جمعه؛
ابدیتی غریب، بغضی خاموش،
که غروبش را
و شکستنش را
هیچ شتابی نیست ...💔🙂
#امام_زمانم #جمعههایدلتنگی
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از 🌱سایہ ے عشق🌱
••✾••
#تلنگر
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه
گفتم ؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه
این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابت ڪن
گفتم : ازدواج ڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدا نڪنه
گفتم : دلش پاڪه 🙄
گفت : غلط ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂
دوستان عزیز.
اگه درخواستی یا پیشنهادی یا عکس و فیلمی برای کانال درست کردید میتونید به آیدی زیر ارسالی کنید☺️👇🏻
@Sohrabizadeh
میگما اگه تا دوشنبه برسیم به آمار ۲۵۰ سوپرایز داریم😍😎
#پساینپیاموفورواردکنتوگروههاوکانالهایدیگه📣
#مدیر😉
بریم چندتا ناشناس بخونیم😃😊😍
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
https://harfeto.timefriend.net/16277193051702
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
لینک ناشناس❤️
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
🍃🍃🍃🍃🍃🍃❤️❤️❤️
『🖤🏴•••
مثلا داری قدم میزنی!
نگاهت به کفش های خاکیته
صدای مداحی عربی توی گوشته
بعد یهو یه دونه از اینا جلوت سبز میشه
لبخند میزنی
روی سرش دست میکشی
بعد به یاد سه ساله ارباب آه میکشی💔
@Childrenofhajqasim1399
•••🖤🏴』
#بیوگرافی
در بند کسی باش که در بند حسین است...!
{کپیبا۵صلوات}
#مدیر #اللهمالرزقناکربلا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نوزده... مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستا
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_بیست_تولد
بچه ی ششم را باردار بودم که به مایک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه4 فرح آباد،کوچه 10 پشت درمانگاه،سرنبش خیابان دادند.همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستاجری واثاث کشی راحت شدیم وبالاخره یک کواترشرکتی نصیبمان شد.خیلی خوشحال بودیم.از آن به بعد،خانه ای مستقل دستمان بودو این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما.مدتی بعد از اثاث کشی به خانه ی جدید،دوچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد کشیدم جیران سواددرست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد.برای اولین بارو بعد از پنج تابچه،مرا به مطب خانم دکترمهری بردند.آن زمان شهرآبادان بود و یک خانم دکترمهری.مطب دکتر مهری در لین یک احمدآبادبودمن تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد وبچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم وبا همان حال مشغول کارهای خانه شدم.اذام مغرب خیلی حالم بدشد.جیران را خبرکردم وباز هم او به فریادم رسید.در غروب یکی از شبهای خردادماه برای ششمین بار مادر شدم وخدا به من یک دخترقشنگ ودوست داشتنی داد.جیران به نوبت اورا دربغل بچه هاگذاشت وبه هر کدامشان یک شکلات داد.مهران که پسربزرگ وبچه ی اولم بود.بیشتراز همه ی بچه ها ذوق کردو خواهرش درا در بغل گرفت.هرکدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم جعفریا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم؛ جعفرکه بابای بچه ها بودوجق پدریش بودکه اسم آنها را انتخاب کند،مادزم هم که یک عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم.نمی توانستم دل مادرم رابشکنم.او که خواهر وبرادری نداشت مرا زود شوهر داد.تا بتواند به جای بچه های نداشته اش،نوه هایش رابببیند.جعفر هم فقط یک خواهر داشت.تقریباهر دوی ما بی کس و کار وفامیل بودیم.جعفراسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های تیرانی وفارسی خیبی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را می دانست ،اسم پسر دومم را مهردادگذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه سومم را مهری گذاشت واسم بچه ی چهارمم را مادرم میناگذاشت.بچه ی پنجمم را جعفرشهلا نام گذاشت و مادرم تام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه خوب می گفتم ونه بد.دخالتی نمی کردم وقتی می دیدیم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند،برایم کافی بود.مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت،اما بعدهاکه میترا بزرگ شد،به اسمش اعتراض داشت.بارهابه مادرم گفت"ماربزرگ،این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟اگر در آن دنیا از شمابپرسندکه چرا اسم مرا میترا گذاشتیدچه جوابی می دهید؟من دوست دارم اسمم زینب باشدمن می خواهم مثل زینب (س) باشم."
میترا تنها اولاد من بود که اسمش را عوض کردو همه ی مارا وادار کردکه به جای زینب به او میترا بگوییم.برای همین،من نمیتوانم حتی از بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگویم.برای من مثل این است که از اول،اسمش زینب بوده است.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