#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۲
وااای خدا ای بمیری آیدا
از حسودی داشت می ترکید لباس شخصی گلبهی رودستش گرفت چه راحت هرچی دلش می خواست بارم می
کردخجالت کشیدم ازش گرفتم
گذاشتم تو جعبه من نخریدم خودش خرید بلند بلند خندید
سرمو پایین انداختم..
ساغر که تا حاال مشغول برانداز کردن خریدها بودبا اخم به مامانش نگاه کرد
بسه دیگه مامان به جای اینکه مادرانه نصیحتش کنی راهو چاهو نشونش بدی تودلش خالی می کنی
زن عمودر سکوت کمی نگاهم کرداز جاش بلند شد برای اولین بار دست مو
گرفت لحن صداش عوض شدلحن مهربانی به خودش گرفت
راست می گه ساغر انگارزیادروی کردم بیا آیدا بشین پیشم
هردو نشستیم ساغر شروع به جمع کردن وسایلم شد
بغضم ترکید بدون درنگ خودمو انداختم بغل زنی که چندین
سال با من بد رفتاری کرده بوددلم آغوش مادرانه میخواست زار زار گریه کردم
من ازش می ترسم خیلی جدیه همیشه اخموعه از اینکه باهاش تنها باشم می ترسم باورم نمی شد اونم محکم بغلم کرد زدزیر گریه ساغرم گریش گرفته بودعلی
تازه ازمدرسه آمده بود با تعجب نگاه میکرد سرمو بوسید زن عمو و گفت برودیگه وسایلتو آماده کن سرمو تکان دادم از جام بلند شدم باشونه ی خمیده رفتم تواتاق
مشترک من وساغر وعلی ساغرم پشت سرم وارد اتاق شدبا هق هق شروع به جمع آوری وسایلم کردم لباسهای کهنمونمیخواستم ببرم.کتابها آلبوم عکس باباومامان چندتا ازلباسهای بابا ومامان که مونس تنهاییام بودداخل جعبه ی کوچکی گذاشتم همه در سکوت شام خوردیم.حتی علی کوچولوکه همیشه شیطنت می کرد ساکت بودامشب نگاه عمو پراز غم بودزن عمو هم چهرش گرفته بود صدای زنگ تلفن سکوت خونه رو شکست....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۳
علی رفت گوشی و برداشت الو ..بله.. بابام بله هستن..گوشی باباآقای اشتیاق باشما کار دارن
آقای اشتیاق کیه؟
عمو سریع بلند شدآقای رئیسه یعنی چکارداره؟
پس فامیلیش اشتیاقه
سلام آقای رئیس..ای به لطف شما.. باشه چشم آقا...هرجورشمادستوربفرمایید...فردامنتظرتون هستیم
مدام می گفت:بله آقا ...چشم آقا...حتی موقع حرف زدن دولاوراست میشدیعنی اینقدر جذبه داره؟بابا جذبت توحلقم..باصدای عموبه خودم آمدم
آیدا آقاباتو کار داره
هوری دلم ریخت
چیکارم داره؟
نمی دونم زودباش زیاد منتظرش نزار بادلهوره وترس گوشیوازعموگرفتم...
صدامو صاف کردم
الو..سلام
سلام حال شما؟؟
مرسی خوبم کاری بامن داشتیدبله یه بسته برات فرستادم فردا بازن عموت بروآرایشگاه نگران هزینهش نباش
نمی خوام چیزی کم داشته باشی اگه کاری نداری قطع کنم
نه خداحافظ
خداحافظ
به تنهاچیزی که فکر نمی کردم آرایشگاه بود!وای خداحتی پشت تلفن صداش
جدی به نظر می رسید..صدای عمو رشته افکارمو پاره کرد
آقای رئیس گفت تانیم ساعت دیگه یه بسته برای آیدامیاددر خونه
زن عمو:بسته چی هست؟
نمی دونم نگفت
زن عمو:آیدابه تو نگفت چیه؟
نه فقط گفت:فردا باشمابرم آرایشگاه
عمو انگارچیزی یادش آمده باشه گفت
آهانزدیک بود یادم بره آقا گفت:فردا آیدارو ببرید آرایشگاه بایدتاقبل ازساعت شش آماده باشید.....
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۴
زن عمو نگاهی به من انداخت باشه فردامیبرمش.
زنگ دربه صدا درآمدعمو برای بازکردن دررفت چند
دقیقه بعد برگشت جعبه
بزرگی دستش بودزن عمو سریع بلندشدوجعبه روگرفت نشست روزمین باعجله بازکردهمه منتظر بودیم که جعبه باز شه
وای آیدا بیا ببین...
شوکه به لباس عروسی که دست زن عمو بودخیره شدم بادیدن لباس عروس دلم لرزیدحسی جزترس ونگرانی نداشتم...
زن عمو جلو آمدباذوق لباسو به طرفم گرفت بیاآیدا برو بپوش
سرمو پاین انداختم دستاموتو هم گره کردم فردامی پوشم الان حسش نیست ساغر باخنده وچشمای پراز خواهش گفت برو بپوشش دیگه تا فردا من نمیتونم صبرکنم..
بالاخره به اصرار همه لباسو از زن عمو گرفتم.ورفتم داخل
اتاق به کمک ساغر پوشیدمش ازتو آینه خودمو دیدم
چرخی زدم کامال اندازه بودتاج ظریف پرنسسی داش بایه تور بلند
ساغرازسرشوق جیغی کشید وایییی آیدا چه جیگری شدی به خدا تازه هنوز آرایش نکردی
چرخی زدم خودمو برانداز کردم واقعاسلیقش حرف نداشت.
ساغر ادامه داد واقعااگه آرایش کنی چی میشیییی؟؟
اخمی کردم بس کن ساغرتو که می دونی من راضی نیستم میدونی میترسم بازداری ازفردا شب حرف می زنی؟
سرمو به حالت قهر چرخوندم حالی اشک دیدمو تار کرد
ساغر بدون توجه به حالم باشیطنت گفت
چی میگی براخودت من که دخترم دلم برات ضعف رفت چه برسه به اون که فرداشب شووووورت میشه گلم ..
با لج دستمو تو هوا تکون دادم ولم کن ساغردیونم کردی
همون موقع درباز شدعمو وزنعمو واردشدن لبخندرو لب هردوشون بوداین زن عموی مام یه چیزیش میشه هاعمو
جلو آمدپیشونیموبوسید خیلی ناز شدی ناز دونه ی داداشم روحت شاد داداش ببین
دختر عروس شده ....
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۵
باگفتن این حرف خودموپرت کردم توبغلش وزار زار اشک ریختم عمومحکم بغلم کردبرای چنددقیقه فضای اتاق پرشدصدای گریه ی اهل خانه حتی زن عموشب تاصبح ازدلشوره داشتم پس می افتادم شروع یه زندگی جدیدبامردی اخموباکسی که فقط دوبار دیدمش کاش عجله ای در کار
نبود تاکمی بهش عادت می کردم ..
به موهام چنگ زدم خدایا از فرداشب بایدبااون زندگی کنم
صبح باصدای زن عمو بیدارشدم
پاشودختردیرمیشه امروز خیلی کار داریم پاشو بروحمام باید زود تر بریم آرایشگاه اگه دیرآماده بشی آقا عصبانی میشه ها
به سختی ازجام پاشدم چشمام به خاطر بی خوابی وگریه می سوخت
بدو دختر ناسلامتی امشب عروسیته..
باشنیدن این حرف دوباره تنم لرزیدنه دیگه آیدای بی چاره راه فراری نیست دو دستی محکم زدم توسرخودم به ناچاررفتم حمام عموهم مرخصی بود
میلی به صبحانه نداشتم همراه ساغرو زن عمو راهی ارایشگاه شدیم تودلم آشوب بودخانوم آرایشگرکمی براندازم کردوشروع به کارکردچون قراربودمدرسه برم زیاد توابروهام دست نبردمشغول آرایش شدوگفت خودت که زیبایی لنزکه لازم نداری مژهاتم که بلنده باکمی
آرایش خوشگل ترین عروس شهر میشی فقط موهات خیلی بلنده باید کمی کوتاهش کنم تا راحت شینیون بشه
نگاه تندی بهش انداختم
نه به موهام دست نزنیددوست ندارم کوتاه بشه همینجوری یه کاریش بکن
تو ذوقش خورد با ناراحتی گفت باشه مسل اینکه چاره ای ندارم...
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۶
تمام مدت توفکردوروز گذشته بودم که چطورطی دوروززندگیم تغییرکردبعداز این چی میشه خدایامن بی کسم
خودت پناه بی کسی هام باش وقتی به آیدین فکرمی کنم مردمغروری رومیبینم که باهم ی غرورش تمام چیزهایی که به
عنوان یه عروس لازم داشتم برام تهیه کردحتی متوجه نگاه من به اون لباس شدواونوبه خریدا اضافه کردگیج بودم فقط خدامی دونست چه حال زاری دارم
صدای گوشی زن عمو بلند شد
..الو بفرمایید..بله آدرسو یادداشت کنید..
زن عمو به آرایشگرگفت:
کارش تمام نشد دامادداره میاد؟
چرا تمام شدعزیزم می تونی خودتو توآینه ببینی..
ساغرباهیجان جلواومد وای آیدا باورم نمی شه اینقد خوش آرایش باشی
ازروی صندلی بلندشدم نگاهی به خودم انداختم واقعاتغییر
کرده بودم به کمک ساغر وزن عمو لباس عروسو پوشیدم چون از پشت با بند بسته می شدساغرمشغول بستنش شدباصدای آرام گفتم ساغر محکم ببندش گره کوربزن تا نتونه بازش کنه
ساغرغش غش خندید خاک توسرخنگت میخوای باچندتاگره جلوشو بگیری؟خواحمق جان قیچیش میکنه.
کلافه گفتم:خفه شوتوحالا سفت ببندش بعدازاینکه تاج وتورروی سرم فیکس شدزن عمو گفت واقعاناز شدی
دوباره صدای گوشی زن عمو دلمو لرزوندتشویش دلهره ترس بدنم آشکارا می لرزیدبرای اینکه بتونم لرزش دستمو کنترل کنم دستامو توهم قفل کردم..
زن عمو:زودباشیدداماداومدمیگه بیاد بالاپول آرایشگاه ودادعلی که به مادرش بده علی وقتی منو دیدگفت:
آبجی آیدا چه خوشگل شدی اگه بزرگ بودم خودم میگرفتمت همه زدن زیرخنده بازبان شیرینش همه روخندوند
ووووی خداااانفسم بنداومده بودگلوم ازشدت ترس خشک
شده بودشنل سفیدی روی سرم انداختم از آرایشگاه زدیم بیرون پشت درآرایشگاه منتظر بودبادیدن من جلو آمدودسته گلی داددستم بادستای لرزان گل وگرفتم
سلام آماده ای با صدایی که از ته چاه درمی آمد جواب دادم...
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۷
سلام بله بریم
خانواده ی عموسوار پرایدشان شدن من وآیدین هم سوار بنز مشکی رنگ آیدین شدیم چون لباسم سنگین بودنمیتونستم راحت سواربشم آیدین رفته بود طرف درماشین تازه متوجه حال من شداومد طرفم درو بازکردپایین لباسمو جمع کردسوارشدم خودشم ماشینو دور زدسوارشدوراه افتاد...
شنل کاملنجلوی دیدموگرفته بودبا صدای آرامی گفتم میشه شنلمو کمی بدم بالا؟شنل..؟؟آها اگه راحت نیستی بده بالا
شنلوکمی دادم بالادریغ از یه گوشه چشم منم چه انتظاری دارم اونم مثل من
مجبور شده حق داره بی اهمیت باشه هنوز بدنم لرزش داشت بوی عطرش تو
ماشین پیچیده بود باتمام وجود بوکشیدم باشنیدن صداش دوباره لرزیدم
سردته؟
ها...
باز که اینجوری جوابمو دادی؟؟
وای خداحالاچی بهش بگم؟
ببخشید هواسم نبود..
