eitaa logo
آمال|amal
312 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــــ♥️ــــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!" این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند. چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت. روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم. حمیدسیخ ها راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن." جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره." حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم. بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما. بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد. پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!" بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم. برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد. یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد! نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!" ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درنهایت قرارگذاشتیم هروقت میخواستیم بیرون برویم ازنیم ساعت قبل حمیدشروع کندبه آماده شدن!تازه بعدازنیم ساعت که میخواستیم سوارموتوربشویم،میدیدی یک وسیله راجاگذاشته.یک بارسوییچ موتور،یک بارکلاه ایمنی،یک بارمدارک.وقتی برمیگشت بازهم دست بردارنبود.دوباره به آینه نگاهی میکردودستی به لباسهایش میکشیدبعدازمهمانی عمه هزارتاگردوی دوپوست تازه به مادادکه فسنجان درست کنیم.به خانه که رسیدیم گردوهاراکف آشپزخانه پهن کردم تابعدازخشک شدن مغزشان کنم.بگذریم ازاینکه تااین گردوهاخشک بشوندحمیدبیشترازصدتایش راخورده بود!توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست،به گردوها نمک میزدومیخورد. روزسه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم.ازاول صبح به خاطربرگزاری همایش کلاسرپابودم.ساعت 12بودکه حمیدزنگ زدوگفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته والان هم رفته خانه.پرسیدبرای ناهاربه خانه میروم؟گفتم:"حمیدجان ماهمایش داریم.احتمالاامروزدیربیام.توناهارتوخوردی استراحت کن."ساعت پنج غروب بودکه به خانه رسیدم .حمیدمثل مواقع دیگری که من دیرترازاوبه خانه میرسیدم تاکناردربه استقبالم آمد.ازدرپذیرایی که واردشدم به حمیدگفتم:"ازبس سرپابودم وخسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم."بعدهم همان جاجلوی درنقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم،به حمیدگفتم:"ببخش امروزکه توزوداومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام.حتماتنهایی توی خونه حوصلت سررفته ازبیکاری."جواب داد:"همچین هم بیکارنبودم.یه سربری آشپزخونه میفهمی ."حدس زدم که ناهارگذاشته یابرای شام ازهمان موقع چیزی تدارک دیده باشد.واردآشپزخانه که شدم تمام خستگیم دررفت.باحوصله اکثرگردوهارامغزکرده بودوفقط چندتایی مانده بود.وقت هایی که حوصله اش میگرفت،کارهایی میکردکارستان.گفتم:"حمیدجان!خداخیرت بده.بااین وضعیت کلاس ودانشگاه مونده بودم بااین همه گردوچکارکنم."حمیددرحالی که باخوشحالی مغزگردوهای داخل سینی رااین طرف وآن طرف میکرد،گفت:"فرزانه!ببین چه قدرگردوداریم.یعنی تومیتونی هرروزبرای من فسنجون درست کنی!" دی ماه سال 92،حمیدبیست روزی خانه نبود.برای ماموریت رفته بودخارج قزوین.نزدیک امتحاناتم بود.دلتنگی ودوری ازحمیدنمیگذاشت روی درس وکتابم تمرکزکنم.ده روزاول خانه ی پدرم بودم.غروب روزیازدهم راهی خانه ی خودمان شدم.هم میخواستم سری به خانه وزندگیمان بزنم،هم این که فکرمیکردم شایددیدن خانه ی مشترکمان کمی ازدلتنگیهایم کم کند . واردخانه که شدم همه چیزسرجایش بود،البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه ی وسایل نشسته بود.میدانستم حمیدکه برگرددکمک میکندتادستی به سروروی خانه بکشیم. خانه بدون حمیدخیلی سوت وکوربود.داشتم به گلدان روی اپن آب میدادم که بادیدن مارمولکی کناردیوارآشپزخانه،نصفه جان شدم.سریع پریدم روی مبل.نمیدانستم چکارکنم.مارمولک دوتاچشم داشت،دوتاهم قرض گرفته بودوبه من نگاه میکرد.ازجایش تکان نمیخورد.میخواستم حاج خانم کشاورزراصداکنم.بعدپیش خودم گفتم الکی این پیرزن راهم اذیت نکنم.بایدیک جوری شراین مارمولک بدپیله راازخانه وزندگیمان دورمیکردم. ترسم راقورت دادم.ازمبل پایین آمدم ولنگه دمپایی رابرداشتم.باهزاربدبختی مارمولک راکشتم.بعدازآن کلی گریه کردم.شایدگریه ام بیشتربه خاطرتنهایی بود.این مسایل برایم آزاردهنده بود.سختی دوری ازحمیدوماموریت های زیادی که میرفت یک طرف،تحمل این طورچیزهاهم به آن اضافه شده بود.باخودم گفتم:"من دراین زندگی مردمیشوم!" این بیست روزباهمه ی سختی هایش گذشت.اول صبح یک لیست ازوسایل موردنیازخانه رانوشتم وبعدازخریدهمه رابه سختی به خانه رساندم.برای ناهارفسنجان درست کردم.معمولابعدازهرماموریت باپختن غذای موردعلاقه اش به استقبالش میرفتم.به خاطراینکه دندان هایش راارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت.خیلی ازغذاهابه خصوص غذاهای تندرانمیتوانست بخورد.بااینکه من غذاهای تندرادوست داشتم،امابه خاطرحمیدخودم راعادت داده بودم که غذای تنددرست نکنم. اولین چیزی که بعدازهرماموریت یاهربارافسرنگهبانی داخل خانه می آمد،دستش بودکه یک شاخه گل داشت.همیشه هم گل طبیعی میخرید.آن قدرتعدادگل هایی که خریده بودزیادشده بودکه به حمیدگفتم:"عزیزم!شماکه خودت گلی.