موجی از گرد و خاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم به بزرگي دشت شـده بود و چشمانم جايي را نميديد.
از دود و گرد و خاك، نفسم بالا نمـیآمـد.
قلـبم مثل طبل پاره شدهای يك ضرب ميكوبيد.
چشمانم را به زور باز كـردم و از ميـان
توفانِ دود و خاك، به سنگر نگاه كردم. كسی به طرفم میدويد.
ـ بچهها شهيد شدند...
صدای مرتضی صفار را شناختم.
قلبم برای لحظـهای از كـار افتـاد.
احسـاس كردم دشت را كوبيدند به سرم.
گيج شده بودم.
گيجِ گيج.
مبهوت، حيران.
همه جا را تار و تيره ميديدم.
با تمام قدرتی كه در پاهايم داشتم، دويدم به طـرف سـنگر.
سنگر، غرق در دود و خاك و خون بود.
چشم چرخاندم.
بقايي يـك پـايش قطـع شده و پاي ديگرش به پوستی آويزان بود.
حسن، آهسته نفس نفس میزد.
دويـدم به طرفش و بغلش كردم.
اشك، صورتم را پوشانده بود.
دستپاچه بـودم.
يـك نفـر فرياد ميكشيد:
ـ جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد...
با رسيدن جيپ، حسن و بقية بچهها را سوار كرديم.
تنم از خون حسـن خـيس شده بود.
گوشم را نزديك دهانش بردم؛ او غلامِحسين بود و ...
دردآلـود آقايمـان امام حسين(علیهالسلام) را صدا ميزد.
برگرفته از کتاب:مسافر
(براساس زندگی شهيد غلامحسين افشردی «حسن باقری»)
#سردار_شهید_حسن_باقری
#شهید
#دهه_فجر
#انقلاب
#شعبان
[ به کانال امین سلم آبادی ملحق شوید ]
👇
『 @amin_salmabadi2 』