اشکالی نداره پرسیدم سردته ک می لرزی؟
آره ....کمی
بدون حرف بخاری زیاد کردچه بی احساس حتی یه نگاه به من نداخت مثلن عروسماااواقعا که بیشعوره تامحضرحرفی نزدیم مدام پوست لبمومی کندم
خانواده عموچون زودترحرکت
کرده بودن زودتررسیدن ازماشین پیاده شدم سرمای هواتنمولرزوندواردمحضرشدیم آیدین بدون توجه به من ازپله هابالا رفت...
قلبم شکست حتی کمکم نکرداز پله ها بالا برم چندتاپله روبالارفت ایستادبه عقب نگاه کردوقتی دیدباسختی دارم از پله هابالامیرم برگشت عقب گوشه ی دامنمو جمع کرداز پله هابالارفتیم..
وارد سالن محضرشدیم باصدای آشنایی سرمو بالاگرفتم..
سلام آیدین جان مبارکه سلام خانوم خوشبخت باشید
محسن بودباچهری خندان وزیبا
آیدین بامحسن دست دادوروبوسی کرد
سلام داداش ممنون که آمدی....
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۸
خواهش می کنم وظیفمونه..
منم باصدای آرام جواب دادم
سلام ممنون که تشریف آوردید
آقای امینی هم آمده بودچنددقیقه بعدمنوآیدین برای مراسم عقد حاضرشدیم
به جزاین چند نفرکسی نیامده بود حالاکه جشنی درکار نیست چراگفت لباس بپوشم؟فکرهای مختلف توسرم می چرخید سرم پایین بوداز اینکه پدرومادرمو نداشتم
بغضم گرفته بود...
برای بار سوم سرکار خانوم آیداکریمی آیا وکیلم؟
زیرشنلم آرام هق هق می کردم باصدای لرزان جواب دادم
با اجازه باباو مامانم...وعمو بله
گریه امانمو برید..
آیدین سرشو کنار گوشم آوردآیدابسه دیگه گریه نکن بزارحلقتو بندازم دستت انگارازسنگ بودحتی حرفی نزدکه آرام کنه
عموزنجیرظریفی بهم هدیه دادمحسن یه نیم ست خیلی قشنگ داددستم که آیدین ومن ازش تشکر کردیم
زن عمو ساغرو علی کوچلو هم تبریک گفتن ...
علی خیلی مردانه باآیدین دست دادوصدای کودکانه اش رو کلفت کرد وگفت:یادت باشه اگه آبجی من واذیت کنی بامن طرفی ازاین حرف علی دلم قنج رفت قربونش برم داداش گلم..
آیدین لبخندگشادی زدچشماشوبه علامت اطاعت بست ای به چشم داداش غیرتی علی ادامه داد اگه خودم بزرگ بودم می گرفتمش آخه خیلی مهربونه
آیدین خم شدوبوسیدش حالاکه من گرفتمش قول میدم مواظبش باشم
ازمحضرزدیم بیرون برای صرف شام رفتیم یه رستوران خیلی شیک که معلوم بودباهماهنگی آیدین کس دیگه ای
اونجا نبودبادوربینی که دست محسن بودچندتاعکس باآیدین وچندتادست جمعی انداختیم شام صرف شدولی من میل نداشتم بعداز شام از رستوران بیرون زدیم قلبم داشت ازتودهنم میزدبیرون لحظه ی خداحافظی باتنها اقوامم رسیدساغرومحکم بغل کردم
هردوزدیم زیرگریه بعدعلی وبغل کردم وبوسیدم عموهم گریش گرفت بغلم کردوتندتندمنوبوسید
عمو:دخترم ببخش اگه توخونه ی عموت بهت سخت گذشت خوشبخت بشی... روبه آیدین گفت:
اقایادگاربرادرمو به شمامی سپارم آیدادختر حساسیه...
ادامه دارد.....
🌱https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۳۹
تنهایی می ترسه شبا تنهاش نذارید
آیدین بدون حرف چندبارسرشوتکان داد
زن عمو هم بغلم کرداز ته دل هموبوسیدیم آرام توگوشم گفت:
آیداجان منو ببخش اگه ناراحتت کردم می دونی که من زودعصبی می شم.
باگریه گفتم:زن عمو من می ترسم منوتنها نزاریدزن عمواشکامو پاک کردبسه دیگه گریه نکن ازچیزیم نترس اونم بنده خداآدمه بروسرزندگیت عموکمی خودشو به من نزدیک کردباصدای آرام گفت
دخترم آقای اشتیاق مردخوب وباوقاریه تازمانی که به حرفش گوش بدی وای
به روزی که روحرفش حرف بزنی کسی جلودارش نیست حواست باشه هرچی میگه گوش کنی اگه به حرفش گوش کنی دنیا برات گلستان می شه حالااشکاتوپاک کن بایدبری منتظرته.
آیدین که با فاصله ازماکنارمحسن ایستاده بودگفت:آقای کریمی هواسرد سرمامی خوره لباس مناسب تنش نیست بله بله آقا چشم روبه من کرددخترم برو شوهرت منتظرته..
محسن وآقای امینی هم خداحافظی کردن ورفتن خانواده عموهم به طرف ماشینشان رفتن آیدین درماشینوبازکردتاسوارشم نگاهی به خانواده ی عموکردم ونگاهی به آیدین کردم بی اختیار به طرف زن عمو دویدم خودمو انداختم بغلش بغل کسی که سالهاآزارم داده بود حالابرام امن ترازدرکناربودن اون مرده باگریه گفتم:نه..نه..من می ترسم نمی خوام برم تورو خدامنوتنهانزارید.
آیدین خیلی جدی گفت:خیلی خوب آروم باش اگه دوست داری باعموت بروچشمای پرازاشکموگشاد شدباهق هق گفتم واقعا برم آره برو دیگه نمی دونم از چی میترسی ولی اگه دوست داری بروووحرفش تموم نشده بودکه،
زن عموجلو آمدنیشگون محکمی از بازوم گرفت که دادم بلند شدکه...
ادامه دارد.....
🌱https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۴۰
آیدین باچشماای گشادشده نگام کرد..
آیییییییی بازوم همینطور که بازوی بی چاره ی من تودستش بودبه آیدین گفت:
نه آقااااداره خودشولوس می کنه حالامیادبازوموکشیدبردطرف ماشین آیدین درگوشم گفت:بسه دیگه دختره ی احمق داری شورشودرمیاری میخوای هنوز عروس نشده طلاقت بده؟باشنیدن این حرف سرجام خشکم زدطلاق که از وضع الانم بدتره نه نمی خوام.
پس برو سرزندگیت اون شوهرته بایددرکنارش احساس آرامش کنی نه بترسی این وگفت ورفت سوارماشینشون شدعموبوقی زدوسریع حرکت کرد.
من موندم سرمای شدیدتنم وآیدین
به وضوح میلرزیدم.
آیدین جلوآمد کتشودرآوردانداخت روشونم گوشه ی دامنموجمع کردبا ترس سوار شدم دروبست ماشینودورزدسوار شدمحض اینکه ماشین وروشن کردبخاریو زدوحرکت کردبادگرم صورت وبدنمونوازش کرداشکام آروم ازروی گونم راه افتادسرموبه شیشه تکیه دادم وبه بیرون خیره شدم نیم ساعتی گذشت به محله ای رسیدیم باخونه های ویالی بزرگ جلوی یه خونه ی بزرگ ویلایی ایستاددرو بایه چیزی مثل کنترل باز کردتوفیلمادیده بودم دربازشدواردحیاط خیلی بزرگ
شدیم باغچه های بزرگ دوطرف مسیرمابودن که برف روی شاخه ی درختاوگلهارو پوشونده بود چراغهای توپی بارنگهای مختلف نمای زیبایی رو درست کرده بودازحیاط وارد پارکینگ بزرگی شدیم واااااای خدا چه ماشینایی..
تمام مدت آیدین ساکت بودماشین کنار ماشینای دیگه پارک شدازماشین پیاده شدآمددروبرام باز کردمیخواستم برم پایین که لباسم گیر کردزیرپام نزدیک بودکله پاشم.
تازه متوجه لباساش شدم کت وشلوارمشکی بلوزسفیدوکراوات مشکی موهاشو زده بودبالاخدایش عجب خوشگلی شده بود....
