📌 اینا فقط تو کتابهاست...
+دنبال چی میگردی تو اون کتابا؟
-ببین خودت بیا نگاه کن! نوشته، اگه همه صداش کنن میاد کمک...
+اینا فقط تو کتابهاست... هیچ کس نیومده!
-مگه صداش کرده بودید؟
💐 آغاز هفته کتاب و کتابخوانی گرامی باد.
#داستانک
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 تا حالا چند تا کتاب مهدوی خوندی؟
📚 مجری: ببخشید تا حالا چند تا رمان خوندین؟
- تا دلتون بخواد رمان ایرانی و خارجی خوندم.
مجری: از کتابای شعر و ادبیات چی؟
- بیشتر آثار کلاسیک و نو و مدرن رو خوندم.
مجری: چند تا کتاب مهدوی خوندین؟
- اِ… اِ… راستش فعلاً هیچی! اما اگه دانشگامو تموم کنم و یه کم سرم خلوت بشه، توی فکرشم...
#داستانک _ ۴
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود...
🌙 شبها به زورِ قرص، خوابش میبرد.
هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و ترهبار و... ذهنش را به خود مشغول میکند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست!
📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود.
#داستانک _۵
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 بنبست
🏀 دقایقی بعد از قهرمانی تیم ملی والیبال نشسته ایران، خبرنگار با ذوق برای مصاحبه با بازیکنان تیم ملی آمد و با خوشحالی به یکی از بازیکنان گفت: ماشاءالله هر سال قهرمان جهان میشید! چطور شد بعد از جنگ شما اینقدر به والیبال نشسته علاقهمند شدید؟ گفت: برای یک منتظرِ واقعی بنبست مفهومی نداره… حتی اگه نتونه راه بره.
#داستانک
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 من فقط بلدم حرف بزنم!
🎙 همایش منتظران مهدی بود. من هم برای سخنرانی دعوت شده بودم. با سخنرانیام همه را تحت تأثیر قرار دادم. پایان جلسه، همه یک چیز میگفتند:
- آقا شما چقدر زیبا حرف زدی...
راست میگفتند! من فقط بلدم «حرف بزنم»؛ آن هم زیبا اما در عمل...!
#داستانک _ ۶
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 بند پوتینهایش را محکم بست...
🥾 بند پوتینهایش را محکم بست.
گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه…
اولین خاکریز از بقّالی محله شروع میشد؛ تمام حقوق این ماه و پساندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید.
صدای بچههای قد و نیمقد تهِ کوچه میآمد.
زیر لب گفت: برای یاریات آمادهام…
#داستانک _ 7
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 مادرم در کوچهها گم کرد راه خانه را
🏨 مادرم را که بردیم بیمارستان، خواهرم پزشک کشیک بود. آنیکی خواهرم هم پرستار بخش کناری بود. پرستار شیفت چون خواهرهایم را میشناخت، نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. تمام لحظات دستهای مادرم توی دستم بود. حتی میتوانستم تا توی اتاق عمل همراهش بروم. اما لحظهای که پرستار مادر را گذاشت روی ویلچر، با دیدن چهرهٔ مظلوم مادر اشک امانم نداد. تندی زدم بیرون. اشکم بند نمیآمد.
🎶 ناگهان صدایی در گوشم گفت: مادرم در کوچهها گم کرد راه خانه را... تنم لرزید.
یاد مادری افتادم که هیچ دلسوزی نداشت.
یاد مادری افتادم که جلوی چشم بچههای کوچکش سیلی خورد.
یاد مادری افتادم که نه پرستاری داشت و نه یاوری.
بعد زیر لب گفتم: من یک لحظه نگاه مادرم رو که تو اوج امنیت و توجه بود تاب نیاوردم… پس چی به سر بچههای فاطمه اومد… توی اون کوچه، وسط دود، وسط آتیش…
#داستانک #فاطمیه
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌میان جمعیت گم شد...
🔸 داشتم زیر لب زمزمه میکردم: آقا دیگه ناامید شدم، انگار قرار نیست بیای!
کنار دستم یکی به نجوا گفت: تو سیاهترین ساعت شب، همیشه سپیده میزنه…
سرم را بلند کردم. یک لحظه دیدمش و بعد میان جمعیت گم شد، چقدر شبیه تو بود…
#داستانک _ ۸
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 میراث مادر
☀️ هوا حسابی گرم بود.
عرق از سر و رویش میچکید.
عابری ناشناس متلکی نثارش کرد و گفت: یه وقت زیرِ پتو دم نکشی کلاغ سیاه!
خم به ابرو نیاورد. استوار به راهش ادامه داد.
دوست داشت میراث مادر را حفظ کند تا لایق لبخند رضایت فرزندش، مهدی فاطمه شود.
#داستانک ؛ ۱۰ #فاطمیه
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 سلام مادر یعنی...
▪️ پدر به استقبال آمده، وقت وداع است.
فاطمه امانت خود را به علی میسپارد تا در آخرالزمان راه مادر حفظ شود.
علی جانم سلام من را تا قیامت به فرزندانم برسان.
▫️ سلام مادر به هنگام خداحافظی برای ما یعنی آغاز راه دفاع از منتقمش....
📖 #داستانک ؛ #فاطمیه
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 اتحاد مردم...
🇮🇷 دههٔ فجر بود و اردوی کاخ نیاوران، چشمم به آینهکاریها افتاد. تکههای آینه کنار هم چه زیبا بودند. شاید هر کدامشان به تنهایی ارزشی نداشتند، اما با هم چه جلوهای به کاخ داده بودند. درست مثل مردم... یکباره متحد شدند و طاغوت را نه فقط از این اتاقِ آینه که از کشور بیرون کردند.
🔅 با خودم فکر کردم اگر فقط یکبار دیگه مثل همونروزها دلهامون با هم یکی بشه و همه بخوایم، این بار میتونیم ظهور رو رقم بزنیم.
📖 #داستانک ؛ #دهه_فجر
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 این انقلاب امانتیِ امامزمانه...
🇮🇷 مردم پیروزی انقلاب را جشن میگرفتند و در شهر غوغایی بود.
حاجحسن همش تو فکر بود و رنگ و بوی جشن تو صورتش دیده نمیشد.
همه با تعجب نگاهش میکردند.
به حاجحسن گفتم: «حاجی چی شد؟ شما که از همهٔ محله بیشتر پیِ این انقلاب بودی. حالا چی شده الان تو فکری؟»
یه نگاه معناداری به من کرد و گفت: «تازه اول راهیم!»
خندیدم و گفتم: «حاجآقا خوبی؟ شاه رفت! همه چی تموم شد!»
سرش رو پایین انداخت و گفت: «الان این انقلاب امانتیِ امامزمانه. باید پرچمداری کنیم و برسونیمش به دست خودِ آقا. هرموقع خودش بیاد، اونوقت کلّ شهر رو چراغونی میکنم.»
🎉 انگار کلّ چراغای رنگی دور سرم چرخید و یه کوه مسئولیت افتاد رو دوشم.
نگاهم افتاد به مردم که همگی شاد و خندان بودند و بههم تبریک میگفتند.
بعد رو به آسمون گفتم: «اللهم عجّل لولیک الفرج».
📖 #داستانک ؛ #دهه_فجر
@AMER_313yar
┄┅═✧❁✧═┅┄