بابت این همه محبتت ممنون،ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم.چون مااینجامستاجریم،زیادجای بزرگی نداریم که بتونم این همه گل روخشک کنم. ادامه دارد ... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعدازشستن دست وصورتش،وقتی سفره ی غذارادید،اولین کاری که کردمثل همیشه ازسفره عکس انداخت وزبان تشکرش بلندشد.باهمان لباس هاسرسفره نشست ومثل همیشه بااشتهامشغول خوردن شد. وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه ی آشپزخانه افتاد.یک جعبه ی پلاستیکی میوه که بیرونش رانایلون کشیده بودم،دید.پرسید:"این جعبه برای چیه؟لونه کفتردرست کردی؟"گفتم:"نه آقا!چون زمستون برف وبارون میاد،این جعبه رودرست کردم که گوشه ی حیاط باشه.دمپایی هاروبذاریم زیراین جعبه خیس نشه." لبخندی زدوگفت:"ماکه فکرنکنم حالاحالابتونیم خونه بخریم.ان شاءالله نوبت ماکه بشه،میریم خونه ی سازمانی.اونجادیگه برای استفاده ازسرویس بهداشتی مجبورنیستیم سرمای حیاط روتحمل کنیم."گفتم:"بااین که این خونه کوچیک وقدیمیه،گاهی وقتهاهم که تونیستی مارمولک پیدامیشه،ولی من اینجارودوست دارم.باصفاست.بی روح نیست.تازه حاج خانم وآقای کشاورزهم که همیشه محبت دارن.این چندوقت که تونبودی چندباری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟سراغ تورومیگرفتن." حمیدگفت:"آره،واقعامحبت دارن .مارومثل دختروپسرخودشون می بینن."بعدهم پرسید:"راستی خانوم،من نبودم اجاره رودادی؟"گفتم:"قراراجاره ی ماکه دهم هرماهه."حمیدگفت:"چون دوست دارم خوش حساب باشیم،اجاره روچندروززودتربدیم بهتره.یادت باشه همیشه قبض آب وبرق وگازروهم دقیق حساب کنیم وسهم خودمون روبه موقع بدیم." بعدازغذاکمی استراحت کرد.بیدارکه شد،گفت:"این چندوقت نبودم،دلم برای گلزارشهداتنگ شده."گفتم:"اگه خسته نیستی،پاشوبریم،چون من هم این چندوقت نشده که برم."لباس پوشیدیم وراه افتادیم.چون هواسردبودموتورنبردیم.به گلزارشهداکه رسیدیم،سرمزارشهیدحسین پورچندتاخانم ایستاده بودند.حمیدجلوترنیامد.گفتم:"ماکه نمیدونیم اون خانم هاکی هستن. مثل بقیه بریم جلوفاتحه بخونیم."گفت:"نه خانوم!شایداون خانمهاازاعضای خانواده ی شهیدباشن.بخوان چنددقیقه ای خلوت کنن.ماجلوبریم معذب میشن.ازهمین درورودی گلزارشمانیت بکنی،اون شهیدخودش مارومی بینه.نیازی نیست حتمابریم سرمزاریادست بذاریم روی سنگ مزارشهید."آن موقع این حرف حمیدراشیرفهم نشدم،ولی بعدهاخیلی خوب معنای خلوت کنارسنگ مزاررافهمیدم! ازگلزارشهدارفتیم خانه ی عمه.دلتنگیهاونگرانیهای یک مادرهیچوقت تمامی ندارد.حمیدمثل همیشه مادرش راکه دیدپیشانیش رابوسید.به اصرارعمه شام را همان جاماندیم.تازه سفره ی شام راجمع کرده بودیم که شبکه ی یک سخنرانی آقاراپخش میکرد.به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدارایشان رفته بودند. حمیدسریع جلوی تلویزیون نشست ومشغول گوش دادن سخنرانی شد.پدرحمیدهم که ازبسیجی های زمان جنگ بودمثل حمیدازاول تاآخرسخنرانی راگوش کرد.حمیدهمه ی سخنرانی های آقاراکامل گوش میداد.هرکدام راهم که نمیرسیدبعداازاینترنت میگرفت ونکات مهمش رایادداشت میکرد. برای همه ی سخنرانی هاهمین روال راداشت.هرکجاپای سخنرانی می نشست یک دفترچه وخودکارهمراه داشت.وقت هایی که دفترچه همراهش نبودازکوچک ترین کاغذممکن مثل فیش های خریداستفاده میکرد.بعداازهمین مطالب درمباحث حلقه های صالحین،جمع رفقایش بعدازهییت یابرای صحبت باسربازهایش استفاده میکرد. روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بودکه ازشب قبل ناهارراباربگذارم.خورشت راشب میگذاشتم،برنج راهم اول صبح.بااین برنامه ریزی غذای ماهرروزحاضری بود .این طورنبودکه چون دانشگاه داشتم بگویم امروزنرسیدم غذادرست کنم.ناهاریاشام راحتماغذای خورشتی بارمیگذاشتم.مثلااگرظهرکتلت یاماکارونی داشتیم،برای شب خورشت میگذاشتم یابرعکس. اگرخودم زودترمیرسیدم که غذاراگرم میکردم،اگرحمیدزودترمی آمدخودش غذاراگرم میکرد؛ولی هردوی ماحداقل یکی دوساعت منتظریکدیگرمی ماندیم تاهرجورشده باهم غذابخوریم.گاهی اوقات که کارمن طول میکشید،حمیددو،سه ساعت چیزی نمیخوردتامن برسم وباهم سریک سفره غذابخوریم. روزهای دوشنبه ی هرهفته که هم صبح،هم بعدازظهرکلاس داشتم،برای ناهاربه خانه برمیگشتم وبعدازخوردن غذاکنارهم دوباره به دانشگاه برمیگشتم.آن روزدوشنبه،ساعت یک کلاسم که تمام شد،سریع سوارتاکسی شدم تازودتربه خانه برسم.غذاراگرم کردم وسفره راچیدم.همه چیزراآماده کردم تاوقتی حمیدرسید،زودناهاررابخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم.حمیدخیلی دیرکرده بود.تماس که گرفتم خبردادکمی باتاخیرمیرسد.ناچارتنهایی سرسفره نشستم وچندلقمه ای به زورخوردم تازودترراه بیفتم وبه کلاس برسم. هنوزازدرخانه بیرون نرفته بودم که حمیدرسید. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد.... کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دستهاولباسهایش خونی شده بود.تاحمیدرابااین وضع دیدم،بنددلم پاره شد.سریع گفت:"نترس خانوم،چیزیم نشده."تاباچشم های خودم ندیده بودم،باورم نمیشد.گفتم:"پس چرابااین وضع اومدی؟دلم هزارراه رفت. "گفت:"باموتورداشتم ازمحل کاربرمیگشتم که یه سربازجلوی پای ماازپشت نیسان افتادپایین.زخمش سطحی بود،ولی بنده خداخیلی ترسیده بود. بغلش کردم،آوردمش یه گوشه.کنارش موندم وبهش روحیه دادم تاآمبولانس برسه." نفس راحتی کشیدم وگفتم:"خداروشکرکه طوری نشده.اون سربازچیشد؟طفلک الان حتماپدرومادرش نگران میشن."حمیدگفت:"شکرخدابه خیرگذشت.