#میلاد_حضرت_عباس
🌸فــرزنـــد دلیــر حیــــدر آمـــــد
🌸عبــاس امیــــر لشکـــر آمـــد...
🌸می خواست نشان دهد ادب را
🌸یـــک روز پـس از بـرادر آمــد...
🌱عباس آمد تا برادری را معنا کند، وفا را شرح دهد...ایثار را الگو باشد، شجاعت را تفسیر کند و دلاوری را مصداقی والا گردد.
✨ولادت با سعادت #حضرت_ابوالفضل العباس،قمر منیر بنی هاشم را به محضر مولایمان #امام_زمان و شیعیانشان تبریک و تهنیت می گوییم.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐﷽💐
🕌🕌🕌
#ســاعـــــتعاشقـــــی🕗
۸ شب🌙
#بہوقتامامهشتـــــم🕌
✨✨✨✨✨
#صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام👇💐
همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...👇
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
زیارت#امامرضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله...
ঊঊ🌺🍃ঊঈঊ
═✧❁#یاامامرضا❁🕌
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊ
#التماسدعایفرج🤲🙏
یاران امام زمان عجلالله
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه خوب، صمد راست میگوید این بچه چقدر خوشقدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومیاش هم خیر باشد. »
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه میکردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: « خانم محمدی را جلوی در کار دارند. »
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومیاش هم به خیر شد؟! »
خندید و گفت: « نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوسها آماده میشوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم. »
خندیدم و گفتم: « مرد! خجالت بکش. مگرتو کار نداری؟! »
گفت: « مرخصی ساعتی میگیرم. »
گفتم: « بچهها چی؟! مامانت را اذیت میکنند. بندهی خدا حوصله ندارد. »
گفت: « میرویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمیگردیم. »
گفتم: « باشد. تو برو مرخصیات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم. »
💥 دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمامشدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: « خانمها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید. »
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلیها نمیدانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی میکردند و میخواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: « قدم! مرخصیام را گرفتم، اما حیف نشد. »
💥 دلم برایش سوخت. گفتم: « عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا میپزم، میآییم باباطاهر. »
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: « قدم! کاش میشد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری. »
گفتم: « حالا مرا درک میکنی؟! ببین چقدر سخت است. »
ادامه دارد...