هارون لعنت الله علیه از شدت وحشت بيهوش شد...
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 از على بن يقطين مروى است كه گفت :
هارون مردى را طلب كرد كه باطل كند امر حضرت أبو الحسن موسى بن جعفر را و قطع كند كلام او را و آن جناب را در مسجد خجلت بدهد.
پس مرد افسونگرى را با او برابر كرد چون طعام حاضر ساختند آن مرد افسونگر افسونى بنان خواند و در نان صنعتى كرد كه حضرت أبو الحسن هر گردۀ نانى را كه قصد ميفرمود تناول كند نان از ميان دست او طيران ميكرد و پرواز مينمود و هارون شادى ميكرد و خنده مينمود و خفيف ميكرد آن جناب را بسبب خندههاى خود
پس طول نكشيد كه حضرت أبو الحسن سر مبارك خود را بلند كرد و رو كرد بصورت شيرى كه بر بعضى از پردهها نقش بود و فرمود اى شير بگير دشمن خدا را
راوى گفت كه آن شير برجست مثل بزرگترين درندهها يعنى اين شكل شير عظيم و بزرگ شد و مرد افسونگر را شكار كرد.
هارون و نديمان او برو افتادند و بيهوش شدند و عقل از سر آنها پريد بجهت ترس و هول آنچه مشاهده كردند پس بحال خود آمدند
هارون به آن بزرگوار عرض كرد كه از تو سؤال ميكنم بحقى كه بر تو دارم كه از اين صورت بخواهى كه اين مرد را برگرداند
حضرت فرمود اگر عصاى موسى برگردانيد رسن و چوبدستيها را كه سحر كرده بودند و بلعيد اين صورت هم برميگرداند اين مرد را كه بلعيده است پس اين تمامتر عملى است از اعمال كه باعث وفات موسى بن جعفر شد.
اِسْتَدْعَى اَلرَّشِيدُ رَجُلاً يُبْطِلُ بِهِ أَمْرَ أَبِي اَلْحَسَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ وَ يَقْطَعُهُ وَ يُخْجِلُهُ فِي اَلْمَسْجِدِ فَانْتُدِبَ لَهُ رَجُلٌ مُعَزِّمٌ فَلَمَّا أُحْضِرَتِ اَلْمَائِدَةُ عَمِلَ نَامُوساً عَلَى اَلْخُبْزِ فَكَانَ كُلَّمَا رَامَ أَبُو اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ تَنَاوُلَ رَغِيفٍ مِنَ اَلْخُبْزِ طَارَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ اِسْتَفَزَّ مِنْ هَارُونَ اَلْفَرَحُ وَ اَلضَّحِكُ لِذَلِكَ فَلَمْ يَلْبَثْ أَبُو اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى أَسَدٍ مُصَوَّرٍ عَلَى بَعْضِ اَلسُّتُورِ فَقَالَ لَهُ يَا أَسَدُ خُذْ عَدُوَّ اَللَّهِ قَالَ فَوَثَبَتْ تِلْكَ اَلصُّورَةُ كَأَعْظَمِ مَا يَكُونُ مِنَ اَلسِّبَاعِ فَافْتَرَسَتْ ذَلِكَ اَلْمُعَزِّمَ فَخَرَّ هَارُونُ وَ نُدَمَاؤُهُ عَلَى وُجُوهِهِمْ مَغْشِيّاً عَلَيْهِمْ فَطَارَتْ عُقُولُهُمْ خَوْفاً مِنْ هَوْلِ مَا رَأَوْهُ فَلَمَّا أَفَاقُوا مِنْ ذَلِكَ قَالَ هَارُونُ لِأَبِي اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ سَأَلْتُكَ بِحَقِّي عَلَيْكَ لَمَّا سَأَلْتَ اَلصُّورَةَ أَنْ تَرُدَّ اَلرَّجُلَ فَقَالَ إِنْ كَانَتْ عَصَا مُوسَى رَدَّتْ مَا اِبْتَلَعَتْهُ مِنْ حِبَالِ اَلْقَوْمِ وَ عِصِيِّهِمْ فَإِنَّ هَذِهِ اَلصُّورَةَ تَرُدُّ مَا اِبْتَلَعَتْهُ مِنْ هَذَا اَلرَّجُلِ فَكَانَ ذَلِكَ أَعْمَلُ اَلْأَشْيَاءِ فِي إِفَاتَةِ نَفْسِهِ
📓 عیون اخبار الرضا باب هشتم حدیث۱
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے @AmirGrali
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 محمد بن عمرو نوقانى میگوید :
شب تارى من در نوقان در غرفۀ خود در خواب بودم چون بيدار شدم نظر كردم در طرفى كه مشهد على بن موسى الرضا(عليه السّلام)در سناباد بود نورى ديدم بلند شد بطورى كه مشهد مانند روز روشن و پر از نور شد و من در امر حضرت رضا(عليه السّلام)شك داشتم و نميدانستم كه آن بزرگوار بر حق بود .
مادرم كه زنى مخالفه بوده و از شيعيان نبود گفت ترا چه مىشود گفتم نورى مىبينم ساطع است و مشهد رضا(عليه السّلام)در سناباد از آن نور پر شده مادرم گفت اين از عمل شيطانست و چيزى نيست،ميگويد شب ديگرى كه از شب سابق تاريكتر بود مثل آن نور را ديدم كه مشهد از آن پر شده مادرم را از اين واقعه اعلاء كردم و او را بآن مكانى كه آن نور هويدا بود آوردم مادرم نيز آن نور را بديد.
اين مطلب را بزرك دانستم و حمد خدا را بجاى آوردم ليكن مادرم مثل من ايمان نياورد پس قصد مشهد رضا(عليه السّلام)را كردم در را بسته يافتم گفتم پروردگارا اگر حضرت رضا حق است اين در را از براى من بگشا دست بر در گذاشتم در گشاده شد بخود گفتم شايد در بسته نبوده پس در را بستم تا اينكه يقين كردم كه گشودن در بغير كليد ممكن نيست بعد از آن گفتم پروردگارا اگر امر حضرت رضا(عليه السّلام) حق است اين در را از براى من بگشا و دست بدر گذاشتم در گشوده شد و داخل شدم و زيارت كرده و نماز گزاردم و در امر آن بزرگوار بينا شدم و بمطلب حق رسيدم و از آن زمان تاكنون هر روز جمعه از نوقان به زيارت ميروم و در كنار قبر آن بزرگوار نماز ميگذارم.
حَدَّثَنَا أَبُو طَالِبٍ اَلْحُسَيْنُ بْنُ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ بُنَانٍ اَلطَّائِيُّ قَالَ سَمِعْتُ مُحَمَّدَ بْنَ عُمَرَ اَلنُّوقَانِيَّ يَقُولُ: بَيْنَمَا أَنَا نَائِمٌ بِنُوقَانَ فِي عِلِّيَّةٍ لَنَا فِي لَيْلَةٍ ظَلْمَاءَ إِذَا اِنْتَبَهْتُ فَنَظَرْتُ إِلَى اَلنَّاحِيَةِ اَلَّتِي فِيهَا مَشْهَدُ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِسَنَابَادَ فَرَأَيْتُ نُوراً قَدْ عَلاَ حَتَّى اِمْتَلَأَ مِنْهُ اَلْمَشْهَدُ وَ صَارَ مُضِيئاً كَأَنَّهُ نَهَارٌ وَ كُنْتُ شَاكّاً فِي أَمْرِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ لَمْ أَكُنْ عَلِمْتُ أَنَّهُ حَقٌّ فَقَالَتْ لِي أُمِّي وَ كَانَتْ مُخَالِفَةً مَا لَكَ يَا بُنَيَّ فَقُلْتُ لَهَا رَأَيْتُ نُوراً سَاطِعاً قَدِ اِمْتَلَأَ مِنْهُ اَلْمَشْهَدُ فَأَعْلَمْتُ أُمِّي ذَلِكَ وَ جِئْتُ بِهَا إِلَى اَلْمَكَانِ اَلَّذِي كُنْتُ فِيهِ حَتَّى رَأَتْ مَا رَأَيْتُ مِنَ اَلنُّورِ وَ اِمْتَلَأَ اَلْمَشْهَدُ مِنْهُ فَاسْتَعْظَمَتْ ذَلِكَ فَأَخَذَتْ فِي اَلْحَمْدِ لِلَّهِ إِلاَّ أَنَّهَا لَمْ تُؤْمِنْ بِهَا كَإِيمَانِي فَقَصَدْتُ اَلْمَشْهَدَ فَوَجَدْتُ اَلْبَابَ مُغْلَقاً فَقُلْتُ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ أَمْرُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَقّاً فَافْتَحْ هَذَا اَلْبَابَ ثُمَّ دَفَعْتُهُ بِيَدِي فَانْفَتَحَ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي لَعَلَّهُ لَمْ يَكُنْ مُغْلَقاً عَلَى مَا وَجَبَ فَغَلَقْتُهُ حَتَّى عَلِمْتُ أَنَّهُ لَمْ يُمْكِنْ فَتْحُهُ إِلاَّ بِمَفَاتِحَ ثُمَّ قُلْتُ اَللَّهُمَّ إِنْ كَانَ أَمْرُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ حَقّاً فَافْتَحْ لِي هَذَا اَلْبَابَ ثُمَّ دَفَعْتُهُ بِيَدِي فَانْفَتَحَ فَدَخَلْتُ وَ زُرْتُ وَ صَلَّيْتُ وَ اِسْتَبْصَرْتُ فِي أَمْرِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَكُنْتُ أَقْصِدُهُ بَعْدَ ذَلِكَ فِي كُلِّ لَيْلَةِ جُمُعَةٍ زَائِراً مِنْ نُوقَانَ وَ أُصَلِّي عِنْدَهُ إِلَى وَقْتِي هَذَا.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۱
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے @AmirGrali
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حديث كرد از براى ما ابو نصر احمد بن حسين ضبى و من ناصبىتر از او نديده بودم، ناصبى بودن او به مرتبهاى بود كه چون صلوات ميفرستاد ميگفت اللهم صلى على محمد و بر آل آن حضرت صلوات نميفرستاد .
و گفت از ابى بكر حمامى ( كه مردى بود از اصحاب ) شنيدم در وقتى كه از كوچۀ نيشابور ميگذشت گفت بعضى از مردم امانتى در نزد من گذاشت و من آن امانت را دفن كردم و موضع آن را فراموش كردم
چون مدتى بگذشت صاحب امانت آمد و مطالبه امانت خود كرد من چون محل دفن امانت را نميدانستم متحير شدم صاحب امانت مرا متهم كرد.
من از خانۀ خود بيرون آمدم در حالى كه مغموم و سرگردان بودم جماعتى از مردم را ديدم كه روى بمشهد رضا ميرفتند من با ايشان روانۀ مشهد مقدس شدم چون بدان محل شريف رسيدم زيارت كردم و دعا كردم و از خدا در خواستم كه محل دفن امانت را از براى من نماياند در آن موضع مثل كسى كه در خواب باشد و بخواب به بيند كسى را ديدم مىآيد و به من گفت كه امانت در محل فلان و فلان است .
مراجعت كردم در نزد صاحب امانت و او را بدان مكان كه در خواب ديده بودم ارشاد كردم و او مرا تصديق نكرد پس از آن صاحب امانت بدان موضع روان شد و آن مكان را حفر كرد و امانت را بيرون آورد و مهر صاحبش بر آن بود و اين مرد بعد از اين واقعه اين حديث را نقل ميكرد و مردم را بزيارت اين مشهد تحريص ميكرد على ساكنه التحية و السلام.