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۴۱
باقدمهای کوتاه دنبالش راه افتادم واردآسانسور شدیم مگه
این خونه چندطبقه است؟
یه گوشه ایستادم سربه زیرخیلی زود رسیدیم درورودیوبازکرد نورکمی خونه روروشن کرده بودکلیدبرقوزدهمه جاروشن شدوااااای خدااااا....یکی فکموجمع کنه برای یه لحظه همه ی غمهام یادم رفت
بادهن بازاطراف ودیدزدم یه سالن بزرگ پرده های شیک هم ست مبلهای سلطنتی که طلایی بودآشپزخانه ی بزرگ باکابینتهای سفیدتمام خونه باچیزهای لوکس وگران قیمت آراسته شده بودمن چی میتونست جهازباخودم بیارم که لیاقت این خونه روداشته باشه؟
ی لحظه دیدم آیدین سرشوبرده عقب غش غش خندید ...لامصب چه قشنگ می خنده ولی سریع خندشو جم کرد.ینی ب فک باز من میخنده؟؟
اومدطرفم کت از روشونم برداشته شدناخواسته باصدای خفیفی گفتم:وییییی
آیدین:چیییه می خوام کتمو بردارم به جای اینکه اینجا وایسی بیا خونه رو نشونت بدم...
کتشو برداشت منم دنبالش راه افتادم دستاشو به دوطرف بازکرد
اینجا پذیرایه اونجام آشپزخانه این دواتاق که می بینی اتاق مهمانه اونجام که حماموسرویس بهداشتی
به طرف پله هارفت منم پایین لباسموجمع کردم دنبالش رفتم
ازپله های مارپیچ بالارفتیم واووو اینجارو چه قشنگه سالن بالا کوچکتربودنگاهی به من انداخت دوباره شروع به توضیح دادن کرداینجا چهار اتاق داره دوتاش مال مامان ایناست زمانی که میان ایران اونجامیمونن..
مشغول توضیح دادن بود ک بازیهووگریم گرفت نمیدونم چرااینقدرجلوش اشکم درمشکمه؟حالایواش یواش باهمه جاآشنامیشی..
قیافه ی جدی به خودش گرفت:ای بابااشکات خشک نشد؟بهترِبری استراحت کنی دیگه گریه نباشه بااین حرفش مردم وای خداحالاچکار کنم؟وقتی حرف میزدبه صورتم نگاه می کردوای الانه ک خودموخیس کنم تواین گیری ویری چه گشنم شدباصدای قورقورشکمم آیدین خیره نگام کرد....
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۴۲
خجالت زده دستمو گذاشتم روشکمم ببخشیدبا صدای بلندزدزیرخنده
بیابایدچیزی بخوری معلومه کسی که چندوعده غذانخورده باشه شکمش به
قورقورمی افته وارد آشپزخونه شدیم صندلی از پشت میزبیرون کشیدبشین یه چیزی درست می کنم بخوری سرموانداختم پایین نه ممنون چیزی میل ندارم همنطورکه دریخچالو بازمی کردسرشو به طرفم چرخاندعجب رویی داری هاداری ازگشنگی ضعف می کنی بدون توجه به حرف من بسته ای درآود وداخل فرگذاشت زود حاضر می شه ازآشپزخونه زدبیرون دیدم که از پله ها بالا رفت..
آخیش نفس راحتی کشیدم سرمورومیزگذاشتم چشمای خسته ازاشکمو بستم دیگه تنهای تنهاشدم
شایداگه پدرومادرم زنده بودن تااین حدازازدواج نمیترسیدم یاشایدبامیل خودم
ازدواج می کردم ولی بدون باباومامان میترسم...
صدای دمپایهاشوشنیدم..
آیدا خوابی؟
سرموبلندکردم نه بیدارم..
لباساشو باتیشرت سبزپرنگ وشلوارورزشی سورمه ای عوض کرده بودلبخندی زددستاشو به هم می مالیدغذایی رو ازفربیرون آوردمرغ بودگذاشت رومیزسس ونوشابه هم آوردبالبخند گفت:بخورتاپس نیفتادی مرغهارو تکه کردولی من خجالت میکشیدم...
