『🖤🏴•••
مثلا داری قدم میزنی!
نگاهت به کفش های خاکیته
صدای مداحی عربی توی گوشته
بعد یهو یه دونه از اینا جلوت سبز میشه
لبخند میزنی
روی سرش دست میکشی
بعد به یاد سه ساله ارباب آه میکشی💔
@Childrenofhajqasim1399
•••🖤🏴』
#بیوگرافی
در بند کسی باش که در بند حسین است...!
{کپیبا۵صلوات}
#مدیر #اللهمالرزقناکربلا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نوزده... مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستا
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_بیست_تولد
بچه ی ششم را باردار بودم که به مایک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه4 فرح آباد،کوچه 10 پشت درمانگاه،سرنبش خیابان دادند.همه ی خانواده اعتقاد داشتیم که قدم توراهی خیر بوده است که ما از مستاجری واثاث کشی راحت شدیم وبالاخره یک کواترشرکتی نصیبمان شد.خیلی خوشحال بودیم.از آن به بعد،خانه ای مستقل دستمان بودو این یعنی همه ی خوشبختی برای خانواده ی ما.مدتی بعد از اثاث کشی به خانه ی جدید،دوچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد کشیدم جیران سواددرست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد.برای اولین بارو بعد از پنج تابچه،مرا به مطب خانم دکترمهری بردند.آن زمان شهرآبادان بود و یک خانم دکترمهری.مطب دکتر مهری در لین یک احمدآبادبودمن تا آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم؛حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد وبچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم وبا همان حال مشغول کارهای خانه شدم.اذام مغرب خیلی حالم بدشد.جیران را خبرکردم وباز هم او به فریادم رسید.در غروب یکی از شبهای خردادماه برای ششمین بار مادر شدم وخدا به من یک دخترقشنگ ودوست داشتنی داد.جیران به نوبت اورا دربغل بچه هاگذاشت وبه هر کدامشان یک شکلات داد.مهران که پسربزرگ وبچه ی اولم بود.بیشتراز همه ی بچه ها ذوق کردو خواهرش درا در بغل گرفت.هرکدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم جعفریا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم؛ جعفرکه بابای بچه ها بودوجق پدریش بودکه اسم آنها را انتخاب کند،مادزم هم که یک عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم.نمی توانستم دل مادرم رابشکنم.او که خواهر وبرادری نداشت مرا زود شوهر داد.تا بتواند به جای بچه های نداشته اش،نوه هایش رابببیند.جعفر هم فقط یک خواهر داشت.تقریباهر دوی ما بی کس و کار وفامیل بودیم.جعفراسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های تیرانی وفارسی خیبی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را می دانست ،اسم پسر دومم را مهردادگذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه سومم را مهری گذاشت واسم بچه ی چهارمم را مادرم میناگذاشت.بچه ی پنجمم را جعفرشهلا نام گذاشت و مادرم تام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه خوب می گفتم ونه بد.دخالتی نمی کردم وقتی می دیدیم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند،برایم کافی بود.مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت،اما بعدهاکه میترا بزرگ شد،به اسمش اعتراض داشت.بارهابه مادرم گفت"ماربزرگ،این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟اگر در آن دنیا از شمابپرسندکه چرا اسم مرا میترا گذاشتیدچه جوابی می دهید؟من دوست دارم اسمم زینب باشدمن می خواهم مثل زینب (س) باشم."
میترا تنها اولاد من بود که اسمش را عوض کردو همه ی مارا وادار کردکه به جای زینب به او میترا بگوییم.برای همین،من نمیتوانم حتی از بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگویم.برای من مثل این است که از اول،اسمش زینب بوده است.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
#داستان_کوتاه
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
👞کفش مجانی👞
✍ شخصی برای خرید کفش نو راهی شهر شد.
در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ان مرد آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
او یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
مرد دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
مرد گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
💥نکته: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم.
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد. و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم
و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.
📚 هزارویک حکایت
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#داستان
🔸ماجرای تاجری که نامه عملش به دست امام حسین رسید
حاج غلامرضا #سازگار در مداحی منحصر به فرد خود داستان کوتاهی از برپایی هیتی در یزد را برای مردم میگوید
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_علیه_السلام
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از گاندو
24.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیچیده ترین عملیات های وزارت اطلاعات
🌸حمایت کنین🌸
#گاندو
#شهیدگمنام 🌺
دوری و دوستی سرم نمیشه و هیچ کجا واسم حرم نمیشه...
#روز_شمار_اربعین
#اللهمالرزقناکربلا
@Childrenofhajqasim1399
دَرتَـلآطُـمِزَمـٰآنِ
بَـردِلِسِیـٰآهِخـویش
بـٰامُرَڪَبسِـفیدمِـۍنِـویسَمَت
#السَّـلامُعَلَیڪیـٰآابٰـاصـآلِحالمَهـدۍ(عج)
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#جمعههای_دلتنگی💔:)
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
مثلا شهید بشے! اتفاقے آسیدعلے با اون عمامھ ي سیدے نمازت رو بخونھ...💔:) - _مگھداریمرویایےشیرینتر
شبتون منور به حسین بن علی (ع)!🙃