حَدَّثَنَا أَبُو نَصْرٍ أَحْمَدُ بْنُ اَلْحُسَيْنِ اَلضَّبِّيُّ وَ مَا لَقِيتُ أَنْصَبَ مِنْهُ وَ بَلَغَ مِنْ نَصْبِهِ أَنَّهُ كَانَ يَقُولُ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ فَرْداً وَ يَمْتَنِعُ مِنَ اَلصَّلاَةِ عَلَى آلِهِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا بَكْرٍ اَلْحَمَّامِيَّ اَلْفَرَّاءَ فِي سِكَّةِ حَرْبِ نَيْسَابُورَ وَ كَانَ مِنْ أَصْحَابِ اَلْحَدِيثِ يَقُولُ أَوْدَعَنِي بَعْضُ اَلنَّاسِ وَدِيعَةً فَدَفَنْتُهَا وَ نَسِيتُ مَوْضِعَهَا فَتَحَيَّرْتُ فَلَمَّا أَتَى عَلَى ذَلِكَ مُدَّةٌ جَاءَنِي صَاحِبُ اَلْوَدِيعَةِ يُطَالِبُنِي بِهَا فَلَمْ أَعْرِفْ مَوْضِعَهَا وَ تَحَيَّرْتُ وَ اِتَّهَمَنِي صَاحِبُ اَلْوَدِيعَةِ فَخَرَجْتُ مِنْ بَيْتِي مَغْمُوماً مُتَحَيِّراً وَ رَأَيْتُ جَمَاعَةً مِنَ اَلنَّاسِ يَتَوَجَّهُونَ إِلَى مَشْهَدِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَخَرَجْتُ مَعَهُمْ إِلَى اَلْمَشْهَدِ وَ زُرْتُ وَ دَعَوْتُ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُبَيِّنَ لِي مَوْضِعَ اَلْوَدِيعَةِ فَرَأَيْتُ هُنَاكَ فِيمَا يَرَى اَلنَّائِمُ كَأَنَّ آتِياً أَتَانِي فَقَالَ لِي دَفَنْتَ اَلْوَدِيعَةَ فِي مَوْضِعِ كَذَا وَ كَذَا فَرَجَعْتُ إِلَى صَاحِبِ اَلْوَدِيعَةِ فَأَرْشَدْتُهُ إِلَى ذَلِكَ اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي رَأَيْتُهُ فِي اَلْمَنَامِ وَ أَنَا غَيْرُ مُصَدِّقٍ بِمَا رَأَيْتُ فَقَصَدَ صَاحِبُ اَلْوَدِيعَةِ ذَلِكَ اَلْمَكَانَ فَحَفَرَهُ وَ اِسْتَخْرَجَ مِنْهُ اَلْوَدِيعَةَ بِخَتْمِ صَاحِبِهَا فَكَانَ اَلرَّجُلُ بَعْدَ ذَلِكَ يُحَدِّثُ اَلنَّاسَ بِهَذَا اَلْحَدِيثِ وَ يَحُثُّهُمْ عَلَى زِيَارَةِ هَذَا اَلْمَشْهَدِ عَلَى سَاكَنِهِ اَلتَّحِيَّةُ وَ اَلسَّلاَمُ .
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۳
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حديث كرد از براى ما ابو جعفر محمد بن ابى القاسم بن محمد بن فضل تميمى هروى رحمة اللّٰه و گفت از ابى الحسن على بن حسن قهستانى شنيدم كه ميگفت :
من در «مرو رود» بودم مردى از اهل مصر را ملاقات كردم كه از آنجا ميگذشت و نام او حمزه بود و چنين ذكر كرد كه :
از مصر بيرون آمده بود به قصد زيارت مشهد الرضا(عليه السّلام)در طوس و چون داخل مشهد مقدس شده بود غروب آفتاب نزديك بوده پس زيارت كرده بود و نماز گزارده بود و در آن روز غير از او كسى زيارت نكرده بود.
چون نماز عشاء را خواند خادم آن قبر شريف خواست او را بيرون كند و در حرم را به بندد از خادم خواهش كرد كه او را تنها در حرم واگذارد و بيرون نكند و در را بروى او به بندد تا اينكه در حرم نماز گذارد چه او از شهر دور آمده بود و احتياجى نداشت بيرون برود خادم او را واگذاشت و در را به رويش بست او شروع به نماز گزاردن كرد تا اينكه خسته شد پس نشست و سر خود را روى دو زانو گذاشت تا بقدر يك ساعت استراحت كند
چون سرش را از روى دو زانو خود برداشت ديد در ديوارى كه مواجه روى او بود رقعۀ نصب شده است و اين دو بیت شعر بر آن نوشته شده :
مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَرَى قَبْراً بِرُؤْيَتِهِ
يُفَرِّجُ اَللَّهُ عَمَّنْ زَارَهُ كَرْبَهُ
فَلْيَأْتِ ذَا اَلْقَبْرِ إِنَّ اَللَّهَ أَسْكَنَهُ
سُلاَلَةً مِنْ نَبِيِّ اَللَّهِ مُنْتَجَبَةً
يعنى كسى كه خشنود ميكند او را كه ببيند قبرى كه بسبب ديدن آن قبر خداوند غم و حزن او را از كسى كه زيارت كند آن قبر را ميگشايد پس بايد بيايد در نزد اين قبر همانا در اين قبر خدا كسى را از دودمان رسول خدا ساكن گردانيده است كه برگزيدۀ رسول است.