بردنش درمانگاه که اگه نیازشدبفرستن ازدست وپاهاش عکس بگیرن."گفتم:"ولی اولش بدجورترسیدم.فکرکردم خدای ناکرده خودت باموتورزمین خوردی.ناهارآماده است.من بایدبرم به کلاس برسم."گفت:"صبرکن لباسموعوض کنم،برسونمت خانوم."گفتم:"آخه توکه ناهارنخوردی حمید."گفت:"برگشتم میخورم،چون بایدبعدش هم برم باشگاه." زودآماده شدوراه افتادیم.سرخیابان که رسیدیم،بادست یک مغازه پنچری رانشانم دادوگفت:"عزیزم!به این مغازه پونصدتومن برای تنظیم بادلاستیک موتوربدهکاریم.دیروزکه اومدم اینجاپول خردنداشتم حساب کنم.الان هم که بسته است.حتمایادت باشه سری بعدکه ردشدیم،پولش روبدیم."گفتم:"چشم،مینویسم توی برگه،میذارم کناراون چندتایی که خودت نوشتی که همه روباهم بدیم."همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب هاداشت حساس بود.روزهایی که من نبودم بدهی هایش راروی برگه های کوچک مینوشت وکنارمانیتور می چسباندکه اگرعمرش به دنیانبود،من باخبرباشم وبدهی های جزیی راپرداخت کنم. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمیدگفتم:"امسال راهیان نورهستی دیگه؟ بچه هادارن هماهنگی هاروانجام میدن.بهشون گفتم من وآقامون باهم میایم."جواب داد:"تاببینیم شهداچی میخوان.چون سال قبل تنهارفتی،امسال سعی میکنم جورکنم باهم بریم." اواخراسفندماه92بودکه همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم.حمیدبه عنوان مسیول اتوبوس تنهاآقایی بودکه همراه ماآمده بود. به خوبی احساس میکردم که حضوردراین جمع برایش سخت است،ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدابیاییم خوشحال بودم.حوالی ساعت ده ازاتوبوس پیاده شدیم.حمیدوسایلش رابرداشت وبه سمت اسکان برادران رفت.من بایددانشجویانی که دراتوبوس مابودندرااسکان میدادم.حوالی ساعت دوازده بودکه دیدم حمیددوبارتماس گرفته،ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمیدراگرفتم،ولی برنداشت.نگران شده بودم.اول صبح هم که ازاسکان بیرون آمدیم حمیدراندیدم.یک ساعت بعدخودش تماس گرفت وگفت:"دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا،شب رواینجابودم.چون میدونستم امروزبرنامه ی شماست که بیایدمعراج،دیگه برنگشتم اردوگاه.اینجامنتظرشمامی مونم."وقتی به معراج الشهدارسیدیم،حمیددرورودی منتظرمابود.یک شب هم نشینی باشهداکارخودش راکرده بود.مشخص بودکل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است. لحظه ی تحویل سال93منزل پدرم بودیم.شام هم همان جاماندیم.نوروزاولین سال متاهلی حمیدبرای من یک شاخه گل همراه عطرخریده بودکه تامدتهاآن راداشتم. دلم نمی آمدازآن استفاده کنم.عیدسال93مصادف باایام فاطمیه بود.به حرمت شهادت حضرت زهراسلام ا...علیهاآجیل وشیرینی نگرفتیم.به مهمان ها میوه وچای میدادیم.چون کوچک تربودیم،اول مابرای عیددیدنی خانه ی فامیل رفتیم. ازآنجایی که تازه عروس ودامادبودیم،همه خاص تحویل میگرفتندوکادومیدادند.اکثرجاهابرای اولین باربه بهانه ی عیدخانه ی فامیل وآشنایان رفتیم وپاگشاشدیم.ازروزسوم عیدتماس های موبایل من وحمیدشروع شد.اقوام تماس میگرفتندودنبال آدرس خانه ی مابرای عیددیدنی بودند. حمیدازمدتهاقبل پیگیرساخت مسجدی درمحله ی پونک بودوکارهای بنایی انجام میداد.ازروزاول خودش پیگیرساخت این مسجدشده بود.ازاهالی محل،آشنایان واقوام امضاجمع کردتابه عنوان درخواست مردمی ازمسیولین پیگیرمجوزساخت مسجدباشد. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد کپی اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــ درباره ی انتخاب اسم مسجدبین اهالی محل ورفقای حمیداختلاف نظربود.یک عده نظرشان مسجدحضرت امیرالمونین علیه السلام بودوتعدادی هم میگفتندبگذاریم مسجدحضرت عباس علیه السلام.حمیدنظرش این بودکه اگرخودحضرت عباس علیه السلام هم بودمیگفت مسجدرابه نام پدرش بگذاریم.نهایتااسمش رامسجدحضرت امیرگذاشتند. کل تعطیلات عید،حمیدبرای کمک به ساخت مسجدخانه نبود.میخواست ازتعطیلات نهایت استفاده رابکندتاکارمسجدپیش برود.برای همین به جزمنزل چندنفرازاقوام نزدیک،جای خاصی نتوانستیم برویم. یک روزازتعطیلات عیدهم برای دیداراقوامی که روستازندگی میکنندراهی سنبل آبادشدیم. حمیدهمیشه آدم خوش سفری بود.تلاش میکردآنجابه من خوش بگذرد.باهم تابالای تپه کنارچشمه رفتیم وکلی عکس گرفتیم.هرجاشیب کوه زیادمیشد،محکم دست من رامیگرفت.این طورجاهاوجودش راباهمه ی وجودم احساس میکردم.تاسیزده به درحمیددرگیرکارمسجدبود.قراربوددسته جمعی بادخترعمه هاوپسرعمه هابیرون برویم،ولی حمیدنتوانست ماراهمراهی کند.این نبودن هاکم کم داشت برایم غریب میشد.موقع حرکت به من گفت:"اگررسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگه نرسیدم ازکناررودخونه هفت تاسنگ خوب پیداکن یه قل دوقل بازی کنیم. "تااین راگفت،به حمیدگفتم:"منویاددوران قدیم انداختی.چه روزاوشبهای قشنگی باخواهرای توجمع میشدیم تاصبح می گفتیم ومی خندیدیم ویه قل دوقل بازی میکردیم.بعضی وقتاکه ننه حال وحوصله داشت برامون شعرمیخوندیاقصه های قدیمی مثل امیرارسلان یاعزیزونگارروازحفظ میگفت. "حمیدخندیدوگفت:"الان هم شماوقت گیربیارین تاصبح یه قل دوقل بازی میکنین،ولی من خیلی حرفه ای ترازاین حرفام بخوام ببازم!"واقعااین بازی راخیلی خوب بلدبودومن همیشه ازقبل می دانستم که بازنده هستم. درماه دوبارافسرنگهبان می ایستادوشبهاخانه نمی آمد.من هم برای اینکه تنهانباشم به خانه ی پدرم می رفتم.بعدازازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه ی خودمان ماندم.