👈 #ساعت۳وقتعاشقی
🍃🌹عرض ادب کنیم
محضر ملکوتی
#حضرتعشق♥️
🍃🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
☘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
☘وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
☘وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
☘وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#امامحسین✨
#امامزمان✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْر✨
ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ
═❀✧❁°#یاحسیـــــــــن❁✧❀
ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ
#کپیباذکرصلوات
#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوهفتم
با صدای در طلعت به بیرون اومد و گفت:
-غلط نکنم خواهرهای طوبی خانم اومدن تا برای عروسی پسرشون لباس بدوزم!!!
در رو باز کردم و به کنار ایستادم تا مشتری های طلعت به داخل خونه بیان...
طلعت نگاهی به من انداخت و اشاره کرد به اتاقش برم...
خیلی دوست داشتم به اتاقش برم و از نزدیک کار خیاطیش رو ببینم...
طلعت قلم و کاغذی به دستم داد و گفت اندازه ها رو بنویس...
بعد از رفتن مشتری ها طلعت پارچه ها رو وسط اتاقش پهن کرد و گفت:
-دوباره میخوام خیاطی کردن رو شروع کنم...تا کی از خواهرهام پول قرض کنم؟میترسم بدهیم زیاد بشه و احمد از پس این همه قرض برنیاد...
دستی به پارچه های گرون قیمت مشتری ها کشیدم و گفتم:
-منم تا حالا چندین بار از آقام پول قرض گرفتم...اما میدونم احمد راضی نیست...
طلعت متر رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
-میخوای کمک دستم باشی؟اینطوری تو هم یک پولی در میاری...
بدم نمیومد کمک حال احمد بشم...
به طلعت نگاه تردید امیزی انداختم و گفتم:
-من عین شما وارد نیستم...
طلعت با انگشتان دستش پارچه زیر دستش رو وجب کرد و گفت:
-یاد میگیری...روزها به کار خونه و بچه هات برس شبها بیا اینجا و کمکم کن!!!
*********************
محمد رو کنار احمد گذاشتم و گفتم:
-بیدار شد صدام بزن...
احمد با لبخند مهربونی گفت:
-باشه ...شریفه به حرف طلعت گوش کن اون خیاط کار بلدیه...اگه حواست رو جمع کنی زود واسه خودت اوستا کار میشی!!!
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