eitaa logo
آمال|amal
313 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_هفتم🌺 روزگار به سختی میگذشت جنگ باعث گرانی شده بودو اینک
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 آقام رفت و من با حرفش خیالم راحت شد وقتی برگشت چیزی نگفت ولی از چهرش می شد فهمید که چه اتفاقی افتاده. شب بود شام را خورده بودیم ،من و خواهرم نرگس داشتیم تو حیاط ظرفها را میشستیم که در زدند ما سریع رفتیم تو خونه. آقام در را باز کرد بله عموم و زنعموم و پسرشون جابر ، واقعا این خانواده هیچ چیز را متوجه نمیشدن. آقام یه اخلاقی داشت هیچ وقت به مهمون بی حرمتی نمی کرد برای همین چیزی نگفت بفرمایی گفت و آنها هم وارد خونه شدند. من وخواهرم تو اتاق اولیمون بودیم و اصلا دوست نداشتیم بریم پیششون. همه ساکت نشسته بودن و هیچ صدایی نمیومد . فقط تلویزیون روشن بود وگویی رزمنده ها را نشون میداد. که زنعموم گفت:جوونهای مردم را بیخودی به کشتن میدن. آقام استغفراللهی گفت. دوباره زنعموم شروع کرد: البته هرکس اختیار خودش را داره من که نزاشتم جواد و پسرام برن علی آقا بعد از ظهر که اومدی در خونمون صحبت کردی گفتم شاید نظر خودت باشه‌ آمدم نظر خدیجه را هم بشنوم. آخه جابر غیر خدیجه میگه هیچ کس را نمیخوام علی آقاخدیجه عروس منه اگه کسی جز جابر بیا خواستگاریش ما نمیزاریم. عموم مثل همیشه سکوت کرده بود آقام گفت: باشه صدا زد خدیجه دختر بیا اینجا من چادر سرم کردم و رفتم زنعموم بلند شد و بوسم کرد آقام گفت:خدیجه تو میخوای زن جابر بشی منم خیلی آروم گفتم:هرچی آقام بگه منم همون را میگم زنعموم اخماش رفت به هم و مثل اینکه نقشش نگرفته باشه ساکت شد و با ساکت شدن اون دوباره همگی ساکت شدن. چند دقیقه گذشت دیدن هیچ حرفی زده نمیشه بلند شدن رفتن. همگی از دست این خانواده که دست از سرمون برنمی داشتندناراحت بودیم. فرداش من و کبرا و نرگس داشتیم قالی می بافتیم که یه دفعه تخته قالی از زیرمون در رفت و نرگس و کبرا به دارقالی چسبیدن اما من چون وسط بودم نتونستم خودمو نگه دارم و ارتفاع هم زیاد بود افتادم و تخته قالی هم روی پام افتاد. و دیگه چیزی متوجه نشدم. وقتی چشم باز کردم چندنفر را بالا سرم دیدم سرم و پام به شدت درد میکرد و صدای گریه ی مادرم را می‌شنیدم همسایه ها با سر وصدای مادرم به خونمون اومده بودن یکی گفت:نگاه کنید چشماشو باز کرد گفتم چیزیش نیست از بالا سرش بیاید کنار شلوغ نکنید یکی دیگه گفت:علی آقا که به این زودی نمیاد الان میرم یه ماشین پیدا میکنم با ماشین ببریمش شهر دردم بیشتر می‌شد و دیگه متوجه نبودم فقط داد میزدم. خواهرام و چند تا از همسایه ها به زحمت بلندم کردم و جلو در بردن ومیخواستم سوار ماشین بشیم. درحالی که از شدت درد به خودم می پیچیدم ماشینی جلو م وایسادچشمم چشمم به راننده افتادخیلی قیافش برام آشنا بود خدای من ،من این چهره را می‌شناختم؛اکبر بود با همون چشم و ابروی مشکی چقدر با ریش جذاب تر و مردانه تر شده بود صدای تپش قلبم را می‌شنیدم اصلا دردم را فراموش کرده بودم انگار هیچ کس را نمی دیدم. 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_هشتم🌺 آقام رفت و من با حرفش خیالم راحت شد وقتی برگشت چیزی
