eitaa logo
یاران امام زمان (عج)
3.7هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
21.9هزار ویدیو
21 فایل
بســـــــــــــمـ‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــــــــــمـ راه ظهورت را بستم قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم . 🔹مدیریت: @Naim62 🔹 مدیرپاسخ به سوالات مذهبی سیاسی انگیزشی @Sirusohadi 🔹مدیر پاسخگو مسائل شرعی احکام @AMDarzi
مشاهده در ایتا
دانلود
عنایت یوسف زهرا (ع) به زائر امام حسین (ع).mp3
10.46M
❇️ ماجرای عنایت یوسف زهرا (علیه‌السلام) به زائر امام حسین (علیه‌السلام) 🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🎤 سخنرانی و مداحی (عج) 🌱‌⃟🏴๛ ─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ ╰━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╯
🌹💫 هنگام اذانه 🌹💫دست به دعا برداریم 🌹یاالله💫 راس همه دعاها فرج مهدی فاطمه رو هرچه زود تر برسان 🌹یاالله💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،، 🌹یاالله💫به حق علی واولاد علی هم نشینی وهم جواری با شهدا رو نصیبمان بگردان 🌹یاالله💫مارا از شر بدیها کذب دروغ تهمت حفاظت بفرما 🌹یاالله💫شب اول قبرمولایمان علی بن ابی طالب واولادش را به فریادمان بفرست 🌹یاالله💫ما را در دنیاواخرت خوشبختی و سعادت عطا بفرما،، 🌹یاالله💫جنت الفردوس رادر جوارآقا امیرالمومنین نصیبمان بگردان،، 🌹یاالله💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانوادها دور بگردان،، 🌹خدایا💫به معصومیت ومظلومیت علی واولاد علی ما وفرزندان مارو از دنیا وآخرت عاقبت بخیر بگردان 🌹یاالله💫کینه ها را از دلهایمان بیرون فرما، 🌹خدایا💫از غیبت وتهمت حفظمان بفرما 🌹یاالله💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،، 🌹یاالله💫حسن هم جواری با علی والادش واصحابش در قیامت نصیبمان بگردان 🌹یاالله💫ما را از عذاب قبر نجات بده، 🌹یاالله💫روزی حلال نصیبمان بگردان 🌹یاالله💫تمام سنتهای نبوی وعلوی را در زندگی و وجودمان جاری بگردان 🌹یاالله💫زندگی پر خیر و برکت نصیبمان بگردان،، 🌹یاالله💫توفیق خدمت صادقانه والدین نصیبمان فرما، 🌹یاالله💫غم وغصه و پریشانی را از هر خانه ای دور بگردان،، 🌹یاالله💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر. 🌹خداوندا💫 تاریکی قبرمان از همان ساعات اولیه ورودمان به نور اهل بیت منور بگردان فقط بگو👈آمين....التماس دعاي فرج💖. اللهم عجل لولیک الفرج 🌻🙏 شفیعی
وقت نماز التماس دعا الهی همه عاقبت بخیر شویم 🙏🙏🙏🌹🌹🌹 خدایاقرض مقروضین ,اداکن شفا برجسم بیماران عطا کن زجانها دور کن ,رنج وبلارو نصیب ماهمه کن کربلا رو الهی والهی والهی به حق گنبد سبزمحمد به حق ناله زهرا وزینب, الهی جملگی ایمان عطاکن محمد راشفاعت خواه ماکن درآن لحظه که تنهایم گذارند امیرالمومنین راتو صدا کن الهی والهی والهی به حق فرق پرخون اکبر به حق حضرت موسی ابن جعفر الهی قسمت ما کربلا کن الهی حاجت جمع رو رواکن التماس دعا🙏🙏 @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاران امام زمان (عج)
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت337 نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم. –چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش. سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم: –کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه. خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت: –ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که... –آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلی‌هاش مونده. –ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که... پوفی کردم و فقط نگاهش کردم. –پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم. نزدیک در شیشه‌ایی که رسید گفتم: –راستی بداخلاقم خودتی. پشت چشمی نازک کرد. –نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشته‌ی مهربونه؟ اخم مصنوعی کردم. –به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی. بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت: –شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کم‌کم به حرفم میرسی. می‌خواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم. –الو... جدی گفت: –اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار. اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام نداده‌ام وگوشی را قطع کرد. بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم. نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید: –همشه؟ سرم راپایین انداختم. –نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای... حرفم را برید و خیلی خشک گفت: –امروز می‌مونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری. تعجب زده گفتم: –میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش... –منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد. –چقدر رفتارش برعکس اسمشه... آرام گفتم: –بله، همون خانم سکوتی. بلند شد و کنار پنجره‌ایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من. –می تونی بری. خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمی‌خندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند. برگشت و سوالی نگاهم کرد. –هنوز که اینجایی. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد. –اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن. نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم: –کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟" اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت. –بگرد و پیداشون کن. معلوم بود می‌خواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم. همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم: –امروز وقت نمی کنم، بمونه برای... –اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید. یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمه‌مان طولانی شد. در دلم به این دیوارهای شیشه‌ایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم: –این دوربین‌ها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن. بعد فوری از اتاق بیرون امدم. غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد. –با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه. تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم. –چقدر زود گذشت. تو برو. پوزخندی زد. –از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت: –از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد. چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد. –آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم. ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمی‌آیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمی‌دانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم. باصدای پیام گوشی‌ام بازش کردم. –پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا. آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی. آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت می‌دهد." کاش این روزها تمام شود.
یاران امام زمان (عج)
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت338 کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. دوباره باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد. باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته. ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم. همین که دگمه‌ی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت. –رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده. باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟ ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق می‌گفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم می‌فهمد که بینمان شکر آب است. سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند. حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده. کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبهه‌ی او می جنگم. با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کارایی‌اش را از دست بدهد. اسرا هم زمان با من رسید. همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت: –توام پیاده امدی؟ انتهای چادرم رانشانش دادم. –به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟ –اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟ بی حوصله گفتم: –شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم: –دانشگاه چه خبر؟ مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت: –خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه. حرفهایش لبخند به لبم آورد. –شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی. فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعه‌ی دنیاست. اسرا چشمکی زد. –قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکه‌ها، سرت بی‌کلاه میمونه. سرم را تکان دادم. سرسفره‌ی شام که نشسته بودیم مادر گفت: –امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، می‌خواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. می‌گفت ریحانه مدام سراغت رو می‌گیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان. –فکرخوبیه. اسرا صورتش را جمع کرد و گفت: –وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که... مادر ادامه‌ی حرف اسرا را گرفت: – اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن. ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن. باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود. اسرا پرسید: –چرا گفته دست نگه دارن؟ –درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی... احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود. مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید: –تو یهو چت شد؟ خوبی؟ –خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد. مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد. قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف می‌کرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند. با خوردن ضربه‌ایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم. –واسه کی دارم حرف میزنم؟ بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت. خواهرم حق داشت. مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت. –آرامش بخشه، بخورش. به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند. روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم. مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد. –مامان. –جانم. –یه سوال بپرسم بهم نمی‌خندید؟ –سوال می‌خوای بپرسی یا جوک بگی؟ –آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟ مادر با چشم‌های گرد شده