eitaa logo
آمال|amal
355 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ انگشتهایش راازدرردکردداخل.روی موتوریخ زده بود.گردنش راهم کج کرده بود.خودش رامظلوم نشان میداد.این طورموقع هاکه چشمهایش گردمیشد،بانمک میشد.گفتم:"تاحالاکجابودی؟ساعت دونصف شبه!"گفت:"هییت بودم.زیرزمین بود،گوشی آنتن نمیداد.جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها.انقدردرگیربودم که زمان ازدستم رفت.ببخشید." گفتم:"بروهمون جاکه بودی.کدوم مردی تادونصفه شب خانمش روتنهامیذاره؟"خواهش میکردوبه شوخی بامن حرف میزد.من هم خنده ام گرفته بود.به شوخی گفتم:"پتووبالش میدم،همون جاتوحیاط بخواب."بیشترازاین گلایه داشتم که چراوقتی کارش طول میکشدازقبل به من اطلاع نمیدهد.خلاصه آن قدردلجویی کردتاراضی شدم. فردای همان روزبودکه جلوی تلویزیون نشسته بودیم.حمیدگفت:"اگه بدونی چقدردلم برای زیارت حرم حضرت معصومه سلام ا...علیهاتنگ شده.میای آخرهفته بریم قم؟اون دفعه که سال تحویل آن قدرشلوغ بودنفهمیدیم چیشد.این بارباصبروحوصله بریم زیارت کنیم."چون تازه ازجنوب برگشته بودیم به حمیدگفتم:"دوست دارم بیام،ولی میترسم ازدرسهام بمونم،ولی تواگردوست داری زنگ بزن باهمکارات برو."گفت:"پیشنهادخوبیه،چون خیلی وقته بارفقاجایی نرفتم."تلفن رابرداشت وبه سه نفرازرفقایش پیشنهاددادکه دوروزه بروندوبرگردند.قرارگذاشت فرداصبح راه بیفتند.رفتنشان که قطعی شد،گفت:"بریم خونه ی مادرم قبل ازسفریه سربه اونهابزنیم."گفتم:"باشه،ولی بایدزودبرگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید." سریع آماده شدیم وسوارموتورراه افتادیم. خانه ی عمه هم یک مسیرآسفالته داشت،هم یک مسیرخاکی.به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:"خانوم بیاازمسیرخاکی بریم.اونجاآدم حس میکنه موتورپرشی سوارشده!"انداخت داخل مسیرخاکی.دل وروده ام بیرون آمد،ولی حمیدحس موتورسوارهای مسابقات پرشی راداشت.این جنس شیطنت هاازبچگی باحمیدیکی شده بود.وقتی رسیدیم،چنددقیقه لباسهایمان راازگردوخاک پاک کردیم تابشودبرویم بالاپیش بقیه! یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم.موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتماحمیدنایب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه.تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پرازخوردنی هم چیدم ازخیارشورونان ساندویچی گرفته تابال کبابی،سیخ،روغن وتنقلات.خلاصه همه چیزبرایشان مهیاکرده بودم. حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود.وسط کارهادیدم صدای خنده اش بلندشد.گفت:"میدونی همکارم چی پیام داده؟"گفتم:"بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی."گفت:"من پیام دادم که ناهارفرداروباخودم میارم.خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته.رفیقم جواب دادخوش به حالت.همین که خانومم به زورراضی شده من بیام کلاهموبایدبندازم هوا.این که بخوادناهاربذاره وساک ببنده پیشکش."جواب دادم:"خب من ازدوستهایی که داری مطمینم.این طورسفرهاخیلی هم خوبه.روحیه ی آدم عوض میشه.توی جمع دوستانه معمولاخوش میگذره.نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه." حمیدگفت:"آره،ولی بعضی خانم هاسخت میگیرن.توفرق داری.خودت همه ی وسایل روهم آماده کردی."گفتم:"آره،همه چی براتون چیدم.فقط یه سس مونده.بی زحمت بروهمین الان ازمغازه ی سرکوچه بگیرتامن سفره ی شام روهم بندازم،چندتاازاین کتلت هاروبرای شام بخوریم."درحالی که ازصندلی بلندمیشد،گفت:"آره دیگه،من هم که عاشق سس.اصلابدون سس کتلت نمی چسبه." خیلی زودلباس هایش راپوشیدورفت.من هم سفره ی شام راانداختم.چنددقیقه بعدبرگشت،ولی سس نخریده بود.گفتم:"پس چرادست خالی برگشتی؟برای شام سس لازم داریم."گفت:"مغازه ی همسایه بسته است.باشه فرداموقع رفتن میخرم."گفتم:"سس روهم برای شام امشب نیازداشتیم،هم برای فرداکه میخوای باخودت کتلت هاروببری قم."جواب داد:"این بنده خدایی که اینجامغازه زده اولین امیدش ماهستیم که همسایه ی این مغازه ایم. تاجایی که ممکنه وضرورتی پیش نیومده بایدسعی کنیم ازهمین جاخریدکنیم!"رفتارهای این طوری راکه میدیدم،فقط سکوت میکردم.چنددقیقه ای طول میکشیدتاحرف حمیدراکامل بفهمم.خوب حس میکردم این جنس ازمراقبه ورعایت،روح بلندی میخواهدکه شایدمن هیچ وقت نتوانم پابه پای حمیدحرکت کنم. ساعت یک نصفه شب بودکه همه ی کتلت هاراسرخ کردم وساک راهم آماده،کناردرپذیرایی گذاشتم.ازخستگی همان جادرازکشیدم.حمیدوضوگرفته بودومشغول خواندن قرآنش بود.تادیدمن داخل پذیرایی خوابم گرفته،گفت:"تنبل نشو.پاشووضوبگیربروراحت بخواب."شدیدخوابم گرفته بود.چشم هایم نیمه بازبود.قرآنش راخواندوآن راروی طاقچه گذاشت.درحالی که بالای سرم ایستاده بودگفت:"حدیث داریم کسی که بدون وضومیخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تاصبح براش حسنه می نویسن." به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی نویسنده اقای ملاحسنی ادامه دارد... کپی اصکی❌ 💝|• @Childrenofhajqasim1