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 وقتی به بیمارستان رفتیم از پام عکس گرفتند و دکتر گفت که شکسته وپام را گچ گرفتن و به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود یه شب نگهم داشتن همش جلوی چشمم بوداما دلم نمیخواست بهش فکر کنم همش استغفار میکردم و از خدا میخواستم کمکم کنه. وقتی به خونه برگشتم دیدم مادرم ناراحته گویا زنعموم روستا را پر کرده بودکه چون ما جواب رد دادیم آهشون ما را گرفته سعی میکردم فراموش کنم ولی وقتی حرفی از خانوادش زده می‌شد دوباره روز از نو روزی از نو بعضی اوقات نمی دونستم چه کار کنم چادر یادگاری ننه را سرم میکردم نماز میخوندم دعا میکردم خدا کمکم کنه روزها می‌گذشت و گچ پام را باز کرده بودم یه روز داخل حیاط بودم احساسم بهم گفت داره از تو کوچه رد میشه فکر کردم خیالاتی شدم وقتی از لابلای در نگاه کردم بله احساسم درست میگفت واقعا از جلوی خونمون رد شد داشتم دیوونه می شدم نذر صلوات گرفته بودم تا نجات پیدا کنم چند روز بعد مریم خانم مادر اکبر اومد خونمون و گفت که برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری من دیگه هیچی نمی شنیدم اصلا نمی دونستم چه کار کنم زود بلند شدم رفتم تا خودمو لو ندادم وقتی مریم خانم رفت ،مادرم گفت:خدیجه چه کار می کنی اگه نمیخوای ازدواج کنی بعدش جواب رد بده جلو مهمون زشته ،یه دفعه بلند شدی رفتی مریم خانم فکر کرده بود ناراحت شدم برای همین بلند شدم رفتم، نمی دونستم چه کار کنم که شب آقام نجاتم داد. وقتی ماجرا مادرم براش تعریف کردگفت:خدیجه جان اکبر که پسر خوبیه چرا قبول نمی کنی؟چون وضع مالیشون از ما بهتره؟ من با خجالت گفتم :نظرم نظر شماست من اصلا از وضع مالی خانواده اکبر خبر نداشتم چند روز گذشت اما مادر اکبر برای جواب گرفتن نیومد خیلی از دست خودم شاکی بودم فکر می دلیلش برخورد اون روزم باشم دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم با نرگس درد و دل کردم و ازش کمک خواستم اونم به مادرم گفت:مادرم هم کم و بیش متوجه حال خرابم شده بود روز بعد چون پنجشنبه بود حلوا درست کرد و برای همسایه ها برد میدونستم به خاطر من این کارو کرده تا به خونه اکبر بره و با مادرش صحبت کنه 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_نهم🌺 وقتی به بیمارستان رفتیم از پام عکس گرفتند و دکتر گفت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 وقتی مادرم برگشت گفت :کسی خونشون نبوده و از همسایه ها شنیده که رفتن مشهد نرگس گفت:اگه تو هم جواب مثبت بهشون داده بودی الان میخواست توهم مشهد باشی منم لنگه دنپایی به دست افتادم دنبالش 🤭 مادرم گفت: خدیجه جون خودتو اذیت نکن خدا که از همه چیز با خبره اگه خدا بخواد با کسی ازدواج کنی خودش جور می کنه اگر هم نخواد اگر همه دنیام جمع بشن نمیتونن کاری انجام بدن حرفهاش آرومم می کرد . یه روز رفتم امامزاده کسی داخل نبود رفتم و کنار مقبره نشستم وشروع کردن به درد و دل با امامزاده: یا امامزاده خدا صلاح من را بهتر میدونه کمکم کن‌ اگر قرار نیست زن اکبر بشم همه چیز را فراموش کنم. صدای پاشنیدم وقتی بلند شدم کسی نبود گفتم حتما خیالاتی شدم. وقتی برگشتم خونمون مریم خانم مادر اکبر خونمون بود سلام کردم مریم خانم گفت:سلام عزیزم تا عروس ما نشی دست از سرت بر نمیداریم گونه هام از خجالت سرخ شده بود ☺️ مریم خانم دوباره گفت:خدیجه جان نگفتی جوابت چیه؟ منم آروم گفتم:هرچی مادرم و آقام بگن 😌 گفت:پس مبارکه ایشالله کبرا خانم شب ایشالله بیایم با علی آقا صحبت کنیم وقتی رفتن اصلا حال خودم را نمی فهمیدم کاملاگیج بودم چون تا عقد نمی کردیم نمی تونستم ازدواجم را با اکبرباور کنم. همه جای خونه رابرق انداختیم و آقام میوه خرید قرار شد تا اتفاقی نیافتاده نه ما ونه خانواده اکبر به کسی چیزی نگیم شب پدر ومادر اکبر اومدن من و خواهر هام داخل اتاق دیگری بودیم. آقام گفت:شما نمیخواد بیاید ما خودمون حرفامون را میزنیم. اون موقعها رسم نبود دختر و پسر قبل محرمیت همدیگه را ببینند و حرف بزنند. اما من انتخابم را کرده بودم.😍 برام یه انگشتر نشون آورده بودن بایه روسری خیلی قشنگ؛سعی میکردم خوشحالیم را پنهان کنم😊 قرار شدفردا با اکبر و مادرش و خواهرم نرگس بریم شهر آزمایش بدیم؛فقط اونا توی ده ماشین داشتند. تا صبح نمیتونستم بخوابم،قرآن را بازکرده بودم جلوم اما هرچی میخوندم یادم نمیومد کجا بودم دوباره از اول صفحه می خوندم😄 ساعت به کندی می گذشت ولی بالاخره اذان صبح را دادن و نمازم را خوندم مادرم یا منو دید گفت:دختر تو تا صبح نخوابیدی 😳 کم کم آفتاب زد ☀️وبرای من قرار بود آفتاب از جای دیگه ای طلوع کنه🤩 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_دهم🌺 وقتی مادرم برگشت گفت :کسی خونشون نبوده و از همسایه ه
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم مادرم رفت تا در را باز کنه و بعدصدام کرد : خدیجه جان کجایی؟؟ سریع کفشام را پوشیدم وسوار ماشین شدم صندلی عقب پیش مادرم نشستم سلام آرومی گفتم😌 مریم خانم برگشت و گفت:سلام عروس گلم خوبی ؟ گفتم:ممنون اکبرهم نیم رخ برگشت و گفت:سلام 😍 "چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم صنما هزار آتش تو در آن سلام داری " وقتی رسیدیم داخل ساختمان شدیم اکبر سرش پایین بود و وشناسنامه هامون را برد و نوبت گرفت روی صندلی منتظر نشستیم و منتظر شدیم تا صدامون بزنن مادرم با مریم خانم صحبت می‌کردند اما من اصلا متوجه صحبت‌هایشان نبودم چند دقیقه گذشت دیدم اکبر بلند شد ورفت متوجه شدم مادرم به پهلوی می زنه آروم گفت:خدیجه حواست کجاست؟چند بار صدات زدن چرا جواب نمیدی؟چند بار صدات کردن بلندشوبرو😕 یه لحظه به خودم اومدم،بلند شدم و به سالن روبرو رفتم،یک اتاق برای خانمها بود و یک اتاق برای آقایون وارد اتاق شدم اسمم را پرسید گفت:برگه پذیرشتون کجاست؟ همون لحظه یک نفر در زد اکبر وارد اتاق شد برگه را پذیرش را به خانومه داد خانومه با لبخندگفت:ایشون آقا داماد بود🙂 و سوزشی را در دستم احساس کردم و همه جا جلوی چشمام سیاه شد. خدیجه خانم ....خدیجه خانم... چشمام را باز کردم،درست حدس زدم صدای اکبر بود‌نگران بالای سرم‌ ایستاده بود و صدام میزد خانم مسئول خون گیری گفت: چیزی نیست قندخونشون افتاده یه مقدار از این آب قند بخوره خوب میشه اکبر مادرم را صدا کرد ومادرم من را با خودش به سالن انتظار برد و بعد از اینکه آزمایشهامون‌تکمیل شد،اکبر بیرون رفت و با کیک و آبمیوه برگشت بعدش رفت جوابها را گرفت مریم خانم گفت:اکبر جان جواب چی شد؟ اکبر گفت:خدا را شکر مریم خانم منو بوسید و به مادرم تبریک گفت بعدش سوار ماشین شدیم مریم خانم به مادرم گفت:کبرا خانم اگر اشکالی نداره بریم خرید مادرم گفت:بزارین ایشالله برای بعد عقد و به سمت روستا راه افتادیم مریم خانم گفت: امشب ایشالله با جعفر آقا دوباره مزاحمتون میشیم تا قرار عقد و عروسی را بزاریم مادرم گفت: خونه از خودتونه اکبر آقا بی‌زحمت مارا‌سر جاده پیاده کنید، علی آقا گفتن تا عقد نکردن کسی چیزی نفهمه، برای همینم صبح زود رفتیم‌. اکبر چشمی گفت و ترمز کرد و من و مادرم خدا حافظی کردیم و پیاده شدیم. وقتی رفتیم خونه مادرم به آقام گفت امشب قراره خانواده اکبر برای قرار و مدار عروسی بیان. آقام گفت:کاش می شد خواهر برادهام را بگم بیان ولی خدا خودش میدونه اگه خانواده داداشم بفهمن نمیزارن این وصلت سر بگیره مادرم گفت: علی خودت را ناراحت نکن،ایشالله خوشبخت بشه، همه فامیل از همه چی خبر دارن، کسی ازت توقع نداره. مریم خانم با جعفر آقا اومدن اما اکبر باهاشون‌نبود،اونها متوجه حساسیت پدرم بودند من مثل همیشه اتاق آخری بودم پدرم صدا زد: خدیجه جان بیا... چادر گلدارم را سرم کردم و با مریم خانم وآقاجعفر سلام علیک کردم آقا جعفر گفت: علی آقا اگر شما و خانوادتون موافقید عقد و عروسی هفته آینده 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺 با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم مادرم رفت تا در ر
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 آقام گفت: ما حرفی نداریم، زودتر عقد کنیم هر وقت هم شما آماده بودید و هم ما عروسی را برگزار می کنیم. آقا جعفر گفت: خودتون میدونید که اکبر بچه آخرمه و خونه ی ما بزرگه ایشالله دوتا اتاق مال اکبر و خانومش تا بعدا اون طرف حیاط براشون خونه می‌سازیم؛ منم موافقم همین یکی دو روزه عقدباشه، بعدش عروسی را برگزار کنیم‌. مریم خانم گفت: مبارک ایشالله💑 یه حرفی تو دلم بود مونده بودم چه جوری بگم، چون تو این جور مراسم‌ها معمولن فقط بزرگترها حرف میزدن دل به دریا زدم گفتم: من یه درخواستی دارم،میتونم بگم؟ جعفر آقا گفت: عروس خانم هر صحبتی هست بفرمایید گفتم: میشه تو عقدنامه سفرکربلا را هم بنویسید آقام گفت: دخترجون الان ایران و عراق جنگه چه جوری میخوای بری کربلا جعفرآقا گفت:ایشالله راه کربلا هم باز میشه یه صلوات بفرستید و همه صلوات فرستادیم مراسم بله برون بدون داماد مهمونها برگزار شد اما من فقط این برام مهم بودکه میخوام با اکبر ازدواج کنم❤️ فردا آقا جعفر اومد درخونمون و گفت: برای فردا نوبت عقد گرفتم، مینی بوس کرایه کردم فامیلهاتون را برای عقد دعوت کنید ساعت چهار داخل محضر قرار عقد داشتیم تو دلم آشوب بود_اگه یه وقت عقد به هم بخوره _اگه یه وقت اکبر پشیمون بشه😅 واقعا داشتم دیوونه میشدم همش استغفار میکردم و شیطون را لعنت می فرستادم من باخواهرام سوار مینی بوس شدیم، زهرا‌بغلم بود، مادرم وآقام جلو نشسته بودند. نرگس آروم بهم گفت: دیوونه تو باید با داماد میومدی😀 منم جواب دادم: با مینی بوس بیشتر خوش میگذره، من از داماد خبر ندارم☺️ وقتی رسیدیم نرگس زهرا‌را ازمن گرفت‌و گفت : زهرا را بده من، برای بچه داری زیاد وقت داری👌 خانواده داماد نیومده بودن رفتیم داخل نشستیم بعد از چند دقیقه مریم خانم سریع اومد داخل سمت من گفتم : سلام گفت: علیک سلام عروس خانم کجایی؟ رفتیم درخونه دنبالت نبودی؟ گفتم: ببخشید من با بقیه اومدم گفت: باشه اشکال نداره عزیزم درهمین هین اکبر باجعفر آقا اومدند چقدر پیراهن سفید بهش میومد 😍 وقتی می دیدمش دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم خواهرم زد بهم : خدیجه کجایی؟ ؟؟چرا هرچی صدات می کنم‌ نمیای؟؟