حمیدهریک ربع تماس میگرفت وحالم رامی پرسید.صبح که آمد،کلی دلخورشده بود. گفت:"چراتنهاموندی.تاخودصبح به توفکرکردم که نکنه بترسی یااتفاقی برات بیفته.اصلاتمرکزنداشتم." فردای سیزده به درحمیدافسرنگهبان بود.چون هوامناسب ترشده بودباموتورسرکارمیرفت.بعدازخوردن صبحانه بدرقه اش کردم. مثل همیشه موتورخاموش راتااول کوچه سردست گرفت.به خیابان که رسیدموتورراروشن کردورفت.روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود.نمی خواست اول صبح صدای موتورمزاحم کسی باشد.شبهاهم وقتی دیروقت ازهییت برمی گشت ازهمان سرکوچه موتورراخاموش میکرد. مثل همه ی روزهایی که حمیدافسرنگهبان بودیاماموریت میرفت،خریدخانه بامن بود.کارهای خانه راکه انجام دادم،لیست وسایلی که نیازداشتیم رانوشتم وازخانه بیرون آمدم؛ازنان گرفته تاسبزی ومیوه. بااینکه خریدوجابه جاکردن این همه وسیله،آن هم بدون ماشین برایم سخت بودومن پیش ازازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی رانداشتم،ولی نمیخواستم وقتی حمیدباخستگی ازماموریت به خانه میرسدکم وکسری داشته باشیم ومجبورباشم اورادنبال وسیله ای بفرستم. بعدازخریدها،به جای این که خانه ی پدرم بروم،آبجی فاطمه به خانه ی ماآمد.من وحمیدمعمولاخانه که بودیم کتاب میخواندیم.برای خواهرم سکوت وآرامش حاکم برجوخانه عجیب غریب بود.خیلی زودحوصله اش سررفت.بالحنی که نشان ازطاق شدن طاقتش میداد،پیشنهادداد:"بیایک کم تلویزیون ببینیم.حوصلم سررفت!"گفتم:"تلویزیون مامعمولاخاموشه. مگه باحمیدبشینیم اخباریابرنامه ی کودک ببینیم!"حقیقتش هم همین بود.خیلی کم برنامه های تلویزیون رادنبال میکردیم،مگراینکه اخباررانگاه کنیم یامیزدیم شبکه ی کودک تالالایی های شبانه راگوش کنیم.حمیدطبق فتوای حضرت آقااعتقادداشت هربرنامه وآهنگی که ازتلویزیون پخش میشودلزوماازنظرشرعی بلااشکال نیست.به خاطرهمین قرارگذاشته بودیم چشم وگوشمان هرچیزی رانبیندونشنود. دیدوبازدیدهای عیدکه کمترشد،باحمیدقرارگذاشتیم اقوام نزدیک رابرای ناهاریاشام دعوت کنیم.دوست داشتیم همه دورهم باشیم،اماچون خانه ی ماخیلی کوچک بود،مجبورشدیم ازمهمان هاسری به سری دعوت کنیم.آن قدرجاکم بودکه حتی همه ی برادرهای حمیدرانمیتوانستیم باهم دعوت کنیم. حمیددوست داشت هرشب مهمان داشته باشیم وباهمه رفت وآمدکنیم.میگفت:"مهمون حبیب خداست.این رفت وآمدهامحبت ایجادمیکنه.درخونه ی مابه روی همه بازه."کاراین مهمان نوازی هابه جایی رسیده بودکه بعضی ازایام هفته،دو،سه روزپشت هم مهمان داشتیم؛هم شام،هم ناهار.چون دانشگاه میرفتم واین حجم کاربرایم طاقت فرسابود،دوست داشتم هردوهفته یک باریانهایتاهرهفته یک بارمهمان بیاید،ولی بارهامیشدکه حمیدتماس میگرفت ومیگفت امشب مهمان داریم. ادامه دارد... کپی اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
میگفتم:"حمیدجان!میوه هاروآماده کن،چایی دم کن تامن برسم وخورشت روباربذارم." گاهی کلاس هایم تاغروب طول میکشیدومهمانهازودترازمن به خانه میرسیدند!آن قدروقت کم می آوردم که حتی فرصت نمیکردم لباس دانشگاه راعوض کنم.بعدازاحوال پرسی بامهمان هایکسره میرفتم آشپزخانه ومشغول آشپزی میشدم. حتی وقت نمیکردم چادرمعمولی سرکنم وباهمان چادرمشکی پای اجاق گازمیرفتم.وقتی حمیداین وضعیت رامیدید،میگفت:"عزیزم،واقعاممنونتم. قبل ازدواج فکرمیکردم فقط درس خوندن بلدی ووقتی بریم سرخونه زندگی،تازه بایدآشپزی وخونه داری یادبگیری،ولی توهمه کارهارویک تنه انجام میدی."اگرکاری انجام میشدیامهمان راه می انداختم،حتماتشکرمیکرد.همین باعث میشدخستگی ازجانم دربرود. مهمان هاراکه راه می انداختیم،ظرفهارامن میشستم.حمیدهم یاجاروبرقی میکشیدیامی آمد ظرفهاراخشک میکرد.اکثرانمیگذاشت ظرفهارادست تنهابشورم.میگفتم:"حمید!فرداصبح زودمیخوای بری سرکار. برواستراحت کن،من خودم جمع وجورمیکنم."دست من رامیگرفت،می نشاندروی صندلی ومیگفت:"یاباهم ظرفهاروبشوریم،باشمابشین،من بشورم.شمادست من امانتی. دوست ندارم به خاطرشستن ظرف دستهات خراب بشه."وقتی این جمله که شمادست من امانت هستی رامیشنیدم،یادحرف روزاول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم وبه حمیدگفتم:"ازحضرت زهراسلام ا...علیهاروایت داریم که می فرمایندهرزن سه منزل داره؛ اول منزل پدر،بعدمنزل شوهر،بعدهم منزل قبر.من دومنزل روبه خوبی اومدم.امیدوارم منزل سوم روهم روسپیدباشم."حمیدجواب داد:"امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تودرمنزل دوم باشم وباعاقبت به خیری به منزل سوم برسیم". ورودبه سال93ازابتدابرایم عجیب بود.حالات حمیدعوض شده بود.سجده های نمازش راطولانی ترکرده بود.تاقبل ازاین پیش من گریه نکرده بود،ولی ازهمان فروردین ماه گاه وبیگاه شاهداشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک میرفت وبی صدااشک میریخت.نمازشب که میخواندباسوز"الهی العفو"میگفت.وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت وآرامش میگرفتم. چشم هایش زیبابود،ولی جوردیگری زیباییش رانشان میداد.پیش خودم میگفتم احتمالاازدوست داشتن زیاداست که حمیدرااین شکلی می بینم؛ولی این تنهانظرمن نبود. دوستان خودش هم شوخی میکردندومیگفتند:"حمیدنوربالامیزنی!" این احساس بی علت نبود.حمیدواقعاآسمانی تر شده بود.شایدبه همین خاطربودکه مابه فاصله ی کمترازیک ماه،مجددخادم الشهداشدیم. مثل همیشه باحاج آقای صباغیان تماس گرفت.هماهنگ کردوماهجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم.ازپادگان که واردشدیم انگارخودساختمان هابه ماخوش آمدمیگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت باشهداراچشیده بودندوحالامیزبان زایران شهدابودند.عکس های بزرگ قدی روی دیوارساختمان هابه اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوزهم بچه های گردان های کمیل ومقدادوابوذرومالک رافراموش نکرده بودند جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم،حمیدگفت:"یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دوکوهه می پیچیده. بعدازدعای صبح گاهی که شهیدگلستانی میخوندنرمش میکردن ومیگفتن یک،دو،سه؛شهید!ولی الان انگاردوکوهه خلوت کرده ومنتظره.منتظریه روزی که یه سری مثل همون شهداپیدابشن واینجادوباره نفس بکشن." چندروزی به عنوان خادم دردوکوهه ماندیم.گاهی ازاوقات حمیدرامیدیدم که باماشین درحال ترددوکمک برای خدمت به زایران شهداست. روزسوم که دوکوهه بودیم،کاروانی ازتهران میخواستندبه دیدن حسینیه بچه های گردان تخریب بروند.این حسینیه دوکیلومتری ازساختمان های اصلی دوکوهه فاصله دارد؛جایی که بچه های تخریب برای آموزش هاوخلوت های شبانه ی خودشان انتخاب کرده بودند. چون هواگرم شده بودامکان پیاده روی وجودنداشت.باتصمیم مسیولین قرارشدزایران راباماشین به حسینیه تخریب برسانیم.من هم همراهشان رفتم. طول مسیربه خانم هایی که تاحالادوکوهه راندیده بودند،گفتم:"اینجامثل باندپروازمیمونه. خیلی ازشهداازهمین جا،ازهمین ساختمون هاپروازشون روشروع کردن ونهایتاتوی مناطق مختلف به شهادت رسیدن.قدراین چندساعتی که دوکوهه هستیدروبدونید."چنددقیقه ای طول نکشیدکه به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیج امکانات که ساخته شده بودبرای خودسازی بچه های گردان تخریب هنوزهم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بودوبچه های تخریب شبهاداخل آن میخوابیدند ورازونیازمیکردند،دست نخورده باقی مانده بود.مراسم روایت گری ومداحی که انجام شد،دوباره سوارماشین هاشدیم وبرگشتیم. ادامه دارد ... کپی اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــ هنوزبه محل استراحتم درساختمان مقدادنرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم راداخل حسینیه تخریب جاگذاشتم.به سمت ورودی جاده ی حسینیه برگشتم،ولی هیچ ماشینی نبودکه من رابه آنجابرگرداند.میدانستم اگرحمیدیاخانواده تماس بگیرندوجواب ندهم،نگران میشوند. چاره ای نبودبرای همین باپای پیاده سمت حسینیه ی تخریب راه افتادم.هنوزصدمتری ازدوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین باسرعت به سمت حسینیه تخریب میرود. ته دلم خوشحال شدم وپیش خودم گفتم:"شایدمن راتاآنجابرساند."ماشین که ایستاد،دیدم حمیدهمراه یک سربازداخل ماشین هستند.باتعجب پرسید:"خانوم!تنهایی کجاداری میری توی این گرما،وسط این بیابون. "ماوقع رابرایش توضیح دادم وگفتم:"مجبورم برم گوشیم روکه جاگذاشتم،بردارم."حمیدجواب داد:"الان که کارعجله ای دارم بایدسریع برم.کارتوهم که شخصیه،نمیشه باماشین نظامی بری."این جمله راگفت وبعدهم خداحافظی کردورفت.اخلاقش رامیدانستم.سرش هم میرفت،ازبیت المال برای کارشخصی استفاده نمیکرد. مجددباپای پیاده راه افتادم.آفتاب بهاری تندوتیزبه مغزسرم میزد.تانزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم،متوجه شدم یکی ازدوردوان دوان سمت من می آید.حدس زدم حتمااز بچه های انتظامات است وبرایش سوال شده که چرامن تنهایی سمت حسینیه ی تخریب آمدم.نزدیک ترکه شدفهمیدم حمیداست.بادیدنش کلی انرژی گرفتم. به من که رسیدگفت:"کارهام روانجام دادم وماشین رودادم سربازببره.خودم اومدم پیش توکه تنهانباشی."چندقدمی که به حسینیه ی تخریب مانده بودراباهم رفتیم وگوشی راپیداکردیم. خیلی خسته شده بودم.چنددقیقه ای همان جاروی موکت های ساده حسینیه نشستیم. دورتادورحسینیه فانوس گذاشته بودند.حمیدگفت:"اینجاشبهاخیلی قشنگ میشه. وقتی مسیرروتوی دل تاریکی میای ونهایتابه این حسینیه میرسی که بانوراین فانوس هاروشن شده،حس میکنی ازبرزخ واردبهشت شدی.خداکنه اون روزی که حضرت عزراییل جون مارومیگیره،خونه ی قبرمون مثل اینجانورانی باشه."همیشه حرف بهشت وجهنم که میشد،بااحترام ازملک الموت یادمیکرد. به جای عزراییل میگفت:"حضرت عزراییل".اسم این فرشته رابدون حضرت نمی برد. موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛دوکیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت. به خاطربارندگی وهوای بهاری منطقه،گلهای زردکوچکی اطراف جاده درآمده بود.حمیدبرای اینکه فکرم رامشغول کندازگلهای کنارجاده برایم چید.به حدی محبت کردکه خستگی چهارکیلومترپیاده روی فراموشم شد. بعدازیک هفته،بااینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،ازدوکوهه دل کندیم. من درس ودانشگاه داشتم وبایدبه کلاسهایم میرسیدم،حمیدهم بیشترازاین نمیتوانست مرخصی بگیرد.به ناچاربه سمت قزوین حرکت کردیم،ولی هردوازاینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال وهم بعدتعطیلات عیدمهمان شهداباشیم حسابی خوشحال بودیم. هییت یکی ازعلایق خاص حمیدبود.هرهفته درمراسم شبهای جمعه ی هییت شرکت میکرد.طوری برنامه ریزی کرده بودکه بایدحتماپنجشنبه هامیرفت هییت.سروتهش رامیزدی ازهییت سردرمی آورد. من راهم که ازهمان دوران نامزدی پاگیرهییت کرده بود.میگفت بهترین سنگرتربیت همین جاست.اسم هییتشان خیمه العباس علیه السلام بود.خودش به عنوان یکی ازموسسان این هییت بودکه آن رابه تاسی ازشهید"ابراهیم هادی"راه انداخته بودند. اوایل برای دهه ی محرم یک چادرخیلی بزرگ زده بودندومراسم راآنجامیگرفتند،ولی مراسمهای هفتگیشان طبقه ی هم کف خانه ی یکی ازدوستانش بود.