📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۶
🚥 یکی از شاگردان من ، که او را به قم فرستادم
🚥 از یکی از آن ماشین ها پیاده شد .
🚥 به هم سلام کردیم
🚥 و همدیگر را در آغوش گرفتیم .
🚥 آنها را به خانه خود دعوت کردم
🚥 و از آنها پذیرایی نمودم .
🚥 چند مسئول دولتی و چندتا روحانی بودند .
🚥 یکی از آنها به نام حاج آقای اکبری گفت :
🌼 بابت اینکه مزاحم شدیم ، عذر می خواهیم
🌼 ولی باید می آمدیم
🌼 چون به شما نیاز داریم
🌼 پادشاه قطر ،
🌼 از تمام مذاهب اسلامی دعوت کرده
🌼 تا نمایندگانی به قطر بفرستند
🌼 و دلایلی بر حقانیت مذهب خود عرضه کنند .
🌼 ما هم ، تا چند روز پیش ،
🌼 دنبال کسی می گشتیم تا این وظیفه مهم را ،
🌼 که البته خطرناک هم هست ، تقبل کند .
🌼 تا اینکه شاگرد شما ، شیخ فاضلی ،
🌼 شما را به ما ، معرفی کردند .
🌼 ما هم خدمت شما رسیدیم
🌼 تا از شما خواهش کنیم
🌼 که به نمایندگی از مذهب تشیع ،
🌼 و به نمایندگی از همه ایرانیان ،
🌼 به این همایش تشریف ببرید .
🚥 بدون فکر کردن ، پیشنهاد آنها را قبول کردم
🚥 و قرار شد دو هفته دیگر ، پرواز کنم .
🚥 دو روز قبل از روز عروسی خواهرم ،
🚥 دو نفر با موتور ، کنار خانه ما ایستادند .
🚥 همسایه ها ، در حال تمیز کردن خانه بودند
🚥 یکی از آن موتور سواران ،
🚥 اسلحه خود را درآورد و به طرف مردم گرفت
🚥 اما خدارو شکر ، اسلحه اش گیر کرد
🚥 و شلیک نکرد
🚥 مردم به طرف آنها دویدند .
🚥 آنها نیز مجبور شدند فرار کنند .
🚥 پدرم گفت :
🌷 اینها هر کی باشند ، باز هم می آیند
🌷 پس بهتر است که به پلیس اطلاع دهیم
🚥 روز عروسی فرا رسید
🚥 حاج علی ، همسایه ما ،
🚥 با کلانتری هماهنگ کرده بود
🚥 که مراقب عروسی باشند
🚥 چندتا از جوانان محله نیز ،
🚥 روی پشت بام ها رفتند
🚥 و به نوبت نگهبانی می دادند
🚥 تا امنیت عروسی را تامین کنند .
🚥 خواهرم با لباس عروس آمد
🚥 چقدر لباس عروس حجابی ،
🚥 و چادر سفید عروسش ،
🚥 بهش می آمد .
🚥 مثل ماه شده بود
🚥 خیلی زیبا شده بود .
🚥 ناگهان یاد مظلومیت مادرم افتادم
🚥 جای خالی مادرم ، در این روز زیبا ،
🚥 کاملا احساس می شد
🚥 آرام و بی صدا ، از گوشه چشمم ،
🚥 اشکم می ریختم .
🚥 و شکر خدا ،
🚥 عروسی به خوبی تمام شد .
🚥 آخر شب ، مهمان ها ، در حال رفتن بودند
🚥 که ناگهان دو موتور سوار ،
🚥 سر کوچه ما ایستادند
🚥 و یک نامه به یکی از بچه های همسایه دادند
🚥 تا به دست من برساند
🚥 وقتی آن را خواندم ،
🚥 احساس ضعف و ناتوانی کردم
🚥 همه بدنم به لرزه افتاد
🚥 پاهایم ، دیگر قدرت نداشتند
🚥 دنیا را تیره و تار دیدم
🚥 و ناگهان بی حال ، بر زمین افتادم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۷
🚥 مردم ، اطرافم را گرفتند
🚥 پدرم نامه را از من گرفت
🚥 اشک در چشمانش جمع شد
🚥 نامه را مچاله کرد
🚥 و با صدای بلند و خشن گفت :
🍎 این مناظره کی هست ؟
🚥 گفتم :
🇮🇷 انشالله هفته دیگه
🚥 گفت :
🍎 به خاطر مادرت هم که شده
🍎 باید بروی .