‌؟ برو رو صندلی نزدیک عاقد بشین اکبر هم‌اومد و‌‌کنار‌ من‌روی صندلی نشست اکبر سرش پایین بود هرکار می کردم متوجه نمی‌شدم عاقد چی میخونه 🙂 باصدای بلند گفت: عروس خانم برای بار سوم نمیخوایید جواب بدید یه دفعه به خودم اومدم گفتم: بله😇 و همه صلوات فرستادندو‌مریم خانم روی سرمون نقل‌ریخت مریم خانم یه گردنبند را روی گردنم بست و چندتا النگو دستم کرد بعد از مراسم با مریم خانم و خواهرهای اکبر رفتیم تا برای عروسی لباس بخریم بعد از خرید اکبر خانوادش را رسوند و اولین باری بود که با اکبر تنها صحبت می‌کردم، دلم میخواست تا آخر دنیا صحبت کنه و من نگاهش کنم‌ نمیدونم چی می گفت: فقط حرکت لبهاش را می دیدم بلند گفت: شما نمیخواید جواب من را بدید؟ من‌گفتم : میشه یه بار دیگه بگید بنده خدا فکر می کرد حتما یه زن خل گیرش اومده 😁 گفت: ازتون خواستم بریم امامزاده 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺 آقام گفت: ما حرفی نداریم، زودتر عقد کنیم هر وقت
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 باهم رفتیم امامزاده جلوی در خادم امامزاده را دیدیم،گفت: به سلام اکبرآقامبار‌ک باشه، من دارم میرم مسجد قفل را باز میزارم زیارت کردید خودتون‌ببندین. باهم رفتیم داخل زیارت کردیم و کنار مقبره نشستیم . اکبر گفت: شما مشکلی دارید، هر وقت باهاتون صحبت میکنم، حواستون نیست؟ نکنه ازمن خوشتون نمیاد و به اجبار زنم شدید؟😶 گفتم: نه اینطوری که شما فکر می‌کنید نیست، نمیدونم چرا هروقت شما را می‌بینم اینطوری میشم اکبر لبخندی زد☺️ و گفت: چی شد نظرتون عوض شد و جواب مثبت دادید؟ گفتم: من از اول جوابم مثبت بود اما اون روز مادرتون‌ اشتباه متوجه شدند، من خجالت کشیدم بلند شدم رفتم و مادرتون فکر کردن جوابم منفیه اکبر گفت: مادرم خیلی دوست داشت من با شما ازدواج کنم، وقتی اون روز اومد خونه خیلی ناراحت بود، اگه یادت بیاد پارسال مینی بوس تو جاده تصادف کرد و خالم که کنار مادرم بود فوت شد و مادرم بعد تصادف ناراحتی قلبی گرفت. دکتر گفته ناراحتی زیاد براش خطرناکه برای همین رفتیم مشهد تا فراموش کنه، اما اونجا همش دعا می کرد تا اینکه برگشتیم یه روزاومد امامزاده وقتی برگشت خونه گفت حاجتم را گرفتم؛ اما نگفت چه اتفاقی افتاده (من متوجه شدم اون روزی که امامزاده بودم مادر اکبر اومده و حرفهام را شنیده اما به کسی چیزی نگفته) اکبر ادامه داد: من تا قبل از آزمایش نه شما را دیده بودم و نه می‌شناختم اما شب بله برون که بابام برگشت خونه حرفی زد که به انتخابم مطمئن شدم گفت که از بابام برای مهریه درخواستی داشتید اول فکر می کرده چون وضع مالیش خوله حتما خونه ای زمینی چیزی میخواید، اما وقتی گفتید کربلا راهم در مهریه م بنویسیدخیلی خوشحال شده که چنین‌عروسی قسمتش شده و ازمن خواست هروقت تونستم حتما کربلا ببرمتون اشکهام روی گونه هام جاری شد😭 اکبر گفت: چی شد، چرا گریه میکنید؟ گفتم : چیزی نیست... اما ا‌کبر نمی دونست وقتی عشق امام حسین در وجود کسی شعله بکشه، دیگه خاموش نمیشه ✨ حتی اگر جلوی معشوقت نشسته باشی...💕 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_دوازدهم🌺 باهم رفتیم امامزاده جلوی در خادم امامزاده را دی