آنجاراحسینیه کرده بودندوهرهفته شبهای جمعه دعای کمیل وزیارت عاشورابرپابود. تنهاچیزی که دراین میان من رااذیت میکرد،دیرآمدنش ازهییت بود. گویی داخل هییت که میشدزمان ومکان راازیادمی برد.آن شب خسته بودم ونتوانستم همراهش بروم.گفته بودساعت یازده ونیم برمیگردم.نیم ساعت،یک ساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد.واقعانگران شده بودم. هرچه تماس میگرفتم گوشی راجواب نمیداد.ساعت دونیمه شب شده بود.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.گوشی رابرداشتم وبه همسریکی ازرفقایش زنگ زدم.فهمیدم که هییت جلسه داشتندوکارشان تاآن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ رازد.واقعادلگیربودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم.آیفون رابرداشتم وگفتم:"کیه این وقت شب؟ "گفت:"منم خانوم،حمیدم،همسرفرزانه!"گفتم:"نمیشناسم!"هوای قزوین آن ساعت شب سردبود.دلم نمی آمدبیشترازاین پشت دربماند.دررابازکردم.آمدداخل راهرو.درورودی خانه راکمی بازکردم. وقتی رسید،گفتم:"اول انگشتاتونشون بده،ببینم حمیدمن هستی یانه!"طفلک مجبوربودگوش بدهد.چون میدانست اگربیفتم روی دنده ی لج،حالاحالابایدنازم رابخرد. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد.. کپی اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ انگشتهایش راازدرردکردداخل.روی موتوریخ زده بود.گردنش راهم کج کرده بود.خودش رامظلوم نشان میداد.این طورموقع هاکه چشمهایش گردمیشد،بانمک میشد.گفتم:"تاحالاکجابودی؟ساعت دونصف شبه!"گفت:"هییت بودم.زیرزمین بود،گوشی آنتن نمیداد.جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها.انقدردرگیربودم که زمان ازدستم رفت.ببخشید." گفتم:"بروهمون جاکه بودی.کدوم مردی تادونصفه شب خانمش روتنهامیذاره؟"خواهش میکردوبه شوخی بامن حرف میزد.من هم خنده ام گرفته بود.به شوخی گفتم:"پتووبالش میدم،همون جاتوحیاط بخواب."بیشترازاین گلایه داشتم که چراوقتی کارش طول میکشدازقبل به من اطلاع نمیدهد.خلاصه آن قدردلجویی کردتاراضی شدم. فردای همان روزبودکه جلوی تلویزیون نشسته بودیم.حمیدگفت:"اگه بدونی چقدردلم برای زیارت حرم حضرت معصومه سلام ا...علیهاتنگ شده.میای آخرهفته بریم قم؟اون دفعه که سال تحویل آن قدرشلوغ بودنفهمیدیم چیشد.این بارباصبروحوصله بریم زیارت کنیم."چون تازه ازجنوب برگشته بودیم به حمیدگفتم:"دوست دارم بیام،ولی میترسم ازدرسهام بمونم،ولی تواگردوست داری زنگ بزن باهمکارات برو."گفت:"پیشنهادخوبیه،چون خیلی وقته بارفقاجایی نرفتم."تلفن رابرداشت وبه سه نفرازرفقایش پیشنهاددادکه دوروزه بروندوبرگردند.قرارگذاشت فرداصبح راه بیفتند.رفتنشان که قطعی شد،گفت:"بریم خونه ی مادرم قبل ازسفریه سربه اونهابزنیم."گفتم:"باشه،ولی بایدزودبرگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید." سریع آماده شدیم وسوارموتورراه افتادیم. خانه ی عمه هم یک مسیرآسفالته داشت،هم یک مسیرخاکی.به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:"خانوم بیاازمسیرخاکی بریم.اونجاآدم حس میکنه موتورپرشی سوارشده!"انداخت داخل مسیرخاکی.دل وروده ام بیرون آمد،ولی حمیدحس موتورسوارهای مسابقات پرشی راداشت.این جنس شیطنت هاازبچگی باحمیدیکی شده بود.وقتی رسیدیم،چنددقیقه لباسهایمان راازگردوخاک پاک کردیم تابشودبرویم بالاپیش بقیه! یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم.موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتماحمیدنایب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه.تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پرازخوردنی هم چیدم ازخیارشورونان ساندویچی گرفته تابال کبابی،سیخ،روغن وتنقلات.خلاصه همه چیزبرایشان مهیاکرده بودم. حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود.وسط کارهادیدم صدای خنده اش بلندشد.گفت:"میدونی همکارم چی پیام داده؟"گفتم:"بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی."گفت:"من پیام دادم که ناهارفرداروباخودم میارم.خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته.رفیقم جواب دادخوش به حالت.همین که خانومم به زورراضی شده من بیام کلاهموبایدبندازم هوا.این که بخوادناهاربذاره وساک ببنده پیشکش."جواب دادم:"خب من ازدوستهایی که داری مطمینم.این طورسفرهاخیلی هم خوبه.روحیه ی آدم عوض میشه.توی جمع دوستانه معمولاخوش میگذره.نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه." حمیدگفت:"آره،ولی بعضی خانم هاسخت میگیرن.توفرق داری.خودت همه ی وسایل روهم آماده کردی."گفتم:"آره،همه چی براتون چیدم.فقط یه سس مونده.بی زحمت بروهمین الان ازمغازه ی سرکوچه بگیرتامن سفره ی شام روهم بندازم،چندتاازاین کتلت هاروبرای شام بخوریم."درحالی که ازصندلی بلندمیشد،گفت:"آره دیگه،من هم که عاشق سس.اصلابدون سس کتلت نمی چسبه." خیلی زودلباس هایش راپوشیدورفت.من هم سفره ی شام راانداختم.چنددقیقه بعدبرگشت،ولی سس نخریده بود.گفتم:"پس چرادست خالی برگشتی؟برای شام سس لازم داریم."گفت:"مغازه ی همسایه بسته است.باشه فرداموقع رفتن میخرم."گفتم:"سس روهم برای شام امشب نیازداشتیم،هم برای فرداکه میخوای باخودت کتلت هاروببری قم."جواب داد:"این بنده خدایی که اینجامغازه زده اولین امیدش ماهستیم که همسایه ی این مغازه ایم. تاجایی که ممکنه وضرورتی پیش نیومده بایدسعی کنیم ازهمین جاخریدکنیم!"