داستانک
قرار بود که هفته دیگه رییس جمهور به شهر ما بیاید و من از وقتی فهمیدم دیگه خواب نداشتم و هر روز لحظه شماری میکردم تا اون روز فرا برسه،من یک نامه و یک نقاشی برای ایشون کشیده بودم و میگفتم که میخواهم خودم آنها را به آقای رییسی بدهم اما همه مرا مسخره میکردن و میگفتن کوچولو تو چطور میخواهی بروی نزدیک ایشون حتی آدم بزرگها هم نمیتونن نزدیک برن چون هم ایشون داخل ماشین هستن و محافظ دارن هم اینکه جمعیت بسیار زیاد است،من خیلی ناراحت شدم ، شبی که قرار بود رییس جمهور به شهر ما بیاید تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم،پدرم شب از صدای گریه من بیدار شد و آمد به اتاقم وقتی علت گریه ام رو فهمید قول داد که مرا به دیدن ایشون ببرد ولی گفت قول نمیدهم که بتوانی از نزدیک ایشون رو ببینی ولی گفت نامه و نقاشی مرا به نماینده ایشون میدهد،فردا مثل بقیه مردم راهی محلی شدیم که ایشون قرار بود به آنجا بیایند، جمعیت خیلی زیاد بود و من ناامید از دیدن ایشون ، که ناگهان ماشین رییس جمهور از دور نمایان شد و من همچنان گریه میکردم که ناگهان آقایی جلو آمد و گفت چرا گریه میکنی گفتم من میخواهم نامه ام را به آقای رییسی بدهم،ایشون رفتن و بعد از چند دقیقه برگشتن و مرا همراه خود به ماشین آقای رییس جمهور بردن و من نامه و نقاشی خود را به ایشون دادم و ایشون با دست های مهربان خود روی سرم دستی کشیدند و با خنده مرا بدرقه کردن،اما من امسال با اینکه نمیتوانم رای بدهم اما دعا میکنم کسی رای بیاورد که مثل ایشون خوش قلب و مردمی باشد🌹
نویسنده: سرکار خانم حسینی زاده
#امتداد_بدرقه_شهیدان