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 روز عروسی فرا رسیدجاهاز مختصر که همه برای دختراشون آماده می کردند،یه دست رختخواب و کاسه بشقاب و... هرچی ضروری بود لباس تور ساده ی ساده که دامن پفی و چین دار نداشت جنگ هنوز تموم نشده بود، مراسم عروسی به خاطر شهدا و خانواده های شهدا با سلام و صلوات بود ازاینکه با اکبر ازدواج میکردم خوشحال بودم، اما جدا شدن از خانوادم سخت بود، زهرا به من خیلی عادت داشت دوتا از اتاقهای خونه ی پدر اکبر برای ما بود آشپزخونه مشترک بود گاهی به پدر ومادرم سر می زدم روزها به مریم خانم کمک میکردم یک هفته گذشت ، حس کسی را داشتم که رفته بهشت اما دلش برای خانوادش تنگ میشه اکبر با پدرش تصمیم گرفتن برن جبهه مریم خانم گفت: یکی یکی برید، شما که قبلا نوبتی می رفتیم، آقا جعفر گفت: قبلا تنها بودی حالا خیالمون راحته که عروسم پیشته با رفتن اکبر دلتنگی هام دو برابر شد جنگ بود، داماد و غیر داماد میرفتن بعضی‌هافردای عروسی عازم می شدن بعضی شبها که خوابم نمی برد کنار پنجره می نشستم و به بیرون چشم می دوختم مریم خانم بیدار می‌شد و منو صدا می کرد میگفت: من باید تو را سالم تحویل اکبربدم استراحت نکنی مریض میشی دو هفته گذشت و خبری نداشتیم و من خیلی بی قرار شده بودم هر روز خبرهایی از شهدا می آوردن یه شب برف سنگینی می بارید و من هرکاری کردم خوابم نمی برد، هوا خیلی سرد بود پشت پنجره به دونه های برف که به زمین می افتاد را تماشامیکردم انگار کسی تو برفها دیدم باز نگاه کردم، درست بود یک نفر به سمت خونه می اومد قلبم بهم میگفت اکبر اومد سریع لباس پوشیدم رفتم ، درحیاط را باز کردم اکبر جلوی در بود، تمام سر و صورتش برف بود گفتم: سلام خدا را شکر که سلامتی❤️ سریع رفتیم تو خونه و آروم وارد اتاق شدیم تا مریم خانم بیدار نشه اکبر نشست گوشه ی اتاق و آرام شروع کرد به گریه کردن گفتم: با گریه گفتم تو را خدا گریه نکن بگو چی شده، آقا جعفر کجاست اکبر جان من طاقت اشکهات را ندارم گفت: خدیجه بابام شهید شد من شروع کردم بلند گریه کردن، حالا اکبر می خواست منو‌ساکت کنه تو را خدا آروم باش، خودت میدونی مادرم قلبش ناراحته ... 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_سیزدهم🌺 روز عروسی فرا رسیدجاهاز مختصر که همه برای دختراشو
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 مریم خانم مادر اکبر بعد از شهادت آقا جعفر و مشکل قلبش  یک هفته بستری شد باورم نمی شد پدر اکبر به این زودی از پیشمون بره هر روزتوی روستا شهید می آوردن، نوجوون ، جوون وپیر فرقی نمی کرد. برای اکبر این که پدرش جلوی چشماش شهید شد خیلی سخت بودو خیلی کم حرف شده بود مریم خانم دیگه مثل قبل نبودوخیلی ضعیف شد من ازش مراقبت می کردم و  کارهای خونه به عهده من بود همین روزها بود که  امام(ره) قطعنامه  را امضا کردندو جنگ تمام شد اما آثاری که جنگ همچنان باقی بود مادر اکبر دوباره سکته کرد و در بیمارستان بستری شد اما این بار دوام نیاورد و مادر اکبر هم ما را تنها گذاشت برای اکبر خیلی سخت بود در یک سال هم پدرش را از دست داد و هم مادر و خونه پدری اکبر خونه ی ما شد... دو سال بود که از ازدواجمون می‌گذشت و خبری از بچه نبود و برای اون زمان برای بقیه غیر عادی بود و خودمم فکر میکردم اگه بچه داشته باشیم زندگیمون نشاط پیدا میکنه برای همین تصمیم گرفتم برم دکتر اکبر قبول نمی‌کرد وقتی اصرار منو دید بالاخره قبول کرد دکتر بعد آزمایش ازمن و اکبر گفت که مشکلی نداریم و همش به خاطر اضطرابی است که من داشتم و با خوردن دارو بعد از یک ماه متوجه شدم باردارم؛ وقتی به اکبر گفتم خیلی خوشحال شد وگفت: کاش بابا ، مامانم زنده بودن دلم میخواد این خونه پر از صدای بچه هامون‌بشه😍 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_چهاردهم🌺 مریم خانم مادر اکبر بعد از شهادت آقا جعفر و مشکل
