💔
#عاشقانه_شهدایی
روز ۱۳ اردیبهشت بعد از خواندن خطبه ی عقد من رو رسوند جایی من که از ماشین پیاده شدم
گفت: الان اذانِ تا شما آماده بشید من میرم مسجد .
مادر آقا مصطفی گفت: کلی مهمون داریم همه منتظر شما هستن. اصلا مهمون ها هیچی خانمت رو میذاری بری مسجد؟
با لبخندی گفت: مامان جان
مسجد که روز عقد و غیر عقد نداره
نماز جماعت که جشن و دامادی و....نداره .
من بعد نماز سریع میام دنبال شما
بعدها تعریف میکرد که اون شب وقتی رفته بود مسجد خیلی ها بهش گفته بودن بابا شب عقد هم میای مسجد؟😁
#شهید_مصطفی_صدرزاده
فدایی عمه جان #امام_زمان
#عاشقانه_شهدایی
گفتم:
«باید من رو توے ثواب جبهہهایے کہ دارے مےرے، شریڪ ڪنے.
سوریہ؛کاظمین و بیابانهایے ڪہ مےرفتے براے آموزش! »
خندید ڪہ ...
"همین؟! ایناڪہ چہ بخواے
چہ نخواے؛
همہش مال توئہ!"
راوی: همسر #شهید_محمدحسین_محمدخانی
📚قصہدلبرے
فدایی عمه جان #امام_زمان
💔
#عاشقانه_شهدایی
شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگار. نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟
شاید هم دعاهایش
به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!»
با خنده گفتم: «خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام»
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که «این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!»
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: «چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
نشست رو برویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!»
زبانم بند آمده بود من همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِپاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: "اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن." نظرم عوض شده. دو دهه دیگر دخیل بستم که برام خیر بشید!»
📚قصه دلبری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
انتشار بمناسبت #میلاد_حضرت_زینب