eitaa logo
آمال|amal
345 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
صداے زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! 😍♥️علي۲۶ساله من...😞 مثل يه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...🖤💔 زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.💔 من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنتر ل مي کردم... دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو... بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايۍ برگشته خونه...🏘 علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره، خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي دست علي کشيد. 🥺چرخيدم سمت مريم... مريم مامان... بابايي اومده...علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... ميرم برات شربت بيارم علي جان...چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بي امان گريه مي کرد.😭 من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ 🙄😥حتی نتونستم براي آخرين بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع بود که فهميدم کار با سلاح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت زني رو ياد مي داد. 🔫پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد.🥰 ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... نویسنده: بھ نقڵ از همسر و فرزند شهید سید علے حسینے 🌷 @shakoori12