حمزه گويد كه پس من برخاستم و شروع به نماز خواندن كردم تا وقت سحر پس از آن بنشستم مثل نشستن اول و سر را بر زانويم گذاشتم چون بلند كردم بر ديوار چيزى نديدم و آن چيز را كه سابق بر اين نشستن ديده بودم تر بود گويا در همان ساعت نوشته شده بود بعد از آن صبح طلوع كرد و در حرم را گشودند و من از آن موضع شريف بيرون رفتم .
كُنْتُ بِمَرْوَرُودَ فَلَقِيتُ بِهَا رَجُلاً مِنْ أَهْلِ مِصْرَ مُجْتَازاً اِسْمُهُ حَمْزَةُ فَذَكَرَ أَنَّهُ خَرَجَ مِنْ مِصْرَ زَائِراً إِلَى مَشْهَدِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ بِطُوسَ وَ أَنَّهُ لَمَّا دَخَلَ اَلْمَشْهَدَ كَانَ قُرْبَ غُرُوبِ اَلشَّمْسِ فَزَارَ وَ صَلَّى وَ لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ اَلْيَوْمَ زَائِرٌ غَيْرُهُ فَلَمَّا صَلَّى اَلْعَتَمَةَ أَرَادَ خَادِمُ اَلْقَبْرِ أَنْ يُخْرِجَهُ وَ يُغْلِقَ اَلْبَابَ فَسَأَلَهُ أَنْ يُغْلِقَ عَلَيْهِ اَلْبَابَ وَ يَدَعَهُ فِي اَلْمَشْهَدِ لِيُصَلِّيَ فِيهِ فَإِنَّهُ جَاءَ مِنْ بَلَدٍ شَاسِعٍ وَ لاَ يُخْرِجَهُ وَ أَنَّهُ لاَ حَاجَةَ لَهُ فِي اَلْخُرُوجِ فَتَرَكَهُ وَ غَلَقَ عَلَيْهِ اَلْبَابَ وَ إِنَّهُ كَانَ يُصَلِّي وَحْدَهُ إِلَى أَنْ أَعْيَا فَجَلَسَ وَ وَضَعَ رَأْسَهُ عَلَى رُكْبَتَيْهِ لِيَسْتَرِيحَ سَاعَةً فَلَمَّا رَفَعَ رَأْسَهُ رَأَى فِي اَلْجِدَارِ مُوَاجَهَةَ وَجْهِهِ رُقْعَةً عَلَيْهَا هَذَانِ اَلْبَيْتَانِ مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَرَى قَبْراً بِرُؤْيَتِهِ يُفَرِّجُ اَللَّهُ عَمَّنْ زَارَهُ كَرْبَهُ فَلْيَأْتِ ذَا اَلْقَبْرِ إِنَّ اَللَّهَ أَسْكَنَهُ سُلاَلَةً مِنْ نَبِيِّ اَللَّهِ مُنْتَجَبَةً قَالَ فَقُمْتُ وَ أَخَذْتُ فِي اَلصَّلاَةِ إِلَى وَقْتِ اَلسَّحَرِ ثُمَّ جَلَسْتُ كَجِلْسَتِيَ اَلْأُولَى وَ وَضَعْتُ رَأْسِي عَلَى رُكْبَتَيَّ فَلَمَّا رَفَعْتُ رَأْسِي لَمْ أَرَ مَا عَلَى اَلْجِدَارِ شَيْئاً وَ كَانَ اَلَّذِي أَرَاهُ مَكْتُوباً رَطْباً كَأَنَّهُ كُتِبَ فِي تِلْكَ اَلسَّاعَةِ قَالَ فَانْفَلَقَ اَلصُّبْحُ وَ فُتِحَ اَلْبَابُ وَ خَرَجْتُ مِنْ هُنَاكَ.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۴
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حديث كرد از براى ما ابو عمر محمد بن عبد اللّٰه حكمى (حاكم نوقان) و گفت :
دو نفر از رى بر ما وارد شدند و كتابتى از بعضى سلاطين از براى امير نصر بن احمد در بخارا مى بردند و يكى از آنها از اهل رى بود و ديگرى از اهل قم بود و قمى بر مذهبى بود كه قديم اهل قم بر آن مذهب بودند و آن مذهب ناصبى بود و آن شخص رازى شيعه بود
پس به نيشابور رسيدند شخص رازى بقمى گفت كه ابتداء بزيارت حضرت رضا ميرويم پس از آن متوجه بخارا ميشويم قمى گفت كه سلطان ما ما را امر كرده است كه فورا ببخارا برويم و كتابت خود را برسانيم و از براى ما جايز نيست كه بغير از اين عمل مشغول شويم تا از اين عمل فارغ نشويم پس قصد بخارا كردند و عمل خود را انجام دادند و برگشتند تا اينكه مقابل طوس رسيدند.
رازى بقمى گفت آيا زيارت نميكنيم حضرت رضا(عليه السّلام)را قمى گفت من از قم بيرون آمدم در حالتى كه مذهب من مذهب اهل سنت بوده است و من از آن مذهب برنميگردم و راضى نميشوم
راوى گويد كه رازى متاعها و اسبابهاى خود را تسليم قمى كرد و بر خرى سوار شد و بمشهد رضا(عليه السّلام)روانه شد و بخدام مشهد گفت كه امشب اين مشهد شريف را از براى من خلوت كنيد و كليد حرم را بمن بدهيد خدام چنين كردند ميگويد كه:
من داخل حرم شدم و در راه بروى خود بستم و حضرت رضا را زيارت كردم پس از آن نزديك سر آن بزرگوار ايستادم و الى ما شاء اللّٰه نماز خواندم و شروع كردم از اول قرآن را گرفته و ميخواندم و آواز ديگرى را مىشنيدم كه قرآن تلاوت ميكرد بآن قسمى كه من تلاوت ميكردم پس آواز خود را قطع كردم و تمام حرم را كاوش كردم و در اطراف حرم در طلب آن آواز جانگذار برآمدم كسى را نديدم برگشتم در مكان خود و شروع كردم از اول قرآن را خواندم و آن آواز را شنيدم بآن قسمى كه من قرائت مى كردم قرائت ميكرد پس لحظۀ سكوت كردم و گوش فرا داشتم آواز را از ميان قبر شنيدم كه بمثل قرائت من قرائت ميكرد تا اينكه بآخر سورۀ مريم رسيدم و خواندم« يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمٰنِ وَفْداً`وَ نَسُوقُ اَلْمُجْرِمِينَ إِلىٰ جَهَنَّمَ وِرْداً »
پس آن آواز را از قبر شنيدم كه چنين تلاوت ميفرمود :
«يوم يحشر المتقون الى الرحمن وفدا و يساق المجرمون الى جهنم وردا»
و چون من قرآن را ختم كردم آن بزرگوار قرآن را ختم كرد و چون صبح كردم بنوقان مراجعت كردم و از قرائى كه در نوقان بودند اين قرائت را سؤال كردم گفتند اين قرائت در لفظ و معنى مستقيم است ليكن ما در قرائت احدى اين قسم از قرائت نشنيديم ميگويد بعد از آن بنيشابور رجوع كردم و از قراء آن شهر سؤال كردم و احدى از ايشان اين قرائت را ندانست تا اينكه برى باز گشتم و از قراء آن شهر اين سؤال كردم و گفتم كسى قرائت كرده است يوم يحشر المتقون الى الرحمن وفدا و يساق المجرمون الى جهنم وردا پس بمن گفتند كه اين قرائت را از كجا دانستى گفتم مرا امرى رخ داده است كه بمعرفت آن احتياج دارم گفتند اين قرائت رسول خدا است از طريق اهل بيت آن قارى از من سؤال كرد سبب سؤال كردن من اين قرائت را و قصه را بر او خواندم و قرائت از براى من صحيح شد.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۵
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حديث كرد ما را ابو على محمد بن احمد بن محمد بن يحيى المعاذى و گفت حديث كرد ما را أبو الحسن محمد بن عبد اللّٰه هروى و گفت : مردى از اهل بلخ كه او را مملوكى بود در مشهد مقدس حضور يافت پس آن مرد با مملوك خود حضرت رضا(عليه السّلام)را زيارت كردند و آن مرد به نزديك سر آن بزرگوار بايستاد و شروع كرد به نماز گزاردن و آن غلام در نزديك پاى آن حضرت ايستاد و شروع كرد به نماز گزاردن.
