#سرگذشتبانویدوم
قسمت نودو چهارم
نجمه ابروهای قشنگش رو به بازی گرفت و گفت:
-همون دیگه از بس به خودت نرسیدی شوهرت دل از طلعت نمیکنه!!!
از حرف صریح و آغشته به شیطنت نجمه لبخندی زدم و گفتم:
-خوب راه افتادی!!!فکر میکردم خواهر آفتاب مهتاب ندیده ام جز درس و مشق از چیزی سر در نمیاره!!!
نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت:
-آبجـــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟مگه چی گفتم؟
به چشمهای درشتش خیره شدم و گفتم:
-هیچی...مراقب زبونت باش وگرنه قوم شوهرت با قیچی کوتاهش میکنه!!!
نجمه چشمکی بهم زد و گفت:
-خیالت راحت حواسم هست!
با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده...
در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ...
چادرم رو جلو کشیدم و گفتم:
-بفرمایید...
پسرک که معلوم بود خیلی دویده نفس زنان گفت:
-اقاتون رو بردن مریض خونه...
طلعت چادر به سر به جلوی در اومد و گفت:
-چی میگی؟اقا کیه؟
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوپنجم
پسرک که رنگ به صورت نداشت با لکنت اسم احمد رو به زبون اورد و گفت:
-از پله های انبار به پایین پرت شده...حالش خوب نیست...گفتن به سراغتون بیام و خبرتون کنم...
با حرف پسرک جلوی در افتادم و از حال رفتم...با سیلی های پی در پی طلعت چشمهام رو باز کردم و گفتم:
-احمد چی شده؟
طلعت اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-منم عین تو خبر ندارم...بلندبشو بریم مریض خونه...
دکتر پارچه ای لای دهن احمد گذاشت و گفت:
-جوان چیزی نیست میخوام معاینه ات کنم...
با هر فریاد خفه ای که احمد میکشید بدنم عین بید میلرزید...
دکتر بعد از معاینه به دستیارش چیزی گفت که نه من متوجه شدم نه طلعت...
آقام از در اتاق عمل فاصله گرفت و گفت:
-عملش خیلی طولانی شد...خدا به جوانی و این دوتا بچه رحم کنه...
محمد که تو بغلم اروم و معصوم خوابیده بود رو بوسیدم و گفتم:
-کارگر انبار میگفت احمد نتونسته وزن کیسه ها رو تحمل کنه برای همین از بالای پله ها به پایین پرت شده!!!
اقام نگاهی به طلعت کرد و گفت:
-کاش دست یا پاش میشکست ...شکستن لگن و کمر بدترین شکستگیه!!!
طلعت اشکهاش رو پاک کرد و گفت
-اینم از اقبال بلند ماست ...بیچاره احمد چه دردی رو تحمل میکنه...
با یاداوری درد و ناله های احمد بغضم سر باز کرد و گفتم:
-آقا خوب میشه؟دوباره سر پا میشه؟
اقام دستهاش رو به اسمون بلند کرد و گفت:
-اگه خدا بخواهد خوب میشه و عین روز اولش میشه!!!
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوششم
در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن...
دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم:
اروم بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!!
احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت:
-دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست...
از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم...
***********************
مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت:
-این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن...
پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم:
-مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم...
مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت:
-ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم...
به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود...
پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم:
-پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه...
مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
-اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه...
طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت:
ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم...
احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت:
-ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم...
طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد...
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-پس چرا عقب نشستی؟
طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست...
به احمد نگاهی انداختم تا نظرش رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره...
بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم:
-حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره...
خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!)
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
♥️🍃
هیچ گلی به فکر رقابت
با گلهای دیگر نیست...
فقط
شکفته
می شود...
در پیمودن راهتان
بردستاوردهای دیگران تمرکز نکنید،
فقط به خود بیاندیشید....
🍃🌹
📚 داستان پسری به نام شیعه
قسمت ۳۴
🌹 محمد گفت :
🌹 او بوده که به حکومت ،
🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد .
🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ،
🌹 مادر شما را سیلی زد
🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد
🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد
🌹 او بود که مردم را ،
🌹 بر علیه شما تحریک کرد .
🌹 او بود که بین شیعه و سنی ،
🌹 اختلاف می انداخت .
🌹 او بود که به مردم گفت :
🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید
🌹 تا مردم شما را اذیت کنند
🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد
🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید
🚥 حرفهای محمد ،
🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت
🚥 او می گفت و من گریه می کردم .
🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده .
🚥 سپس محمد کمی مکث کرد
🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت :
🌹 و از همه بدتر ...
🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ،
🚥 پر از اشک شدند .
🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟!
🚥 با صدای گرفته گفت :
🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد
🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد
🌹 او بود که خواهر شما را ،
🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین
🚥 گفتم : بسه محمد نگو
🚥 زدم زیر گریه
🚥 محمد مرا در آغوش گرفت
🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم
🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم
🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم :
🇮🇷 محمد جان❗
🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند
🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟
🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ،
🌹 محبوبیت شیعیان ،
🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد
🌹 خصوصا بین جوانان ؛
🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ،
🌹 به شیعه بیشتر شود
🌹 به خاطر همین
🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ،
🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند
🌹 به خاطر همین
🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند
🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید .
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۵
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت :
🌹 همه فرار کنید .
🇮🇷 گفتم : چی شده ؟!
🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ،
🌹 به ما حمله کردند .
🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند .
🚥 و با سرعت ،
🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم .
🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم .
🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ،
🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم
🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه
🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم
🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم
🚥 که اگر بلایی سر من آمد
🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد
🚥 در اولین فرصت ،
🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم
🚥 و در طول دو سال ،
🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ،
🚥 تربیت کردم .
🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند .
🚥 آن سه را به قم فرستادم
🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند .
🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست
🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ،
🚥 خوشحال و خندان نبودم .
🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم
🚥 و مراقب آبجی بودم .
🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد
🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم .
🚥 دیدم دارد گریه می کند .
🚥 کنارش نشستم
🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!!
🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد
🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده
🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه
🚥 ولی من کسی رو ندارم
🚥 من خیلی تنهام
🚥 من هم ناراحت شدم .
🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم
🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده
🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم
🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم
🇮🇷 همه ما کنارت هستیم
🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ...
🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ،
🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم .
🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم .
🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ،
🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی