#داستان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ در ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘرم.
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #آموزنده #پند
#نصیحت #نماز #قرآن
#خدا #ایمان #اعتقاد
#خادم_کریمه
#داستان
روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #پند #عبرت
#اندرز #حکمت #سلامتی
#نفس_اماره #وسوسه
#شیطان #خادم_کریمه
#داستان
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است.
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #پند #عبرت
#دنیا #آخرت #بهشت #ایمان
#فخر_فروشی #خادم_کریمه
#داستان
به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.
به چشمانم خیره شد و گفت: مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد. گفت و رفت.
همرزم شهید سید مرتضی آوینی
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #پند #عبرت
#نماز #ایمان #زندگی
#خدا #بندگی #شهید
#شهید_مرتضی_آوینی
#خادم_کریمه
#داستان
یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است: با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم
از خاطرات شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #روایت #پند #عبرت
#شهدا #وصیت #انقلاب_اسلامی
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#خادم_کریمه
#داستان
نگاه پدرم به دنیا نگاهی نبود که درگیر دنیا باشد و چیزی را برای خود نخواست و معتقد بود دنیا محل گذر و عبور است و در زندگی و رفتار خود این مسئله را همیشه رعایت میکرد. مدتی قبل از رفتنشان با پدرم دیدار داشتم و ایشان به خانواده گفتند که شاید این آخرین ماموریتم باشد. مادرم هم به ایشان گفت من به شرطی با این ماموریت موافقم که اگر شهید شدی من را نیز شفاعت کنی. پدرم در آخرین دیدار خود حتی تاکید کردند اگر من شهید شدم من را همدان به خاک بسپارید و ما نیز با دلخوری به وی میگفتیم سردار نزد ما حرفی از رفتن نزن.
فرزند سردار شهید حسین همدانی
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #عبرت #پند #شهدا
#آخرت #دنیا #شهادت #بهشت
#معرفت #ایمان #عقیده #خادم_کریمه
#داستان
یکبار خواست دعایی در حقش بکنم میگفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت از من میخواست که دعایش کنم. سریع روضه پنج تن نذر کردم. یک بار از محل کارش تلفنی باهم صحبت میکردیم. پرسیدم حمید مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن نذر کردم. با خندهای از ته دل جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه حاجتی داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده مادرم نذر کرده بروم سوریه!
مادر شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #عبرت #پند #شهدا
#آخرت #دنیا #شهادت #بهشت
#معرفت #ایمان #عقیده #خادم_کریمه
#داستان
آن روز خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود پسر کوچکش را همراه خود بیاورد سرکار. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت. جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. مرا که احضار کرد محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد، با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید.
گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی نخورده. نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان میروی یک کیلو موز میخری و میگذاری جای آن.
از خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#داستان #خاطره #پند #عبرت
#فروتنی #حاج_احمد_کاظمی #خادم_کریمه
#داستان
بعد از شهادت آقا سید مجتبی، برای شرکت در مراسمات یادبود شهید در خوانسار بودیم اما دخترهای کوچکم به خاطر درس و مدرسه شان نتوانستند همراه ما به خوانسار بیایند. دخترم زهرا کلاس اول راهنمایی بود. وقتی به مدرسه می رود، مدیرشان برنامه امتحانات ثلث دوم را بین دانش آموزان پخش می کند و از بچه ها می خواهد که والدینشان آن را ملاحظه و امضا کنند. آن شب زهرا پدرش را در خواب می بیند. از او می پرسد بابا غذا خوردی؟ پدرش می گوید نه بابا، غذا نخوردم. زهرا می گوید خوب من می روم برای شما غذا بیاورم. پدر می گوید نیازی نیست. برو آن برگه ات را بیاور. دخترم می گوید کدام برگه؟ پدرش می گوید همان برنامه ای که امروز مدیر مدرسه به شما داد. زهرا می رود و برگه امتحانی را به پدرش می دهد اما وقتی برای تهیه غذا به آشپزخانه می رود و بر میگردد پدرش را نمیابد. صبح که از خواب بیدار می شود ناگهان چشمش به برنامه امتحانی اش می افتد که با خودکار قرمز امضا شده و شهید صالحی در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود «اینجانب نظارت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.
منبع: همسر شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#شهدا #شهادت #پند #عبرت
#خادم_کریمه
#داستان
صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه! یکی دیگه گفته بودند هشت طبقه است! راننده بهشتیشناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید!
منبع: کتاب صد دقیقه تا بهشت
گروه معارف
آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه
(سلام الله علیها)
🔷 @amfm_ir
#شهدا #شهادت #پند #عبرت
#خادم_کریمه