✫⇠ دختر_شینا
✫⇠ #قسمت_3
پدرم چوبدار بود. ڪارش این بود ڪه ماهی یڪ بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یڪ ڪامیون گوسفند خرید و فروش می ڪرد.
در این سفرها بود ڪه برایم اسباب بازی و عروسڪ های جورواجور می خرید.
روزهایی ڪه پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می ڪردم و اشڪ می ریختم ڪه چشم هایم مثل دو تا ڪاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می ڪرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نڪنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود ڪه سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسڪ می خواهم؛ از آن عروسڪ هایی ڪه مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی ڪه چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی ڪه وقتی راه می روی تق تق صدا می ڪنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نڪن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..