eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
61هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا تاریخ انقلاب اسلامی /خاطره سوم 🔸گوینده خاطره آقای قندری /// ساکن مشهد 🔹حدودا 10 ساله بودم که یک روز پدرم مرا فرستاد به قصابی محل، تا چند سیر گوشت بگیرم، آنزمان چون یخچال نبود، مردم گوشت را به مقداری که برای همان روز لازم داشتند می گرفتند، رفتم قصابی ، گوشت را گذاشت لای روزنامه و داد به من ، چون آن روزها مثل امروز، پلاستیک های دسته دار رسم نبود . 🌀به طرف خانه حرکت کردم که یک ماشین جلوی پایم ترمز کرد و گفت این گوشت را از کجا خریدی گفتم از این قصابی، گوشت را از من گرفت و وارد قصابی شد و گفت تو داخل نیا. ♨️بعد از چند دقیقه دیدم که آن مرد از قصابی در آمد در حالی که لباسها و سر وضعش را که بهم ریخته بود، درست می کرد، سوار ماشین خودش شد و رفت. 🌀رفتم داخل قصابی دیدم اوضاع به هم ریخته است، قصاب هم شدیدا ناراحت و نگران بود کم مانده بود به گریه بیفتد، گفتم چی شد اینها کی بودند؟ 💥گفت این ها می گفتند چرا داخل روزنامه ای که عکس شاهنشاه دارد گوشت گذاشتی ، به شاه بی احترامی کردی، با مشت و لگد افتادند به جون من، بعدهم جواز کسبم را برداشتند و گفتند بعدا برو از صنف بگیر. 🌀تازه فهمیدم که بابا چه خبره تو دنیا ! چند روزی گذشت هنوز مغازه اش تعطیل بود و دنبال میرفت تا جوازش را بگیرد، چه برخوردهای دیگری با او کردند معلوم نیست! این عماریون
به نام خدا تاریخ انقلاب اسلامی /خاطره چهارم 🔸گوینده خاطره : آقای رمضانعلی انتظاری ❌روزهایی که تازه داشت انقلاب اوج می گرفت من در نیشابور طلبه بودم ، شبها در حجره مدرسه می خوابیدم ، یک روز شنیدم طلبه ها در قم اعلامیه هایی پخش می کنند و در آنها رژیم طاغوت را مورد نقد قرار داده و شعارهای انقلاب را نشر می دهند. ⭕️ وقتی شب شد چند برگه برداشتم روی هریک شعاری نوشتم مانند: مرگ بر شاه خائن ... 🌀این برگه ها را تقریبا ساعت 2 نیمه شب که خیابان اصلی شهر نیشابور ، خیلی خلوت بود با احتیاط و سرعت، به شیشه دو بانک چسباندم ، چسب های خوبی هم تهیه کرده بودم که به این سادگی کنده نشود، دو اعلامیه دیگر را هم یکی به در مسجد جامع شهر ودیگری را سر چهار راه نصب کردم. 🔸به مدرسه علمیه برگشتم موقع نماز صبح شده بود ، نماز خواندم و خوابیدم ، ساعت حدود 7 صبح از خواب بیدار شدم بعد از انجام یکی دو کار به خیابان رفتم ببینم نتیجه کارم چه بوده ، به مقابل بانک رسیدم، دیدم تمام کارمندها آمده اند بیرون و با جدیت تمام، دارند با کاردک و آب، اطلاعیه را می کنند و شیشه را تمیز می کنند، خوشبختانه چسب ها آنقدر محکم بود که کنده نمی شد. ❌به بانک بعدی رفتم همین وضعیت بود، به مسجد جامع رفتم هنوز اطلاعیه روی در مسجد نصب بود، سر چهارراه هم اطلاعیه اش هنوز سر جایش بود. 🌀از آنشب به بعد چون ساواک بو برده بود طلبه ها منشأ این کار باشند هر شب دو پلیس تا صبح مقابل در حوزه علمیه نگهبانی می دادند.
به نام خدا تاریخ انقلاب اسلامی /خاطره سوم 🔸گوینده خاطره آقای قندری /// ساکن مشهد 🔹حدودا 10 ساله بودم که یک روز پدرم مرا فرستاد به قصابی محل، تا چند سیر گوشت بگیرم، آنزمان چون یخچال نبود، مردم گوشت را به مقداری که برای همان روز لازم داشتند می گرفتند، رفتم قصابی ، گوشت را گذاشت لای روزنامه و داد به من ، چون آن روزها مثل امروز، پلاستیک های دسته دار رسم نبود . 🌀به طرف خانه حرکت کردم که یک ماشین جلوی پایم ترمز کرد و گفت این گوشت را از کجا خریدی گفتم از این قصابی، گوشت را از من گرفت و وارد قصابی شد و گفت تو داخل نیا. ♨️بعد از چند دقیقه دیدم که آن مرد از قصابی در آمد در حالی که لباسها و سر وضعش را که بهم ریخته بود، درست می کرد، سوار ماشین خودش شد و رفت. 🌀رفتم داخل قصابی دیدم اوضاع به هم ریخته است، قصاب هم شدیدا ناراحت و نگران بود کم مانده بود به گریه بیفتد، گفتم چی شد اینها کی بودند؟ 💥گفت این ها می گفتند چرا داخل روزنامه ای که عکس شاهنشاه دارد گوشت گذاشتی ، به شاه بی احترامی کردی، با مشت و لگد افتادند به جون من، بعدهم جواز کسبم را برداشتند و گفتند بعدا برو از صنف بگیر. 🌀تازه فهمیدم که بابا چه خبره تو دنیا ! چند روزی گذشت هنوز مغازه اش تعطیل بود و دنبال میرفت تا جوازش را بگیرد، چه برخوردهای دیگری با او کردند معلوم نیست! پ