آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_پنجاه_پنجم مادرم دو روز قبل از تشییع زینب،سراغ چمدانهایش رفت.از توی ی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_پنجاه_ششم
روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتم. روی قبر هم نوشتیم"زینب کمایی(میترا)"
یک روز یکی از دوستان زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت.
او گفت"زینب به من گفته بود اگر شهید شدم،به مادرم بگو آش نذری بدهد.من نذر شهادت کرده ام."
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از اوتشکر کردم که پیام زینب را رسانده است.روز بعد،آش نذری شهادت دخترم را درست کردم وبه همکلاسی هایش و همسایه ها دادم.سه روزی که دنبال زینب بودم،پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود،سفره ی ابوالفضل پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افرادخانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کردکه"کبری،گریه کن،جیغ بزن،اشک بریز.این همه غمها را توی دلت تلنبار نکن." مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدندو می گفتند"مامان،چرا این همه کار می کنی؟آرام باش.گریه کن. غمهارا توی دلت نریز."
انها نمیدانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاک سپاری زینب،مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه به مرخصی به شاهین شهر آمد.او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید،هنوز ما خواب بودیم. مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد.او وقتی کلمه ی خواهر شهید را دید،فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده.
وقتی در زدو او را داخل خانه بردیم،میناو مهری را که دیدگیج شدکه خواهر شهید کیست.باشنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوارمی کوبید وحال خودش را نداشت.
مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود،حالا باور نمی کردکه کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.مهرداد آن روز ضربه ی روحی بدی خورد؛طوری که تا مدتهابعد از این جریان،به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود،در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت.بیت اولش این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی🌷
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند،به یاد حرفهای زینب درباره ی شهادت افتاد.مهرداد تعریف می کردکه زینب در اولین مرخصی به اصفهان ،درباره ی شهادت سوالاتی پرسیده بود.مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بودو یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس ،از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت"ای کاش زودتر باورش کرده بودم."با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بودو آنها جبهه بودندو زینب در پشت جبهه،اما زینب بیشتر از خواهرهاو برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
#داستانڪ🌿
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود🌬
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂️"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂️
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد🙂💔
#شهید_بابک_نوری🕊
آمال|amal
💫 💫💫 💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 #مرتضی #پارت_چهارم نوجوانی وقت
💫
💫💫
💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#مرتضی
#پارت_پنجم
نوجوانی
با یچه های دِه بالا دعوا میکردیم،مرتضی اولین کسی بود که به آنها حمله میکرد.
جالب اینکه آنها از بچه های ده پایین فقط از مرتضی شکوری حساب میبردند.
یک روز داشتیم با بچه های ده بالا سنگ بازی میکردیم.به هم سنگ پرتاب میکردیم... البته مار خطرناکی بود.
داشتیم شکست میخوردیم؛چون مرتضی بین ما نبود.یکدفعه دیدیم مرتضی از دور دارد با سرعت می آید! او پیراهنش را پر از سنگ کرده بود و نعره میکشید!
همه بچه های ده بالا فرار کردند.یادم هست ان موقع،توی محل به مرتضی میگفتیم خط شکن!
از بس که این بچه جسور و نترس و باهوش بود.
°°°
مابا هم در یک مدرسه بودیم.خانم معلم ما خیلی من را تنبیه میکرد.یک روز یه مرتضی گفتم.او هم قول داد حال خانم معلم ماراربگیرد.
یک روز ظهر که تعطیل شدیم آمد بیرون و یک تکه آهن برداشت.بعد به سراغ یک پیکان نو و تمیز رفت و تمام بدنه پیکان را خط خطی کرد!
گفتم:«مرتضی چیکار میکنی؟»
گفت:«بهت میگم.فعلا بیا بریم از دور نگاه کنیم.»
از پشت درخت ها نگاه میکردسم.خانم معلم ما با یک جوام از مدرسه بیرون آمدند و به سراغ همان ماشین رفتند.
تا چشمشان به ماشین افتاد رنگشان پرید!
مترضی گفت:«من کلی تو نخ معلم شما بودم.این ماشین مال دوست وسر خانم معلم شما بود!»
مدتی بعد مدیر مدرسه پدر مارا خواست وگفت:« از دست این پسر شما چیکار کنیم؟!این بچه،مارو به کشتن میده!
ادامه دارد...
به روایت=برادر شهید
کپی=بالینک کانالمون🙃
لینک کانالمون👇🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
📸 حذف هاشمی رفسنجانی از فیلم سینمایی «منصور»
در آستانه اکران فیلم سینمایی «منصور»، به درخواست خانواده آیتالله هاشمی رفسنجانی، سکانس مربوط به این شخصیت به طور کامل از این فیلم سینمایی حذف شده است.
این سکانس مربوط به دیدار شهید ستاری و مرحوم اکبر هاشمی رفسنجانی در ساختمان مجلس است که به درخواست خانواده هاشمی رفسنجانی این بخش از فیلم حذف شد./ مهر
معلوم نیست مرحوم چه تپهای فتح کرده بوده که خانوادهاش جلوی پخششو گرفتن 😂
#سیاسی #خبر #سرباز_سید_علی
@Childrenofhajqasim1399
🌷روز قیامت میگی:
خدایا اشتباه شده
کارهای خوبی داشتم که نیست
گناهانی نداشتم که هست!
#حسناتت_رفت
در پرونده کسیکه غیبتش را کردی!
طلبکار بود؛ از گناهانش
به تو رسید.
🌸🌸آیت الله مجتهدی ره"
#خداجانم
#سهرابی
@Childrenofhajqasim1399
-«🌙🍀"
-
میرسد با مدد ‹فاطمهۜ›
آن روزی که
همه گویند به من
رفتگر صحن حسن . . .
-
#دوشنبههایامامحسنی . .💚
-------•|📱|•-------
@Childrenofhajqasim1399
🌿
[ماتشنهیعشقیمو
شنیدیمکهگفتند
رفععطشعشق
فقطنامحسیناست💚]
#امام_حسینم #حسین_جانم🙃
خیابون ها اینجوری شده که سرتو میاری بالا یه نگاه به ملت میکنی احساس میکنی رفتی جزایر قناری.. 😐💔
بابا هرچیزی حد و مرز داره!!!!
آمال|amal
خیابون ها اینجوری شده که سرتو میاری بالا یه نگاه به ملت میکنی احساس میکنی رفتی جزایر قناری.. 😐💔 بابا
والا بخدا😑
آدم میره بیرون دلش باز بشه هوا به سرش بخوره تازه بدتر اعصابش بهم میریزه🚶🏻♂
واقعا متوجه نمیشم! ببینید مگه همه نمیگن آدم سردش بشه از پا شروع میشه؟ فاز کسایی که پاچه هاشون و میکشن بالا تر از چکمه بعد یه کاپشن میپوشن اندازه قول بیابانی و درک نمیکنم😐
تازه بعد نمیدونی کسی که از بعلت رد میشه دختره یا پسر😑💔
فقط میتونمبگم کسایی که شلوارتودهنبزرفتہمیپوشناینکہپولشوننرسیدهکاملش
روبخرنبہفروشندهگفتنیہذرهازشکم
ڪنہ!😐😂
#لبخندملیح🙂!