#پارت۱
(بسم رب مهدی الزهرا)
موضوع:حیا
کاش می دانست وقتی نگاه سنگینش را که به من زل زده حس میکنم چقدر حس بدی میگیرم....
و بیشتر به بیکار بودن و بی عقل بودن اون آدم پی میبرم...
ده دقیقه ای بود که زل زده بود به من و من هم طوری رفتار کردم که انگار نه انگار....
نمیدونم شیطان در فکرش چی نقاشی میکرد.
ولی قطعا با کارد و چنگال داشت مغزشو میتراشید تا خودشو بندازه تو باتلاق.....
ازپنجره نگاه کردم دیدم اتوبوس داره به ایستگاه نزدیک میشه بلند شدم و چادرمو محکم تو دستم گرفتم و با غرور منتظر شدم تا اتوبوس بایسته.
اتوبوس ایستاد و من پیاده شدم اون هم همزمان با من پیاده شد. ولی موقع پیاده شدن پاش به لبه پله اتوبوس گیر کرد و کله پا شد...
چند تا پسر دبستانی که وسط راه سوار شده بودن ازین حواس پرتی اون آقا زدن زیر خنده...
منم یه نیمچه لبخند زدم و سرم رو بالا گرفتمو به آسمون خدا نگاه کردم...
چوب خدای من برای ریحانه های خلقتش بی صدا تر از همیشه میشه...
راه خونه رو پیش گرفتم و ذهنم رفت سمت چهارسال پیش...
درست مثل یه برگ درخت که باد اونو به رقص در میاره و اونو میندازه تو آب و برگ هم با تمام سرعت شنا میکنه....
چهار سال قبل🙂