رفتارهای این طوری راکه میدیدم،فقط سکوت میکردم.چنددقیقه ای طول میکشیدتاحرف حمیدراکامل بفهمم.خوب حس میکردم این جنس ازمراقبه ورعایت،روح بلندی میخواهدکه شایدمن هیچ وقت نتوانم پابه پای حمیدحرکت کنم. ساعت یک نصفه شب بودکه همه ی کتلت هاراسرخ کردم وساک راهم آماده،کناردرپذیرایی گذاشتم.ازخستگی همان جادرازکشیدم.حمیدوضوگرفته بودومشغول خواندن قرآنش بود.تادیدمن داخل پذیرایی خوابم گرفته،گفت:"تنبل نشو.پاشووضوبگیربروراحت بخواب."شدیدخوابم گرفته بود.چشم هایم نیمه بازبود.قرآنش راخواندوآن راروی طاقچه گذاشت.درحالی که بالای سرم ایستاده بودگفت:"حدیث داریم کسی که بدون وضومیخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تاصبح براش حسنه می نویسن." به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی اصکی❌ 💝|• @Childrenofhajqasim1
ساعت ۱۷ منتظر پارت و باشید😉
سهرابی.: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باشوخی وخنده میخواست من رابلندکند.گفت:"به نفع خودته زودتربلندشی ووضوبگیری تاراحت بخوابی،والاحالاحالانمیتونی بخوابی وبایدمنوتحمل کنی.شایدهم یه پارچ آب آوردم ریختم روسرت که خوابت کامل بپره!" آن قدرسروصداکردکه نتوانم بدون گرفتن وضوبخوابم. دوروزی قم بود. وقتی برگشت برایم ازکنارحرم یک لباس زیباخریده بود.وقتی سوغاتی رادستم داد،گفت:"تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم.وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعاکردم.همش یادسفردوره ی نامزدی افتاده بودم." آشپزی های حمیدمنحصربه فردبود.ازدوره ی نوجوانی آشپزی رایادگرفته بود.وقتی باپدروبرادرهایش میرفت. سنبل آباد،عمه خیالش راحت بودکه حمیدهست ومیتواندبرای بقیه غذادرست کند.نوع غذاهایی که حمیدبادستورات جدیدومن درآوردی می پخت،خودش یک کتاب"آشپزی به سبک حمید"میشد!ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمیرسید. ساعت ازپنج غروب گذشته بود.خیلی خسته بودم.دقایق آخرکلاسم بودکه گوشی راروشن کردم وبه حمیدپیام دادم:"سلام تاج سرم.ازباشگاه اومدی خونه؟اگرزودتررسیدی بی زحمت برنج روباربذارتامن برسم."وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان رابرداشته بود.چون خسته بودم،ساعت هفت نشده بودکه سفره شام راانداختیم. برخلاف سری های قبل که حمیدآشپزی کرده بود،این بارچیزغیرعادی ندیدم.برنج راطبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود،ولی رنگ آن مشکوک بودوبه زردی میزد.هیچ مزه ی خاصی نداشت.فکرکردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده،ولی مزه زردچوبه هم نمیداد.غذایمان راتاقاشق آخرخوردیم،موقع جمع کردن سفره پرسیدم:"حمیداین برنج چرااین قدرزردبود؟"گفت:"نمیدونم. خودمم تعجب کردم.من برنج روپاک کردم.نمک وروغن زدم گذاشتم روی اجاق."تااین راگفت دوباره رفتم سراغ قابلمه.برنج راخوب نگاه کردم.پرسیدم:"یعنی توقبل ازپخت برنج رونشستی؟"حمیدکه داشت وسایل سفره راجمع میکردگفت:"مگه خودت دیشب نگفتی برنج روخیس نکنیم؟" یادم آمدشب قبل که مهمان داشتیم.حمیدازچندساعت قبل برنج راخیس کرده بود.به اوگفته بودم:"حمیدجان کاش این کاررونمیکردی.چون برنجی که چندساعت خیس بخوره رونمیتونم خوب دربیارم."حمیدحرف من رااین طوری متوجه شده بودکه برنج راکلانبایدبشوریم!برنج راهمان طوری باهمه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام راکه خوردیم،گفت:"به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هییت مراسم گرفتن.من میرم زودبرمیگردم. "ساعت یازده نشده بودکه برگشت.تعجب کردم که این دفعه زودازهییتشان دل کنده بود.آیفون راکه جواب دادم،همان لحظه دیدم پرده ی اتاق کج ایستاده است.رفتم درست کنم.وقتی داخل شددستش دوتاظرف غذابود.من رادرحال درست کردن پرده که دید،باخنده گفت:"ازوقتی که رفتم تاحالاپشت پنجره بودی فرزانه؟"ازاینکه خانمی بخواهدازپشت پرده پنجره بیرون رانگاه کندخیلی بدش می آمد.معمولاباهمین شوخیهامنظورش رامیرساند. دستوری حرف نمیزدکه کسی بخواهدحرفش رابه دل بگیرد. گفتم:"نه بابا!پرده خراب شده بود،داشتم درست میکردم.چی شدزودبرگشتی امشب؟معمولاتایک،دوطول میکشیداومدنت. این غذاهاچیه آوردی؟"گفت:"آخرهییت غذای نذری میدادن،برای همین غذاروکه گرفتم زودتراومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.والابایدبازهم تاساعت دونصفه شب منتظرم می موندی."گفتم:"آقااین کاررونکن.من راضی نیستم به زحمت بیفتی."گفت:"اتفاقاازعمداین کاررومیکنم که بقیه هم یادبگیرن.دوست ندارم مردی بیرون ازخونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه. "دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان رابه همسرشان ابرازکنند.هییت که میرفت هرچیزی که میدادند،نمیخورد.می آوردخانه که باهم بخوریم.گاهی ازاوقات که غذای نذری هییت زیادبودباصدای بلندمیگفت:"یکی هم بدیدببرم برای خانمم!" داشت لباسهایش راعوض میکردکه متوجه خیسی پیراهنش شدم.گفتم:"مگه بارون داره میاد؟چرالباست خیسه؟"گفت:"نه عزیزم،بارونی درکارنیست.یه میزتنیس گرفتیم.بعدازهییت بابچه هاچنددست بازی کردیم،عرق کردم.برای همین لباسام خیس شده. به بهانه ی همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیرهییت میشن." چهارم اردیبهشت،روزتولدحمید،تاغروب کلاس داشتم ازدانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطرفروشی رفتم.بعدازخریدعطر،کیکی که ازقبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم وراهی خانه شدم؛یک کیک سبزرنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:"حمیدجان!