#پارت_۲_حیا
به یاد دارم که شهریور سال 1398 بود که پدرم تصمیم گرفت ازین منطقه نقل مکان کنیم...
شغل پدرم طوری بود که باید هر دو سال یکبار اساس کشی میکردیم و من هم طبق همیشه باید مدرسم رو عوض میکردم....
یه حسایی داشتم و یجوری بودم.....
با پدر و مادرم رفتیم اداره آموزش پرورش تهران و نامه انتقالی پدرم رو نشون دادیم و من اونسال میرفتم پایه هشتم و با نامه ای که اداره بهمون داد. من رو تو مدرسه ی نزدیک خونمون ثبت نام کردند....
هر چقدر به آغاز سال تحصیلی جدید نزدیک تر میشدم دلنگرونی خاصی تو وجودم بود
هزار تا سوال تو ذهنم تایپ میشد و حذف میشد.
مثلا به خودم میگفتم
من قراره تو چه فضایی قدم بزارم؟
یا قراره با کی رابطه دوستی برقرار کنم؟
کادر مدرسه مهربون هستن یا بداخلاق؟
سعی میکردم فکرم و مثبت کنم تا این افکار مزاحم منو آزار ندن.
روز موعود رسید و موقع رفتن به مدرسه شد...
مثل همیشه بلند شدم وحاضر شدم و آماده رفتن به مدرسه شدم....
خوراکی هامو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم...
مامانم اومد و بغلم کرد و درگوشم گفت: مواظب قشنگیات باش.
این جمله رو همیشه بهم میگفت و همیشه طوری باهام رفتار میکرد که من متوجه باشم چطوری تو جامعه حضور پیدا کنم و با هرکسی هم قدم نشم....
اما خب آدم گاهی وقتا وسوسه میشه و پاش لیز میخوره....
خدا نکنه که اون روز چشمامون رو همه چی بسته بشه حتی رو خود با ارزشمون.
رفتم دم در منتظر شدم تا بابام و یاسین بیان...
یاسین 8 سال از من کوچیکتر بود...
با یاسین سوار ماشین شدیم و منتظر شدیم تا بابا بیاد...
بابا اومد و سوار ماشین شد و با شوخی و خنده یاسینو رسوندیم مدرسه حالا نوبت من بود...
برعکس یاسین که از خوشحالی در حال پرواز بود من استرس کل وجودمو گرفته بود...
بابام سعی میکرد این استرسو ازوجودم کم کنه ولی خودشم انگار همین حس ها رو داشت.