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 بارداری سختی داشتم و باید مراقبت میکردم همش بقیه میومدن خونه کمکم‌، اما من‌طاقت نمی آوردم یواشکی کارهام را انجام می دادم اکبر گاهی کمک مي کرد ولی از کار خونه خوشش نمی آمد ماه‌های آخر سنگین شده بودم و بیرون رفتن از خونه برام سخت بودگاهی خواهرام یا خواهرهای اکبر مي اومدن پیشم تقریبا روزهای آخر بارداریم بود و خواهرم پیشم بود وقتی کسی خونمون بود باید استراحت می کردم، چون باهام دعوا مي کردن رفتم نشستم جلوی تلویزیون اخبار بود وای خدای من اخبار چی می گه صدام لعنتی حرم امام حسین را تخریب کرده بود همه جا دور سرم چرخید و روی زمین افتادم وقتی چشم باز کردم پلکهام سنگینی می کردن و مثل پرده جلوی چشمام بالا پایین می رفتن خدایا من کجام درست حرف نمیتونستم بزنم چند بار تکرار کردم یه دفعه خواهرم را دیدم اومد جلو و گفت: خدیجه جان چیزی نیست اتاق عمل بودی خدا را شکر خطر رفع شد یه دفعه یاد بچم افتادم دست روی شکمم کشیدم خواهرم گفت: عزیزم شکمت پربخیه ست مواظب باش و با صدای گریه بلند گفتم: بچم‌ کجاست تورا خدا بچم کجاست پرستار سراسیمه اومد داخل و گفت: خانم چه خبره آروم باش تازه عمل کردید، پسرتون سالم و صحیح اتاق نوزادانه همراه مریض لباسهاشو را بیاره ولی من آروم نمی‌گرفتم و همش گریه می کردم خواهرم سریع رفتو بعد از چند دقیقه یکی در زد گریم ساکت شد، تعجب کردم چرا در می زنن شاید نامحرمه به سختی روسری پوشیدم در باز شد و اکبر یه چیزی تو دستش اومد داخل بهش گفتم بچم‌کو گفت:سلام علیکم ما را یادت رفت، اینم بچت ببین ساکتیش به باباش رفته چقدر آرومه میخواستم بلندبشم اما نمی تونستم وقتی جلوتر اومد چهره ی معصومش را دیدم وای خدا آروم سرش را این طرف و اون طرف میچرخوند انگار دنبال چیزی می گرده بچه را از اکبر گرفتم و بغلش کردم انگار بچه یه قسمت از وجود خودمه دلم میخواست هیچ کس حتی برای لحظه ای ازم جداش نکنه اکبر گفت: خوب مامان خانم اسم بچه را چی بزاریم، نمیشه همش بگیم بچه؛ اسم بچه روش میمونه😄 دوباره گفت: یه انتخاب بیشتر نداریم، تو عاشق امام حسینی، معلومه دیگه حسین باشنیدن اسم امام حسین دوباره ماجرا یادم اومد و شروع کردم به گریه اکبرگفت: چی شد، حالت خوبه، میخوای پرستارو صدا کنم، چرا گریه می کنی؟ گفتم: اکبر تورا خدا اگه حرم امام حسین درست شد منو ببر کربلا تو دلم آشوبه گفت: مگه حرم چی شده؟ با گریه گفتم: اخبار نشنیدی صدام لعنتی حرم امام حسین را خراب کرده اکبر گفت:انشالله درست میشه باشه قول میدم هروقت تونستم ببرمت حالا آروم باش همون لحظه خواهرم اومد داخل و گفت: دوباره که گریه کردی هنوز به بچه طفل معصوم شیر ندادی اکبر گفت: بچه اسم داره "حسین" خواهرم گفت: خاله به قربونش چه اسم قشنگی 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
و همہ بہ امید دیدن این صحنہ؛ خستگی و بیخوابی و گرما رو تحمل میکردن! بہ امید دیدن حَرم!) @Childrenofhajqasim1399