب وصیت نامه ی جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود. زینب وصیت نامه ی دومش راخیلی عاشقانه نوشته است.او طوری از شهادت حرف زده ،مثل اینکه منتظر رفتن است.او این طور گفته که"مادر جان ،تو که از بدو تولد همیشه پرستار وغمخوار من بودی،حالا که وصیت مرا میخوانی ،خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.هرگز در نبودمن ناراحت نشو.زیرا من در پیشگاه خدای خودروزی میخورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسدو عاشقی به معشوق.مادر جان تو زا به رنج های زینب مرا حلال کن و دعای خیر بفرما." در وصیت نامه ی دوم ،زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده.بعد از آن خواب ،شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود.در هر وصیت نامه ای به امام اشاره کرده است:"دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید." زینب وصیت نامه ی دومش را در تاریخ 1360/12/13یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_نهم برادران پاسدار احتمال میدادندکه زینب قبل از شهادت ،توسط منافقی
🌲🌱 نامه ها و دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود. شعرها و جملات قشنگی در نوشته هایش دیده می شد.در بین نوشته هایش چند نامه که به دوستش زهرا نوشته است،دیده می شود.زهرا،مسجد سلیمانی بود.او بعد از مدتی که شاهین شهر بودندو در مدرسه ی زینب درس می خواندند،به مسجد سلیمان برگشته بود. زینب به او احساس نزدیکی می کردو نامه هایی برایش نوشته بود. اول نامه هایش اینطور نوشته بود:"به نام او که از اویم.به نام او که به سوی اویم.به نام او که به خاطر اویم.به نام او که زندگی در جهت اوست.رفتنم به اوست،بودنم به اوست،جانم اوست.احساسش میکنم .با ذره ذره ی وجود احساسش میکنم،اما بیانش نتوان کرد." چند نفر روحانی که در بنیادشهید اصفهان بودند،وقتی این نوشته هارا خواندند،برایشان باور کردنی نبودکه یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد خیلی سخت است وقتی جگر گوشه ی آدم کنارش نباشد،مادر داغدارش بفهمدکه توی دل و فکر بچه اش چی می گذشته. با خواندن هر کاغذ،معصومیت و بی گناهی زینب روشن تر می شد.زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بودتا به جایی برودکه به آنجا تعلق داشت. دخترهای هم سن وسال زینب هم دفتر خاطرات دارنداما زینب وه اصلا شبیه دخترهای هم سن وسال خودش نبود،یک دفتر به اسم دفتر پند ونصیحت داشت.اول دفتر ،اسم هجده نفر از دوستانش را نوشته بودو برای هرکدام از آنها یک صفحه گذاشته بودکه در آن صفحه هر انتقادی از زینب دارند بنویسند. زینب با این کار می خواست پی به عیبهایش ببردو خودش را اصلاح کند.من تا قبل از شهادت زینب ،از این دفتر هیچ نمی دانستم. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🌱 #قسمت_شصتم نامه ها و دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود
🌲🌱 در خانه هر وقت به او چیزی می گفتم کافی بودیک بار بگویم.به همه ی حرف ها توجه داشت و آن قدر افتاده بودکه همیشه در همه چیز کوتاه می آمد.در همه نوشته هایش علاقه به شهادت و شهید دیده می شد.در یکی از نامه هایش در باره ی قطعه شهدا این طور نوشته است:"تکّه ی شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه ی شهدا رفتم ؛سر ثبر دوست برادرم،حمید یوسفیان. خیلی گریه کردم. قبرهایی در اطراف او کنده بودندتا دوباره شهید بیاورند.از خدا خواستم که من آنجا خاک شوم . اما هنوز لیاقتش را ندارم.تکّه ی شهدا بوی خون،بوی عطر،بوی عشق می دهد." زینب در دیدارهایش اشاره ای هم به دیدار با مجروحین در بیمارستان دارد.اونوشته که کتابهایی را که می خریده،به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بوده اند.زینب با انها صحبت می کرده تا توقعات و خاسته های آنهارا به دخترهای دبیرستانی بگوید. زینب خودش را مدیون مجروحین می دید. زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بودکه بیست مورد داشت؛از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان (عج) ،تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و کم خوردن صبحانه و نهار و شام. جلوی این موارد ستونهایی کشیده بودو تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هرشب بعد از محاسبه ی کارهایش جدول را علامت می زد.من وقتی جدول را دیدم ،به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم؛به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکّه استخوان بود.به یاد آن روزه های مداوم و افطاری های ساده.به یاد نماز شبهای طولانی و بی صدایش،به یاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که در حق امام داشت.زینب در عمل،تک تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود را رعایت می کرد. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🌱 #قسمت_شصت_یکم در خانه هر وقت به او چیزی می گفتم کافی بودیک بار بگویم.به همه ی
