eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
21.7هزار ویدیو
20 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی: @Sirusohadi 🔹مدیرپاسخ به سوالات احکام شرعی: @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
👈قسمت نودوششم در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن... دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم: اروم بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!! احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت: -دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست... از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم... *********************** مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت: -این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن... پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم: -مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم... مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت: -ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم... به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود... پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم: -پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه... مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: -اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه... طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت: ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم... احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت: -ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم... طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد... نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: -پس چرا عقب نشستی؟ طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت: -من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست... به احمد نگاهی انداختم تا نظرش رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره... بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم: -حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره... خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!) ادامه دارد 👇👇👇 🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
♥️🍃 هیچ گلی به فکر رقابت با گلهای دیگر نیست... فقط شکفته می شود... در پیمودن راهتان بردستاوردهای دیگران تمرکز نکنید، فقط به خود بیاندیشید.... 🍃🌹
📚 داستان پسری به نام شیعه قسمت ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد . 🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ، 🌹 مادر شما را سیلی زد 🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد 🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد 🌹 او بود که مردم را ، 🌹 بر علیه شما تحریک کرد . 🌹 او بود که بین شیعه و سنی ، 🌹 اختلاف می انداخت . 🌹 او بود که به مردم گفت : 🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید 🌹 تا مردم شما را اذیت کنند 🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد 🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید 🚥 حرفهای محمد ، 🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت 🚥 او می گفت و من گریه می کردم . 🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده . 🚥 سپس محمد کمی مکث کرد 🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت : 🌹 و از همه بدتر ... 🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ، 🚥 پر از اشک شدند . 🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟! 🚥 با صدای گرفته گفت : 🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد 🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد 🌹 او بود که خواهر شما را ، 🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین 🚥 گفتم : بسه محمد نگو 🚥 زدم زیر گریه 🚥 محمد مرا در آغوش گرفت 🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم 🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم 🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم : 🇮🇷 محمد جان❗ 🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند 🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟ 🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ، 🌹 محبوبیت شیعیان ، 🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد 🌹 خصوصا بین جوانان ؛ 🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ، 🌹 به شیعه بیشتر شود 🌹 به خاطر همین 🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ، 🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند 🌹 به خاطر همین 🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند 🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید . 🚥 محمد در حال صحبت کردن بود 🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۳۵ 🚥 محمد در حال صحبت کردن بود 🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد . 🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت : 🌹 همه فرار کنید . 🇮🇷 گفتم : چی شده ؟! 🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ، 🌹 به ما حمله کردند . 🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند . 🚥 و با سرعت ، 🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم . 🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم . 🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ، 🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم 🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه 🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم 🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم 🚥 که اگر بلایی سر من آمد 🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد 🚥 در اولین فرصت ، 🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم 🚥 و در طول دو سال ، 🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ، 🚥 تربیت کردم . 🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند . 🚥 آن سه را به قم فرستادم 🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند . 🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست 🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ، 🚥 خوشحال و خندان نبودم . 🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم 🚥 و مراقب آبجی بودم . 🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد 🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم . 🚥 دیدم دارد گریه می کند . 🚥 کنارش نشستم 🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!! 🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد 🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده 🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه 🚥 ولی من کسی رو ندارم 🚥 من خیلی تنهام 🚥 من هم ناراحت شدم . 🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم 🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده 🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم 🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم 🇮🇷 همه ما کنارت هستیم 🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ... 🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ، 🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم . 🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم . 🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ، 🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
امام حسن مجتبی علیه السلام : قوی ترين اسباب کسب روزى، نماز خواندن با تعظيم و خشوع و خواندن سوره واقعه به ويژه در شب و وقت عشاء، خواندن سوره «يس» و «مُلْك» در صبح، حضور در مسجد پيش از اذان، هميشه با طهارت بودن و انجام نافلۀ فجر و نماز وتر در منزل و این که سخن لغو نگوید. 📗بحار الأنوار، ج‏۷۳، ص: ۳۱۹ ‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌✿