#داستانک_با_دیدگاه_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
دیر شده بود و با #اولین اتوبوس🚌که پراز #جمعیت بود راه افتادم به سمت #دانشگاه🏢امتحان ✍داشتم و نوشته هام📑تو یه دستمو با یه #دستم میله ی بالای#صندلی و سفت گرفته بودم و کیفم👜 رو دوشم #سنگینی می کرد #خانمی که نشسته بود گفت؛
#وسایلتونوبذارید رو #پای من 😰😶
گفتم #زحمت_میشه گفت مشکلی نداره
تشکر کردم🙏 و فرصت رو غنیمت #دونستم که راحت تر مرور کنم در حال مرور بودم که چشمم به #دختر_جوونی
افتاد که یه #ساق_شلواری_تنگ و براق
مشکی یه #بلوز_تنگ و رنگ جیغ پوشیده بود و یه #شال_متحرک رو سرش👢👗💄#خیلی_حس_بدی بود اگر بی تفاوت رد می شدم؟!😩😰چطور باید می گفتم تا #موثر باشه و برخورد #بدی پیش نیاد؟🤔 دیگه به نوشته هام #نگاه می کردم👀و تو دلم #دیالوگ آماده می کردم واز طرفی بین این #جمعیت دسترسی بهش نداشتم هر #ایستگاه چشمم دنبالش بود که #خدا کنه ایستگاه #اخر باهم پیاده بشیم یا حداقل #راه بازبشه بتونم باهاش حرف بزنم ایستگاه آخر،#کرایه هارو که حساب می کردیم #دو_نفرجلوتراز من بود سریع کرایمو💵به راننده دادم و از پله اتوبوس اومدم #پایین و قدمم👣 روتند کردم گفتم #خانم ببخشید برگشت و گفت #جانم گفتم خوبید؟ صبح تون بخیر، وقت تونو نگیرم زیاد گویا عجله ام دارید؟یه سوال شمابا لباس شنا🏊
توکلاس درس می شینید⁉️با تعجب و لبخند گفت 😄وااا چه سوالی اول صبحی؟😊گفتم با #بله یا#خیر#جواب بدین لطفاگفت مسلما نه!!
گفتم منو شما اومدیم تو این دنیا از #خودمون نقشی بجا بذاریمو#آخرتمونو بسازیم لباس شما #مناسب_اجتماع نیست!⛔️ ممنونم اگه ازحرف من #بهترین طرح تو ذهنتون نقش ببنده!🌹گفت راستش من از محل کارم به جشن تولد دعوتم 📯🎂
#حق_با_شماست باید #لباس_جشن و تو #راه نمی پوشیدم. چند روز بعد تو #اتوبوس🚌 باز همو دیدیم #پوشیده تر🧕و #مناسب تر بود یه #سلامی از دور✋به هم دادیم این بار من نشسته بودم و #کوله_بار یه خانمی روی پام😉
#✏س.بیدار