...🌲🌱 هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا با شهرام با من بلندحرف می زدند به آنها می گفت"با مامان بلندحرف نزنید. از خدا بترسید." برای هر مادری از دست دادن اولاد سخت است.اما داغ از دست دادن اولادی که بدی نداردو افتخار پدر ومادر است،خیلی سخت تر است.ای کاش زینب اذیتی کرده بودیا چیزی از من خواسته بود.اما هرچه فکر می کردم،بی آزارترین بچه ام بود. چهار ده سال در اصفهان،از دادکاه انقلاب به سپاه پاسداران،از سپاه به بسیج ،از بسیج به اداره ی آگاهی رفتم. هر روز به امیدپیدا کردن قاتل زینب و قصاص ان از خدا بی خبرهابه جاهای مختلف رفتم،تا جایی که استخوانهایم به درد آمد.در همان سالها یک گروه از منافقین زا در شیراز دستگیر کردندکه آنها اعتراف کرده بودندترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان و شیراز به عهده گروه آنها گذاشته شده بود در بین اسامی هدف های آنها،اسم زینب هم بود.البته آن دو نفر ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتندو دونفر از افراد تیمشان در اصفهان ماموریت داشتندکه سپاه آن دونفر را پیدا نکرد. باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمدکه زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه می خوردم وقتی می دیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه عم مورد بی مهری و بی توجهی است.غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد.دلم می خواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان زینب همچنان پشت ابر ماند. هر بار که می گفتم"من مادر شهید هستم." کسانی که می شنیدنددخترم شهید شده است،با تعجب می پرسیدند"مگر دختر شهید هم داریم؟" زینب به خانواده ی ما ثابت کرد که شهادت ،مرد وزن ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان جنگ هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد،با فرسنگها فاصله از جبهه به شهادت می رسی. زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد،در میان شهدای جبهه . همان طور که خواب دیده بود،شاهین شهر جبهه ی زینب بود. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج ...🌲🌱 #قسمت_شصت_دوم هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا با شهرام با من بل
بعد از سالها دوری زینب و بعد از مرگ پدر ومادر بزرگش ،مجبور شدم از زور تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.من که بعداز زینب هر روز آماده ی رسیدن به او بودم،هنوز نفس میکشم اما پدر ومادربزرگش پیش او رفتند.شاید من ماندم که بالاخره امروز بعد از بیست و شش سال،داستان زندگی دخترم را که گوشه ی دلم مانده بود،بگویم تا آخرین آرزویم راکه معرفی و شناساندن زینب است انجام دهم تا دختر معصوم و بی گناهم ذرهای از مظلومیت خارج شود؛ تا مردم بدانندیک روزی دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین به شهادت رسید. امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛داغی که هیچ وقت سرد نمی شود،هیچ وقت کهنه نمی شود.بایددنیا بداندکه منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.بایدچهره ی زشت وتاریک منافقین به همخی دنیا معرفی شود.از وقتی خبرحمله ی آمریکا به عراق را شنیدم تا الان که هنوز هم آنهادر عراق هستند،گریه میکنم و می گویم "زینب من در خواب گفت در حوزه ی نجف اشرف درس میخواند.حالا که آمریکاییها به عراق حمله کرده اند،دخترم کجا درس می خواند؟" میدانم که اگر یک بار دیگر در عمرم زیارت کربلا نصیبم شود،حتما زینب در آنجا به استقبال من می آیدو من همرا زینب به زیارت نجف اشرف و قبر پدرم و زیارت دوره ی ائمه میروم. بعضی شبها خواب تکّه ی شهدا را میبینم.خواب درختهای کاج تکّه ی شهدا را میبینم؛درختهایی که سایبان قبرهای شهدا،قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگهای آنان می پیچد،می شنوم.یک تکه از جگرمن ،از قلب من ،زیر آن درختهاست.گمشده ی من آنجا خوابیده است. خوشابه حال درخت های کاج.🌲🌷💔 پایان