eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.6هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
21.5هزار ویدیو
20 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی: @Sirusohadi 🔹مدیرپاسخ به سوالات احکام شرعی: @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان😊⬇️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣9⃣ ✅ فصل هفدهم فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بیدار شد. رفت نان
‍ 🌷 – قسمت 4⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می‌کردم. گفت: « دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستارجان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد. » بعد گریه کرد و گفت: « دلم برای بچه‌ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی‌های کافر عذاب می‌کشد. نمی‌دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست. » 💥 صمد که می‌خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: « نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می‌کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این‌طور اسم‌های ما را به هم ریختید. » 💥 چشم غره‌ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. » بعد رو کرد به من و گفت: « حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم! » شانه بالا انداختم. گفت: « هر چه می‌گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی‌کند. یک بار دیدی فردا پس‌فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می‌گویند. نگویی آقا ستار که بردارشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد. » این را گفت و خندید. می‌خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد. ادامه دارد... https://eitaa.com/amamzaman3138
یاران امام زمان (عج)
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می
‍ 🌷 – قسمت 5⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 صمد که اوضاع را این‌طور دید، گفت: « اصلاً همه‌اش تقصیر آقاجان است‌ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم‌هایمان آوردید؟! » پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمس‌اللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک‌جا شناسنامه بگیرم. آن‌وقت رسم بود. همه این‌طور بودند. بعضی‌ها که بچه‌هایشان را مدرسه نمی‌فرستادند، تازه موقع عروسی بچه‌هایشان برایشان شناسنامه می‌گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ‌تر بودی را نوشت ستار. شمس‌اللّه و ستار که دوقلو بودند، نمی‌دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس‌اللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه‌شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه‌هایتان را درست کنم؛ نشد. » صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می‌زد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش می‌کردم. از طرفی دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایم بهم می‌گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. » صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاج‌آقایتان بگو حاج ستار. » گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاج‌آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. » صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می‌شوم. » https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۲۱ روی صندلی های سردفلزی نشستم به مردم درحال رفت وآمدخیره شدم هر
🥀 بابغض گفتم عمه مهمون نمیخوای؟اومدم مدتی مزاحمتون باشم عمه منومحکم بغل کرد عزیزعمه چرانمیخوام قدمت روچشم مزاحم چیه دختر؟؟ سرموروی شونش گذاشتم گریه کردم وای دخترم چراگریه میکنی بیابریم خونه خسته ای بایدبرام تعریف کنی بیادخترم مهربانی عمه حدوحساب نداشت همینطورکه دست منوگرفته بود روبه فرشنده هاکرد:بچه هاخسته نباشیدمغازه روببندیدمن مهمان دارم مییرم به همراه عمه واردخونش که طبقه ی بالا مغازش بودرفتیم بااینکه شصت سه سالش بودهنوزسرزنده وسرحال بود باخوشحالی شروع به پزیرایی کردورفت شام بزاره منم لباسهاموعوض کردم چون ازصبح تاحالا سرپابودم روی مبل خوابم برد دستی روشونم نشست منوتکان داد... آیدین بزاربخوابم باصدای مهربان چشماموبازکردم گل عمه من آیدین نیستم سریع نشستم دستاموبه صورتم کشیدم ازاینکه این همه ازآیدین دورم قلبم گرفت بغض کردم عمه لبخندی زدورفت آشپزخونه بادوتاچایی برگشت:دخترم بیایه چایی بخوربعد شامومیارم چشم عمه جان عمه استکان چایی وجلوگذاشت خوب تعریف کن عموایناخوبن؟ بابی حالی جواب دادم:خوبن عمه موشکافانه نگام کرد کنارم نشست دستمو گرفت لبخندشیرینی زد خوب آقاآیدین کیه؟ بی اختیارب ی گوشه خیره شدم وجواب ندادم .چی بگم بگم همه وجودمه بگم نفسم به نفسش بنده بگم ازدستش فرارکردم بگم تنهاش گذاشتم تاکمتربه خاطرمن غصه بخوره دلم براش پرکشیداشکام سمج ترازاین بودن که نگهشون دارم ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
#سرگذشت #ایدا_و_مرد_مغرور🥀 #پارت۲۲۲ بابغض گفتم عمه مهمون نمیخوای؟اومدم مدتی مزاحمتون باشم عمه منو
🥀 سرازیرشدن عمه بانگرانی به من خیره شد آیداجان بگوعمه درددلت بگو عزیزِعمه کمی مکث کردم عمه درسکوت منونگاه میکردلبهاموبه هم فشاردادم وشروع کردم ازبعدازمرگ مامان و بابا گفتم تالحظه ی آمدنم به ماسوله ازآیدین عشقی که بهش داشتم گفتم از شکستی که آیدین درگذشته داشته گفتم ازاون سی دی لعنتی وخالصه همه چیوگفتم عمه صبورانه سنگ صبورم شدوبامن اشک ریخت منوبغل کرد:الهی عمه فدای دل شکستت بشه اگه می دونستم خونه ی عموت راحت نیستی میاوردمت پیش خودم آروم باش اینجوری که تعریف کردی این پسربرای توجون میده ولی بدنیست کمی دوریت وبچشه اینجاخونه ی خودته تاهروقت دوست داشتی میتونی بمونی به این ترتیب باهمه ی دل تنگیهام خونه ی عمه موندگارشدم غم دوری آیدین روزبه روزمنوازپادرمی آورد بایدتحمل کنم آیدین اگه منونداشته باشه زندگیش بهترمیشه برای خوشبختی آیدین باید ازخودم بگذرم یه هفته توخونه نشستم ولی باید کارکنم تاخرجمودربیارم میدونم پول کرایه خونم توحسابم میادولی بایدکارکنم باهمه ی غم دلم شروع به یادگیری کارهای دستی وسنتی کردم گاهی دلم برای کلاس ودرس تنگ می شد دلم برای محسن ویاسی.....وای خداصبرموزیادکن یعنی آیدین حالاچکارمیکنه؟؟ ولی هنوزفکرمی کنم آیدین به من ترحم میکرد ولی اون داروندارم بود وبس دوماه ازآمدنم می گذشت عمه زندگی آرومی داشت دوپسرش خارج ازکشورزندگی میکردن همسرشم فوت کرده بود ازاینکه من پیشش بودم خوشحال بود منم ازاینکه خدایکی وبرام گذاشته که تنها نباشم شادبودم صبح باحالت تهوع بیدارشدم سریع رفتم دستشویی اینقدراوق زدم که جونم بالا اومد بی حال کناردردستشویی نشستم عمه نگران دستی توکمرم کشید: دخترم خوبی ؟چت شدیهو نمی دونم به کمک عمه بلندشدم برای خوردن صبحانه رفتم یکم بهترشدم انگارشده عادت برام هرروزصبح بالامی اوردم برام عجیب بود قیافه ی خندان عمه رودیدم چیه عمه مگه حال من خنده داره؟ چیزی نگفت وسرمیزنشست منم نشستمو لقمه ی نون و پنیر گرفتم آیدا جان تو پزشکی میخونی؟..... ادامه دارد.....🌹 https://eitaa.com/amamzaman3138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا