eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.6هزار عکس
21.9هزار ویدیو
21 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی @Sirusohadi 🔹مدیران پاسخگو مسائل شرعی و طب سنتی @AMDarzi @shirdelltaghi
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران امام زمان (عج)
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_پنجم ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد. صدای مریم خانم بلند بود. حور
_اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_ششم _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب
مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم. بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد. چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_هفتم مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضی
دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_هشتم دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص م
از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت. از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت. خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نمخه باباجان خودوم مروم. از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند. خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت. خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود. اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان (عج)
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_نهم از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد. شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود. قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد. چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود. آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است. بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند. جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت. به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند. حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت. فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد. سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن. امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم. _خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش. امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت. _سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ. _یا علی مدد. سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار. _خداحافظ. با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود. از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🔸بوی عطر دل انگیز ماه مبارک رجب به مشام می‌رسد 🔸خدایا ما بی صبرانه منتظر غروب چهارشنبه و بر آمدن هلال ماه مبارک رجب هستیم تا فصل جدیدی از بندگی و طاعتت را رقم بزنیم 🔸با غسل توبه و نماز توبه و استغفار و تطهیر ظاهری و باطنی به استقبال این ماه عزیز خواهیم رفت بعون الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودمانی ✍ کمتر از چند روز به آغاز ماه رجب مانده، به بارش ویژه‌ی ابر مهربانی خدا! برای ورود به این بزم آماده ایم یا نه؟ ※ برای بالا گرفتن پیمانه‌ها و پُر کردن آنها، ※ برای نزدیک شدنی که پر از شرمساری است اما اشتیاقی قدمهایت را به جلو می‌راند! ※ برای از نو شروع شدن، ※ برای از نو عاشق شدن، ※ برای از نو عاشق تر شدن، ※ برای عزم دوباره، ※ برای خسته نشدن و ادامه دادن... و .... کمتر از یک هفته به "لیله الرغائب" باقی است! ※ شب مهندسی آرزوها، ※ همان شبی که می‌کوبند و دوباره می‌سازند قلبی را که یکسال در میان رغبت‌ها و دغدغه‌های کوچک، هرزه ‌گردی کرده است! ※شبی که باید بسازند تو را ... ※ و بسازی خود را! دقیق مطابق آیه ۲۴ سوره توبه! که خدا صدرنشین قلبت باشد، و بعد خانواده‌ی آسمانی‌ات و بعد یاری این خاندان ... باید ساخته شوی؛ تا انسان شوی، تا در شعبان به رفاقت انسانهای کامل برسی، و در رمضان، مَحرم این خانه باشی... تا در بگشایند به رویت و از جامی بنوشانندت که مَحرَمان آسمان می‌نوشند و مست می‌کنند! ※ رجب در راه است ... ※ ساده‌تر بگوییم؛ رمضان در راه است، برایش باید خویشتنِ خویش را شُست و پیراست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دعای سلامتی امام زمان(عج) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