❤️بسم رب الحسین❤️
🔴یک زن اهل سنت موصل در شبکه های اجتماعی عراق نوشت:
🔹وقتی می دیدم شیعیان در مراسم هروله ظهر عاشورا لبیک یاحسین میگفتند با تمسخر به شوهرم میگفتم وقتی حسین کشته شد اینها کجا بودند ؟
🔹اما وقتی داعش موصل را اشغال کرد و حشدالشعبی ها، هروله کنان از بخش الایسر موصل به الایمن و از کوچه پس کوچه ها می دویدند و مناطق را یکی پس از دیگری آزاد میکردند و شعارشان فقط: «لبیک یاحسین» بود، تازه فهمیدم که این شعار یک حقیقت است و من تا ابد مدیون و عذرخواه از حسین(ع) و یاران باوفایش در هر عصر و زمانی هستم.
#لبیک_یا_حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#تدبردرقرآن
✨يَاأَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿27﴾
✨اى نفس مطمئنه (27)
✨ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ﴿28﴾
✨خشنود و خداپسند به سوى
✨پروردگارت بازگرد (28)
✨فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿29﴾
✨و در ميان بندگان من درآى (29)
✨وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿30﴾
✨و در بهشت من داخل شو (30)
📚سوره مبارکه الفجر
✍آیات 27 تا 30
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید☝️
حسین، چه مصداق زیبایی بود برای این آیه ها
❤️ آری! حسین ایـثـــار کرد ❤️
#قرآن_و_اهلبیت_جدا_نشدنیاند
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
✍️ #تلنگــــــر🌿
بهــترین جوابــها :
*بهتــرین جوابــــ بدگویے: سڪوتــــ
بهتریــــن جوابــــــ خــشم: صـــبر
*بهتریــــن جوابــــــ درد : تــحمل
*بــهترین جوابــــــ تنهایے: تلاش،
*بــهترین جوابــــــ سختے: توڪل
*بــهترین جوابــــــ خوبے: تشڪر
*بهترین جوابــــــ زندگے: قناعت
*بهترین جوابــــــ شڪستــــــ : امــیدوارے
#شهید_سجاد_مرادے
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار تو آخرالزمان سخته
ولی خیلی میارزه ...
تلنگری که چند وقت یه بار باید به خودمون بزنیم
سخنرانی جالب و تاثیرگذار علیاکبر رائفیپور
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
سهرابی.:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_چهارم
باشوخی وخنده میخواست من رابلندکند.گفت:"به نفع خودته زودتربلندشی ووضوبگیری تاراحت بخوابی،والاحالاحالانمیتونی بخوابی وبایدمنوتحمل کنی.شایدهم یه پارچ آب آوردم ریختم روسرت که خوابت کامل بپره!"
آن قدرسروصداکردکه نتوانم بدون گرفتن وضوبخوابم.
دوروزی قم بود.
وقتی برگشت برایم ازکنارحرم یک لباس زیباخریده بود.وقتی سوغاتی رادستم داد،گفت:"تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم.وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعاکردم.همش یادسفردوره ی نامزدی افتاده بودم."
آشپزی های حمیدمنحصربه فردبود.ازدوره ی
نوجوانی آشپزی رایادگرفته بود.وقتی باپدروبرادرهایش میرفت.
سنبل آباد،عمه خیالش راحت بودکه حمیدهست ومیتواندبرای بقیه غذادرست کند.نوع غذاهایی که حمیدبادستورات جدیدومن درآوردی می پخت،خودش یک کتاب"آشپزی به سبک حمید"میشد!ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمیرسید.
ساعت ازپنج غروب گذشته بود.خیلی خسته بودم.دقایق آخرکلاسم بودکه گوشی راروشن کردم
وبه حمیدپیام دادم:"سلام تاج سرم.ازباشگاه اومدی خونه؟اگرزودتررسیدی بی زحمت برنج روباربذارتامن برسم."وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان رابرداشته بود.چون خسته بودم،ساعت هفت نشده بودکه سفره شام راانداختیم.
