🌸🍃🌸🍃
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_سوم
از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند:
خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد.
جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش داد.
بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند.
براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد.
عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند.
از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد،
از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد.
وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند.
شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است،
چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود.
شیطان و قالب گلی آدم:
بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت
واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت.
شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت :
خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید
حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟
آن حضرت در جواب فرمود :
وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است.
اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود .
شیطان سجده نمى کند:
وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود:
مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند.
به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند.
به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید.
بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله.
تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد:
خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار.
خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد.
خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى !
سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود.
خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟!
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١
#كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_خوئي_ج٢ص_٤٨
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🟥 یاران امام زمان (عج) 🟥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت_سوم
به صورتم دست کشیدم،...
تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود.
تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار و جیغ، دود و ...
حواسم در حال برگشت بود،...
درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.
از تمام وجود داد زدم،...
صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند.
دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....
🕊🕊🕊🕊
با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم
_ما..مان....ماما..ن
صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود.
من هم به گریه افتادم....
مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد.
میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.
-عزیز دلم ...همه چی درست میشه... خُــــدا خیلی بهت رحم کرده... انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.
و دوباره گریه کرد طوری که قلبم فرو ریخت
مادرم اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد
منم با طنین صداش بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِ آروم میشدم
بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،...
ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود.
وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد و کمک مادرم میکرد.
میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه.
شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.
داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه.
خواهرم هم به کسی نگفته بود.
تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند...
و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه.
....و آن روز هم به سرعت فرا رسید...
دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت
.. قلبم تند تند میزد.
خیلی سعی کرده بودم با #نابینایی کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...
چشمم رو به آرومی باز کردم،...
هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت،
به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_دیدید که دیدم!!!
خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند.
دکتر رو به اونها کرد و با تشرازشون خواست که ساکت بشن.
دیگه خیالم کاملا راحت شده بود...
احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت....
تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند..
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/amamzaman3138
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