عع چرانمی خوری نکنه دوست نداری؟
چ...چرا دوست دارم ممنون
اولین لقمه رو به زوردادم پایین صدای تلفنش بلندشدبلندشدورفت بیرون
آخ خداپدرتوبیامرزه که زنگ زدی مثل وحشی ها حمله کردم دهنمو پرمیکردم به زورنوشابه می فرستادم پایین
وای برگشت ..
غذاپریدتوحلقم داشتم خفه می شدم ازجام بلندشدم اشک ازگوشه ای چشمام دراومدآی خفه شدم سریع خودشوبهم رسوندچندضربه محکم زدتوپشتم راه گلوم بازشد یه لیوان آب آورد آبوخوردم..
آخه دختر چرامواظب نیستی؟آروم بخورداشتی خفه میشدی..
از حرفش خجالت کشیدم
ممنون سیرشدم دیگه نمی خورم.
وای صورتش سرخ شدابروهاشوتوهم کرد
یعنی چی؟مگه غذا خوردن خجالت داره که جلوی من غذانمی خوری باابرواشاره کردبگیربشین غذاتوتمام کن منم همین جا می شینم همینوکم داشتم سردردم به بدبیاریهام اضافه شد دستمو گذاشتم کنارپیشونیم ممنون واقعانمی تونم اخمش غلیظتر شدسرشو به عقب داد..
واییی چقدجدیه
من این حرفاحالیم نمی شه زود باش غذاتو تمام کن.
به ناچار زیر نگاه زومش بازور غذارو از حلقم پایین فرستادم
دستاشوزیرچونه گذاشته بودوخوردن منونگاه میکردسردردمم داشت بیشترمیشدغذام تمام شداز پشت میز بلند شدم باصدای آرام تشکرکردم ممنون دستتون درد نکنه...
نوش جان ...
دیگه نبینم تعارف کنی ها...
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱
#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور_من🥀
#پارت۴۳
فقط سرموتکان دادم ظرفهارو برداشتم که بشورم که گفت نمی خوادکاری بکنی خسته ایم بهتره بریم بخوابیم...
یاامام زماااان الانه ک بمیرم ازترس چشمامو بستم دستموگذاشتم کنارشقیقم چندثانیه بعدچشمامو باز کردم فاصله اش وبامن خیلی کم کرده بودترسیدم یه قدم عقب رفتم وجیغ خفیفی کشیدم دستمو گذاشتم روقلبم.
وای خدااخماشوتوهم کرد چیه ؟نه به اون روزت توخیابون بااون پسره داشتی دعوامیکردی نه به حالاسرموزیرانداختم
آخه اون غریبه بودبعدشم مدام مزاحم می شدصورتم ازخجالت داغ شده بودآب دهنموقورت دادم ولی...ولی شما
دیگه نمی تونستم ادامه بدم دست به کمرایستادسرشوکج کردهیچ حسی توصورتش ندیدم
ولی من شوهرتم...درسته؟
باسرجوابشودادم...
چیه سرت دردمیکنه؟؟
اوهوم
بایداستراحت کنی این آرایشم بشوری بهترمیشی خوب بریم بخوابیم در اتاقی وباز کردبروتو..
وای خداخدادارم ازحال میرم
وارداتاقی بزرگ شدم پرده هاسفیدباهاشیه طلایی سرویس چوب قهوه ای تیره یه میزتحریرکه روش یه لپ تاپ بودروتختی کرم با گلهای درشت قرمز منوبردکنار تخت ونشوندروتخت بریده بریده نفس می کشیدم روبروی من سرپاایستاد قیافش ازهمیشه جدی تر شدنترس کاریت ندارم ببین آیدا خونه عموت گفتم هرکاری برات می کنم تاهروقت دوست داری درس بخوان هرچیزی دوست داشتی کافی لب ترکنی مثل کوه پشتتم ازامروزمسولیت توبه عهدی منه اصال دوست ندارم کسی روحرفم حرف بیاره بدعصبانی میشم پس
حواستوخوب جمع کن فقط...فقط ازمن توقع نداشته باش دوستی باهات داشته باشم می فهمی چی میگم؟
نه منظورتون چیه؟
نشست کنارم منظورم اینه که...
ادامه دارد.....https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408
🌱