یاران امام زمان عجلالله
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_یکم وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدو
🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
_چیزی برای فکر کردن نیست.
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
***
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان عجلالله
🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀 #رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_دوم _درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟ _چیزی برای فکر کرد
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
۱۷سال قبل...
_سلام.
_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟
_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.
_ علی جان داداش بشین..
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان عجلالله
#رمان_حورا #قسمت_هشتاد_و_سوم ۱۷سال قبل... _سلام. _سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟ _ ممنون داد
سلام دوستان عصرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_بیست_ویک
#ادامه_شرح_دعا قسمت سی وسه
🔸وَ اجْعَلْ تَقْوَاكَ مِنَ الدُّنْيَا زَادِي
🔹از دنیا، تقوایت را توشهام قرار ده
🎤استاد محمدعلی انصاری
#دعای_نهم
┄┄┅═✧❁🌹💎🌹❁✧═┅┄
🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ صَيِّرْنَا إِلَى مَحْبُوبِكَ مِنَ التَّوْبَةِ ، و أَزِلْنَا عَنْ مَكْرُوهِكَ مِنَ الْإِصْرَارِ
🤲 خدايا، بر محمد و خاندانش درود فرست و ما را به سوى توبهاى كه پسند توست برگردان، و از پافشارى بر آنچه نمىپسندى به دور دار.
📗#صحیفه_سجادیه
ازخداخواستمبدنمحتی
یکوجبازخاکزمینرااشغالنکند..
آبِدجلهاورابرایهمیشہباخودبرد..!
#شهید_مهدی_باکری
®🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مسیر آرامش💞
👌با خدا قشنگ حرف بزن...
حجتالاسلام عالی
✅برای دیگران هم ارسال کنید.
┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