تولدت مبارک". به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد کپی/اصکی❌ 💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خانه که رسیدم،حمیدوسط پذیرایی پتوانداحته بودوخواب بود. کیک راروی میزگذاشتم ولامپ اتاق راروشن کردم.نگاهم به دستهایش افتادکه به خاطرکارباکابل هاودکل های مخابرات پاره پاره وخشک شده بود. به خاطرمسیولیتش درقسمت مخابرات سپاه،همه ی سروکارش باسیم های جنگی زمخت وکابل های فشارقوی بود.معمولابیشترساعت کاری جلوی آفتاب بود،برای همین صورتش آفتاب سوخته میشد.وقتی به خانه میرسید،ازشدت خستگی ناهارراکه میخورد،ازپامی افتاد. دستهاوپاهایش راکه دیدم دلم سوخت.رفتم روزنامه آوردم وزیرپاهایش انداختم.همان طورکه خواب بودکف پاودستهایش راکرم زدم وروی صورتش ماسک ماست وخیارگذاشتم که اثرآفتاب سوختگی بهترشود.آن قدرخسته بودکه متوجه نشد.ازکرم زدن خوشش نمی آمد.همیشه میگفت:"کرم برای مردنیست. کرم مردبایدگل باشه!"بااین حال من مرتب این کاررامیکردم که پوست دستهاوپاهایش بیشترازاین خراب نشود. کمی که گذشت بیدارشد.کیک تولدراکه دیدخیلی خوشحال شد. گفت:"اول صبح که پیامک تبریک ازبانک اومدپیش خودم گفتم حتمافرزانه یادش رفته،والاتبریک میگفت."امان ندادکه ازاین مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم.تاچشمش به کیک افتاداول یک تکه ی بزرگ ازکیک برداشت وخورد.بعدچاقوراگذاشت روی کیک گفت:"مثلامابه این کیک دست نزدیم.حالاعکس بگیر!" برای شب نشینی رفتیم منزل آقامیثم؛همکارحمید.ازوقتی که بچه دارشده بودندفرصت نشده بودبه آنهاسربزنیم.حمیدچنان گرم صحبت بارفیقش بودکه اصلاانگارنه انگاراین هاهمکارهمپ هستندوهرروزهمدیگررامی بینند.ماهم داخل اتاق درموردبچه داری صحبت میکردیم. تامن ابوالفضل رابغل گرفتم،شیری که خورده بودراروی چادرمن بالاآورد.چادرخیلی کثیف شده بود.به ناچارازهمسرآقامیثم یک چادرامانت گرفتم تاخانه که رسیدم چادرم راکامل بشویم.حدودساعت یازده شب بودکه ازآنجابلندشدیم.چادرخودم راانداخته بودم داخل کیسه وچادرامانتی راسرکرده بودم.روی موتورحمیدبلندبلندذکرمیگفت.صدای"حسین حسین"گفتنش رادوست داشتم. من به حمیدگفتم:"آروم ترذکربگو.این وقت شب کسی میشنوه."گفت:"اشکال نداره،بذارهمه بگن حمیدمجنون امام حسینه.موتورسواری که یه کارمباح حساب میشه.نه واجبه نه مکروه.بذارباذکرگفتن وذکرشنیدن این کارمامستحب بشه،ثواب بنویسن براجفتمون." خانه که رسیدم هردوتاچادررابادست شستم وروی بخاری خشک کردم.بعدهم چادرامانتی رااتوزدم وگذاشتم کناروسایل حمیدروی اپن گفتم:"عزیزم!فرداداری میری محل کاراین چادرروهم برسون به آقامیثم.یه وقت خانمش نیازش میشه."صبح که بلندشدیم هوابارانی بود.مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم. حمیدسرسفره که نشست گفت:"همکارامیگن خانم هافقط سال اول عروسی صبحونه آماده میکنن.سال اول که تموم بشه دیگه ازصبحونه خبری نیست،ولی فکرکنم توخیلی توی این کارپشت کارداری. "خندیدم وگفتم:"تاروزی که من هستم،توبدون صبحونه ازاین خونه بیرون نمیری."حتی روزهای یکشنبه وسه شنبه که میدونم دسته جمعی باهمکارات میری کوه وبعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح بایدصبحونه منزل رومیل کنی." به ساعت نگاه کردم.حمیدبرخلاف روزهای قبل خیلی باآرامش صبحانه میخورد.گفتم:"همش چنددقیقه وقت داری ها. الان سرویستون میره حمید.حواست کجاست؟"گفت:"حواسم هست خانوم.امروزبه خاطراین چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم باسرویس سپاه نمیرم.به اندازه سنگینی همین چادرهم نبایدکارشخصی باوسیله واموال سپاه انجام بدیم!" متعجب ازاین همه دقت نظرروی بیت المال،سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمیدرفتم.به خاطرفعالیت زیادی که درباشگاه وحین ماموریت هایش داشت زانودردگرفته بود.هرروزصبح معجونی ازآب ولرم وعسل وپودرسنجدودارچین برایش درست میکردم. دستوراین طورمعجون هاراازجزوات طب سنتی خودم پیداکرده بودم.ازنوجوانی به خاطرعلاقه ای که داشتم پیگیرطب سنتی وتغذیه اسلامی بودم.باخوردن این معجون اوضاع زانوهایش هرروزبهترازقبل میشد. موقع خداحافظی گفتم:"حالاکه باسرویس نمیری حداقل باخودت چترببرزیربارون خیس نشی."گفت:"توخودت میخوای بری دانشگاه،چترروتوببر.من خیس بشم مشکلی نداره،امادوست ندارم توزیربارون اذیت بشی." آن روزدفتربسیج دانشگاه بااعضای شورابرای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازاکشیده،به حمیدپیام دادم که تامن برسم برای ناهارسالادشیرازی درست کند.جلسه که تمام شدزودسوارتاکسی شدم که به خانه برسم.حسابی ضعف کرده بودم،ولی تاسالادشیرازی که حمیددرست کرده بودرادیدم همه ی اشتهایم کورشد.رنگ سالادکه کاملازردبود.تمام خیاروگوجه هاهم وارفته بود! ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
تعدادی از هشتگ های کانال🦋 روی هرکدوم خواستین بزنید،مطالب مربوط رو براتون میاره😉 😁 (کتاب یادت باشد) 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 ناشناس مخصوص کانال🌹👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16324911221739 ناشناس جدید کانال♥️🌿 https://harfeto.timefriend.net/16324919075305 ناشناس ☝️🏼♥️ https://harfeto.timefriend.net/16304070269095 ‼️لطفا درمورد توی ناشناس مخصوص خودش پیام بدید‼️ باتشکر🌺 https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399