eitaa logo
آمال|amal
346 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_دهم🌺 وقتی مادرم برگشت گفت :کسی خونشون نبوده و از همسایه ه
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم مادرم رفت تا در را باز کنه و بعدصدام کرد : خدیجه جان کجایی؟؟ سریع کفشام را پوشیدم وسوار ماشین شدم صندلی عقب پیش مادرم نشستم سلام آرومی گفتم😌 مریم خانم برگشت و گفت:سلام عروس گلم خوبی ؟ گفتم:ممنون اکبرهم نیم رخ برگشت و گفت:سلام 😍 "چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم صنما هزار آتش تو در آن سلام داری " وقتی رسیدیم داخل ساختمان شدیم اکبر سرش پایین بود و وشناسنامه هامون را برد و نوبت گرفت روی صندلی منتظر نشستیم و منتظر شدیم تا صدامون بزنن مادرم با مریم خانم صحبت می‌کردند اما من اصلا متوجه صحبت‌هایشان نبودم چند دقیقه گذشت دیدم اکبر بلند شد ورفت متوجه شدم مادرم به پهلوی می زنه آروم گفت:خدیجه حواست کجاست؟چند بار صدات زدن چرا جواب نمیدی؟چند بار صدات کردن بلندشوبرو😕 یه لحظه به خودم اومدم،بلند شدم و به سالن روبرو رفتم،یک اتاق برای خانمها بود و یک اتاق برای آقایون وارد اتاق شدم اسمم را پرسید گفت:برگه پذیرشتون کجاست؟ همون لحظه یک نفر در زد اکبر وارد اتاق شد برگه را پذیرش را به خانومه داد خانومه با لبخندگفت:ایشون آقا داماد بود🙂 و سوزشی را در دستم احساس کردم و همه جا جلوی چشمام سیاه شد. خدیجه خانم ....خدیجه خانم... چشمام را باز کردم،درست حدس زدم صدای اکبر بود‌نگران بالای سرم‌ ایستاده بود و صدام میزد خانم مسئول خون گیری گفت: چیزی نیست قندخونشون افتاده یه مقدار از این آب قند بخوره خوب میشه اکبر مادرم را صدا کرد ومادرم من را با خودش به سالن انتظار برد و بعد از اینکه آزمایشهامون‌تکمیل شد،اکبر بیرون رفت و با کیک و آبمیوه برگشت بعدش رفت جوابها را گرفت مریم خانم گفت:اکبر جان جواب چی شد؟ اکبر گفت:خدا را شکر مریم خانم منو بوسید و به مادرم تبریک گفت بعدش سوار ماشین شدیم مریم خانم به مادرم گفت:کبرا خانم اگر اشکالی نداره بریم خرید مادرم گفت:بزارین ایشالله برای بعد عقد و به سمت روستا راه افتادیم مریم خانم گفت: امشب ایشالله با جعفر آقا دوباره مزاحمتون میشیم تا قرار عقد و عروسی را بزاریم مادرم گفت: خونه از خودتونه اکبر آقا بی‌زحمت مارا‌سر جاده پیاده کنید، علی آقا گفتن تا عقد نکردن کسی چیزی نفهمه، برای همینم صبح زود رفتیم‌. اکبر چشمی گفت و ترمز کرد و من و مادرم خدا حافظی کردیم و پیاده شدیم. وقتی رفتیم خونه مادرم به آقام گفت امشب قراره خانواده اکبر برای قرار و مدار عروسی بیان. آقام گفت:کاش می شد خواهر برادهام را بگم بیان ولی خدا خودش میدونه اگه خانواده داداشم بفهمن نمیزارن این وصلت سر بگیره مادرم گفت: علی خودت را ناراحت نکن،ایشالله خوشبخت بشه، همه فامیل از همه چی خبر دارن، کسی ازت توقع نداره. مریم خانم با جعفر آقا اومدن اما اکبر باهاشون‌نبود،اونها متوجه حساسیت پدرم بودند من مثل همیشه اتاق آخری بودم پدرم صدا زد: خدیجه جان بیا... چادر گلدارم را سرم کردم و با مریم خانم وآقاجعفر سلام علیک کردم آقا جعفر گفت: علی آقا اگر شما و خانوادتون موافقید عقد و عروسی هفته آینده 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺 با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم مادرم رفت تا در ر
