آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... #قسمت_چهل_هشتم #فصل_آخر_شهادت روز سوم ،مهران از آبادان آمد.خبرگم شدن زینب به
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲
#قسمت_چهل_نهم
صبح روز سوم ،خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید،گفت"منافقین به خانه ام تلفن زده اندو گفته اند:که که ما زینب کمایی را کشتیم.اگر صدایت در بیاید،همین بلا را بر سر توهم می آوریم."
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند.توهینهای منافقین ،روحیه ی خانم کچوییرا خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین ،تلفنی و به صراحت گفته اند"زینب کمایی را کشتیم"
ذره ای امید که در دلم مانده بودهم به یاس تبدیل شد.حرف های خانم کچویی ،حکم خبر مرگ زینب را داشت. من وشهلا با دل شکسته گریه کردیم.
مهران و بابای بچه هابه حیاط رفتند. آنها می خواستنددور از چشم ما گریه کنند.شهرام خانه نبود. نمیدانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد.مادرم و خانم کچویی کنارهم نشسته بودندو اشک می ریختند.ناخود آگاه بلند شدم وسر کمد دلباس رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی،لباس را به او نشان دادم و گفتم "چند روز قبل از عید،از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم.مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و اویک پیراهن کلوش برای زینب دوخت.اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد،قبول نکرد. به من گفت:مامان،ما عید نداریم.خدا میداند که الان خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟"
مادرم پیراهن را از دستم گرفت و برچشم هایش می مالید. من ادامه دادم "دخترم میدانست ما امسال عید نداریم و دست کمی از خانواده ی شهدا نداریم."
همان موقع شهرام به خانه آمد.
شهرام بچه ی کم سن و سالی بود،اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست بامهران حرف بزند.پرسیدم"شهرام ،کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟"
سرش را به علامت نه تکان داد.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_چهل_نهم صبح روز سوم ،خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود
#رمان_راز_درخت_کاج...
#قسمت_پنجاهم
ای کاش میتوانستیم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند.اما هیچ خبری از او نداشتیم. ماه هامی گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم.مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید،حتما خودش را می رساند.مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب ،دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا ومهری نداشتم.انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها ،با گم شدن زینب کم شده بود.شهرام توی حیاط به مهران وبابایش چیزی گفت که صدای گریه ی انها بلندتر شد.خودم را به حیاط رساندم .
هرچقدر التماس شهرام کردمکه "مامان ،چی شنیدی؟چی شده؟به من بگو"
شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعتهاو دقایق ،حتی لحظه هابه سختی می گذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است.دیگر نمیدانستیم کجابرویم،کجارا بگردیم واز چه کسی سراغ زیمب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت ،ونه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم.مرتب به خودم می گفتم"چیزی که زینب انتخاب کرده باشد،انتخاب من است"
ظهر شد؛مثل ظهر عاشورا به همان سنگینی و دردناکی.
آقای روستا امدو من و مهران و بابای بچه هارا به مسجد المهدی برد.
خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی ،امام جمعه ی شاهین شهر،به آقای روستا تلفن کرده بود و از اوخواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم،سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت،اول به مسجد المهدی می رفت،نماز می خواند و بعد به خانه می آمد.
به مسجد که رسیدیم،آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند.اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم . مسجد بوی زینب را میداد.روبه قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم،یاد حضرت علی (ع)افتادم.حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
•『🌶』
•
حواسٺباشہچشماٺمثلگوگلنیسٺ
کہبعدازجسٺوجوبٺونےسریع
سابقشوپاککنے!
چشماٺبہاینراحٺےپاکنمیشن،
پسمواظبباش
چےباهاشجسٺوجومےکنے... :)
#بدونٺعارف❗️
#سرباز_سید_علی
‹🖤🚓›
-
باعِشقِحُسینهَرکِہسَروکارندارد
خُشکیدهنَهالیست؛پَروبالنَدارد...!シ
-
-
"🔍" #ڪربلا
#سرباز_سید_علی
[راههایڪنترلشهوت]✨
#نگاهنڪردنبهسایتهایمبتذل☝️🏼
#ڪنترلچشمدربرابرنامحرم
#نداشتندوستیهایشهوتانگیز
#تنهانبودن
#نیاندیشیدنبهگناه
جایگزینپیداڪنید
باورزش،درس،ڪارڪردن
عفتورزیدن
باروزه،باخویشتنداری،باعفت
اگهجوابنداد
#ازدواج✋🏽
#سرباز_سید_علی
@Childrenofhajqasim1399
(😹🕶💪)
.
.
.
اِیجانممممآمریکآیِحقیربآزشکستخورد😂؟))!
.
سیزدهآبـٰآنخوآروخفیفشدین
بستتوننبود
حتمابآیددوبآرهخفتیتونوعآلمببینن؟😂😔
.
#آمریکای_حقیر😹 #ایران_مقتدر🇮🇷💪🏼