#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودوششم
در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن...
دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم:
اروم بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!!
احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت:
-دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست...
از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم...
***********************
مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت:
-این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن...
پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم:
-مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم...
مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت:
-ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم...
به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود...
پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم:
-پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه...
مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
-اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه...
طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت:
ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم...
احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت:
-ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم...
طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد...
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-پس چرا عقب نشستی؟
طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست...
به احمد نگاهی انداختم تا نظرش رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره...
بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم:
-حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره...
خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!)
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
♥️🍃
هیچ گلی به فکر رقابت
با گلهای دیگر نیست...
فقط
شکفته
می شود...
در پیمودن راهتان
بردستاوردهای دیگران تمرکز نکنید،
فقط به خود بیاندیشید....
🍃🌹
📚 داستان پسری به نام شیعه
قسمت ۳۴
🌹 محمد گفت :
🌹 او بوده که به حکومت ،
🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد .
🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ،
🌹 مادر شما را سیلی زد
🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد
🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد
🌹 او بود که مردم را ،
🌹 بر علیه شما تحریک کرد .
🌹 او بود که بین شیعه و سنی ،
🌹 اختلاف می انداخت .
🌹 او بود که به مردم گفت :
🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید
🌹 تا مردم شما را اذیت کنند
🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد
🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید
🚥 حرفهای محمد ،
🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت
🚥 او می گفت و من گریه می کردم .
🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده .
🚥 سپس محمد کمی مکث کرد
🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت :
🌹 و از همه بدتر ...
🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ،
🚥 پر از اشک شدند .
🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟!
🚥 با صدای گرفته گفت :
🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد
🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد
🌹 او بود که خواهر شما را ،
🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین
🚥 گفتم : بسه محمد نگو
🚥 زدم زیر گریه
🚥 محمد مرا در آغوش گرفت
🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم
🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم
🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم :
🇮🇷 محمد جان❗
🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند
🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟
🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ،
🌹 محبوبیت شیعیان ،
🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد
🌹 خصوصا بین جوانان ؛
🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ،
🌹 به شیعه بیشتر شود
🌹 به خاطر همین
🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ،
🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند
🌹 به خاطر همین
🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند
🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید .
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۵
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت :
🌹 همه فرار کنید .
🇮🇷 گفتم : چی شده ؟!
🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ،
🌹 به ما حمله کردند .
🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند .
🚥 و با سرعت ،
🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم .
🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم .
🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ،
🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم
🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه
🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم
🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم
🚥 که اگر بلایی سر من آمد
🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد
🚥 در اولین فرصت ،
🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم
🚥 و در طول دو سال ،
🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ،
🚥 تربیت کردم .
🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند .
🚥 آن سه را به قم فرستادم
🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند .
🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست
🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ،
🚥 خوشحال و خندان نبودم .
🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم
🚥 و مراقب آبجی بودم .
🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد
🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم .
🚥 دیدم دارد گریه می کند .
🚥 کنارش نشستم
🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!!
🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد
🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده
🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه
🚥 ولی من کسی رو ندارم
🚥 من خیلی تنهام
🚥 من هم ناراحت شدم .
🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم
🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده
🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم
🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم
🇮🇷 همه ما کنارت هستیم
🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ...
🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ،
🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم .
🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم .
🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ،
🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
#نماز_اول_وقت
امام حسن مجتبی علیه السلام :
قوی ترين اسباب کسب روزى، نماز خواندن با تعظيم و خشوع و خواندن سوره واقعه به ويژه در شب و وقت عشاء، خواندن سوره «يس» و «مُلْك» در صبح، حضور در مسجد پيش از اذان، هميشه با طهارت بودن و انجام نافلۀ فجر و نماز وتر در منزل و این که سخن لغو نگوید.
📗بحار الأنوار، ج۷۳، ص: ۳۱۹
✿