برخلاف سری های قبل که حمیدآشپزی کرده بود،این بارچیزغیرعادی ندیدم.برنج راطبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود،ولی رنگ آن مشکوک بودوبه زردی میزد.هیچ مزه ی خاصی نداشت.فکرکردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده،ولی مزه زردچوبه هم نمیداد.غذایمان راتاقاشق آخرخوردیم،موقع جمع کردن سفره پرسیدم:"حمیداین برنج چرااین قدرزردبود؟"گفت:"نمیدونم.
خودمم تعجب کردم.من برنج روپاک کردم.نمک وروغن زدم گذاشتم روی اجاق."تااین راگفت دوباره رفتم سراغ قابلمه.برنج راخوب نگاه کردم.پرسیدم:"یعنی توقبل ازپخت برنج رونشستی؟"حمیدکه داشت وسایل سفره راجمع میکردگفت:"مگه خودت دیشب نگفتی برنج روخیس نکنیم؟"
یادم آمدشب قبل که مهمان داشتیم.حمیدازچندساعت قبل برنج راخیس کرده بود.به اوگفته بودم:"حمیدجان کاش این کاررونمیکردی.چون برنجی که چندساعت خیس بخوره رونمیتونم خوب دربیارم."حمیدحرف من رااین طوری متوجه شده بودکه برنج راکلانبایدبشوریم!برنج راهمان طوری باهمه خاک وخلش به خوردمان داده بود!
شام راکه خوردیم،گفت:"به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هییت مراسم گرفتن.من میرم زودبرمیگردم.
"ساعت یازده نشده بودکه برگشت.تعجب کردم که این دفعه زودازهییتشان دل کنده بود.آیفون راکه جواب دادم،همان لحظه دیدم پرده ی اتاق کج ایستاده است.رفتم درست کنم.وقتی داخل شددستش دوتاظرف غذابود.من رادرحال درست کردن پرده که دید،باخنده گفت:"ازوقتی که رفتم تاحالاپشت پنجره بودی فرزانه؟"ازاینکه خانمی بخواهدازپشت پرده پنجره بیرون رانگاه کندخیلی بدش می آمد.معمولاباهمین شوخیهامنظورش رامیرساند.
دستوری حرف نمیزدکه کسی بخواهدحرفش رابه دل بگیرد.
گفتم:"نه بابا!پرده خراب شده بود،داشتم درست میکردم.چی شدزودبرگشتی امشب؟معمولاتایک،دوطول میکشیداومدنت.
این غذاهاچیه آوردی؟"گفت:"آخرهییت غذای نذری میدادن،برای همین غذاروکه گرفتم زودتراومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.والابایدبازهم تاساعت دونصفه شب منتظرم می موندی."گفتم:"آقااین کاررونکن.من راضی نیستم به زحمت بیفتی."گفت:"اتفاقاازعمداین کاررومیکنم که بقیه هم یادبگیرن.دوست ندارم مردی بیرون ازخونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه.
"دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان رابه همسرشان ابرازکنند.هییت که میرفت هرچیزی که میدادند،نمیخورد.می آوردخانه که باهم بخوریم.گاهی ازاوقات که غذای نذری هییت زیادبودباصدای بلندمیگفت:"یکی هم بدیدببرم برای خانمم!"
داشت لباسهایش راعوض میکردکه متوجه خیسی پیراهنش شدم.گفتم:"مگه بارون داره میاد؟چرالباست خیسه؟"گفت:"نه عزیزم،بارونی درکارنیست.یه میزتنیس گرفتیم.بعدازهییت بابچه هاچنددست بازی کردیم،عرق کردم.برای همین لباسام خیس شده.
به بهانه ی همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیرهییت میشن."
چهارم اردیبهشت،روزتولدحمید،تاغروب کلاس داشتم ازدانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطرفروشی رفتم.بعدازخریدعطر،کیکی که ازقبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم وراهی خانه شدم؛یک کیک سبزرنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:"حمیدجان!تولدت مبارک".
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399