🚥 حاج علی آمد و گفت :
🌸 چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
🚥 پدرم گفت :
🍎 نمی دانم کدام حرام زاده ای ،
🍎 این نامه را فرستاده
🚥 حاج علی گفت :
🌸 مگر در آن ، چی نوشته شده
🚥 پدر گفت :
🍎 پسرم را تهدید کردند
🚥 حاج علی گفت :
🌸 لطفا بخوان ؛
🌸 می خواهم ببینم چی نوشته
🚥 پدر ، نامه مچاله را باز کرد و خواند :
🍎 آقای شیعه !
🍎 اگر در مناظره حاضر شوی
🍎 داغ مادرت را تازه می کنیم
🍎 خواهرت را در آتش می سوزانیم
🍎 سر پدرت را در آغوشت می گذاریم
🚥 اشک پدرم سرازیر شد
🚥 سپس رو به من کرد و گفت :
🍎 پسرم ! نگران ما نباش
🍎 تو حتما برو
🍎 ما مراقب خودمون هستیم
🚥 حاج علی گفت :
🌸 غلط کرده هر کی این مزخرفات را نوشته
🌸 مگر ما مُرده باشیم
🌸 که بگذاریم کسی به شما نگاه چپ بکند .
🚥 مردم هم گفتند :
🌷 حاج علی راست می گوید
🌷 ما کنار شما هستیم
🌷 ما نمی گذاریم اتفاقی برای شما بیفتد .
🚥 چند روز بعد از عروسی ،
🚥 به سمت قطر پرواز کردیم .
🚥 شب اول استراحت کردم .
🚥 نماز مغرب و عشا را ،
🚥 در مسجد شیعیان خواندم .
🚥 فردای آن روز ،
🚥 با توکل به خدا و توسل به اهل بیت ،
🚥 وارد مجلس شدم .
🚥 برای اولین بار ،
🚥 احساس ترس و نگرانی و اضطراب کردم
🚥 فکر از دست دادن خانواده ام ،
🚥 مرا آشفته کرده بود
🚥 تمام سعی خودم را کردم ،
🚥 تا با قدرت و صلابت ،
🚥 وارد مجلس شوم .
🚥 از همه نمایندگان دیگر ،
🚥 جوان تر بودم .
🚥 عده ای مرا به مسخره گرفتند
🚥 و عده ای که مرا می شناختند ،
🚥 به من احترام گذاشتند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🌹🍂
🌹
🍂از برایِ حرمت
این دلِ من آشوب است
🍂نکند سنگ
به پیشانیِ گنبد بزنند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹
🍁🌹🍂
https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🍂
#سلام_خانم_سه_ساله
🌹أیتها الصدیقه الشهیده
ای نوه مادر قد خمیده
گنبدتم مثل موهات سفیده
🌹اومدم تو حرمت
با گریه، با زاری
تو هنوزم وسط بازاری!
#یا_رقیه_بنت_الحسین
🌹
🍂🌹🍂
https://eitaa.com/amamzaman3138
04-moazenzadehardebili.www_.abeyek.mihanblog.com-.mp3
5.35M
عاشق باشیم و ساعات عاشقیمان را بلند فریاد بزنیم
التماس دعا بگوییم
و به سلام و صلواتی این وقت عزیز اذان را در کانال نور باران کنیم.
اذان مغرب بــه افــق تهران
التــمــاس دعــــا🤲
الهی ب این لحظه های ملکوتی اللهم عجل لولیک فرج 🤲