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 🌺 آقام گفت: ما حرفی نداریم، زودتر عقد کنیم هر وقت هم شما آماده بودید و هم ما عروسی را برگزار می کنیم. آقا جعفر گفت: خودتون میدونید که اکبر بچه آخرمه و خونه ی ما بزرگه ایشالله دوتا اتاق مال اکبر و خانومش تا بعدا اون طرف حیاط براشون خونه می‌سازیم؛ منم موافقم همین یکی دو روزه عقدباشه، بعدش عروسی را برگزار کنیم‌. مریم خانم گفت: مبارک ایشالله💑 یه حرفی تو دلم بود مونده بودم چه جوری بگم، چون تو این جور مراسم‌ها معمولن فقط بزرگترها حرف میزدن دل به دریا زدم گفتم: من یه درخواستی دارم،میتونم بگم؟ جعفر آقا گفت: عروس خانم هر صحبتی هست بفرمایید گفتم: میشه تو عقدنامه سفرکربلا را هم بنویسید آقام گفت: دخترجون الان ایران و عراق جنگه چه جوری میخوای بری کربلا جعفرآقا گفت:ایشالله راه کربلا هم باز میشه یه صلوات بفرستید و همه صلوات فرستادیم مراسم بله برون بدون داماد مهمونها برگزار شد اما من فقط این برام مهم بودکه میخوام با اکبر ازدواج کنم❤️ فردا آقا جعفر اومد درخونمون و گفت: برای فردا نوبت عقد گرفتم، مینی بوس کرایه کردم فامیلهاتون را برای عقد دعوت کنید ساعت چهار داخل محضر قرار عقد داشتیم تو دلم آشوب بود_اگه یه وقت عقد به هم بخوره _اگه یه وقت اکبر پشیمون بشه😅 واقعا داشتم دیوونه میشدم همش استغفار میکردم و شیطون را لعنت می فرستادم من باخواهرام سوار مینی بوس شدیم، زهرا‌بغلم بود، مادرم وآقام جلو نشسته بودند. نرگس آروم بهم گفت: دیوونه تو باید با داماد میومدی😀 منم جواب دادم: با مینی بوس بیشتر خوش میگذره، من از داماد خبر ندارم☺️ وقتی رسیدیم نرگس زهرا‌را ازمن گرفت‌و گفت : زهرا را بده من، برای بچه داری زیاد وقت داری👌 خانواده داماد نیومده بودن رفتیم داخل نشستیم بعد از چند دقیقه مریم خانم سریع اومد داخل سمت من گفتم : سلام گفت: علیک سلام عروس خانم کجایی؟ رفتیم درخونه دنبالت نبودی؟ گفتم: ببخشید من با بقیه اومدم گفت: باشه اشکال نداره عزیزم درهمین هین اکبر باجعفر آقا اومدند چقدر پیراهن سفید بهش میومد 😍 وقتی می دیدمش دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم خواهرم زد بهم : خدیجه کجایی؟ ؟؟چرا هرچی صدات می کنم‌ نمیای؟؟‌؟ برو رو صندلی نزدیک عاقد بشین اکبر هم‌اومد و‌‌کنار‌ من‌روی صندلی نشست اکبر سرش پایین بود هرکار می کردم متوجه نمی‌شدم عاقد چی میخونه 🙂 باصدای بلند گفت: عروس خانم برای بار سوم نمیخوایید جواب بدید یه دفعه به خودم اومدم گفتم: بله😇 و همه صلوات فرستادندو‌مریم خانم روی سرمون نقل‌ریخت مریم خانم یه گردنبند را روی گردنم بست و چندتا النگو دستم کرد بعد از مراسم با مریم خانم و خواهرهای اکبر رفتیم تا برای عروسی لباس بخریم بعد از خرید اکبر خانوادش را رسوند و اولین باری بود که با اکبر تنها صحبت می‌کردم، دلم میخواست تا آخر دنیا صحبت کنه و من نگاهش کنم‌ نمیدونم چی می گفت: فقط حرکت لبهاش را می دیدم بلند گفت: شما نمیخواید جواب من را بدید؟ من‌گفتم : میشه یه بار دیگه بگید بنده خدا فکر می کرد حتما یه زن خل گیرش اومده 😁 گفت: ازتون خواستم بریم امامزاده 🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌ مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