چون از نماز فارغ شدند سجده كردند و سجدۀ آنها طول كشيد.
آن مرد پيش از غلام خود سر از سجده برداشت و غلام را بخواند غلام سر از سجده برداشت و گفت
لبيك اى مولاى من
گفت :
ميخواهى ترا آزاد كنم غلام گفت بلى پس آن مرد گفت تو در راه خدا آزادى و فلانه كنيز من كه در بلخ است آزاد است در راه خدا و او را بتو تزويج كردم بفلان و فلان قدر از صداق و از براى آن كنيز از جانب تو ضامن اين صداق شدم و فلان ملك من بر شما و اولاد شما و اولاد اولاد شما هر قدر نسل از براى شما حاصل شود وقف باشد به حضور اين امام(عليه السّلام)
راوى گويد غلام گريه كرد و بخدا و امامى كه حضور داشت قسم ياد كرد كه در سجدۀ خود سؤال نكرده بودم مگر اين حاجت را بعينها دريافتم اجابت دعا را به اين سرعت.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۷
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حديث كرد ما را ابو على محمد بن احمد بن محمد بن يحيى المعاذى و گفت حديث كرد از براى ما ابو نصر مؤذن نيشابورى و گفت:
مرا مرضى سخت عارض شد كه از آن مرض زبان من سنگين شد و بعد از آن قدرت بر تكلم نداشتم پس بخاطر من چنين خطور كرد كه حضرت رضا(عليه السّلام)زيارت كنم و خدا را در نزد او بخوانم و او را شفيع خود قرار دهم تا اينكه خدا مرا از اين علت عافيت دهد و زبان مرا بگشايد.
پس بر خرى سوار شدم و قصد مشهد كردم و زيارت حضرت رضا(عليه السّلام)كرده و در نزد سر مبارك آن حضرت ايستادم و دو ركعت نماز گزاردم و سجده كردم و در هنگام دعا و زارى كردن صاحب اين قبر شريف را در نزد خدا شفيع كردم كه مرا از اين مرض عافيت دهد و گره زبان مرا بگشايد.
پس در سجدۀ خود بخواب رفتم در خواب ديدم كه گويا قبر شكافته شد و مرد مسن گندم گونى كه سخت رنگ او مايل بسفيدى بود از قبر بيرون آمد و نزديك بمن شد و گفت :
اى ابا نصر بگو لا اله الا الله
ميگويد من به سر اشاره كردم كه چگونه بگويم اين كلمه را و حال آنكه زبانم بسته است
ميگويد صيحۀ بر من كشيد و فرمود منكر شدى قدرت خدا را بگو لا اله الا الله
ميگويد زبان من گشاده شد گفتم لا اله الا الله پس به منزل خود پياده برگشتم و پيوسته ميگفتم لا اله الا الله و زبان من گشوده بود و بعد از آن بسته نشد
حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى اَلْعَطَّارُ اَلْمُعَاذِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو اَلنَّصْرِ اَلْمُؤَذِّنُ اَلنَّيْسَابُورِيُّ قَالَ : أَصَابَتْنِي عِلَّةٌ شَدِيدَةٌ ثَقُلَ مِنْهَا لِسَانِي فَلَمْ أَقْدِرْ عَلَى اَلْكَلاَمِ فَخَطَر بِبَالِي أَنْ أَزُورَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ أَدْعُوَ اَللَّهَ تَعَالَى عِنْدَهُ وَ أَجْعَلَهُ شَفِيعِي إِلَيْهِ حَتَّى يُعَافِيَنِي مِنْ عِلَّتِي وَ يُطْلِقَ لِسَانِي فَرَكِبْتُ حِمَاراً وَ قَصَدْتُ اَلْمَشْهَدَ وَ زُرْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قُمْتُ عِنْدَ رَأْسِهِ وَ صَلَّيْتُ رَكْعَتَيْنِ وَ سَجَدْتُ وَ كُنْتُ فِي اَلدُّعَاءِ وَ اَلتَّضَرُّعِ مُسْتَشْفِعاً بِصَاحِبِ هَذَا اَلْقَبْرِ إِلَى اَللَّهِ تَعَالَى أَنْ يُعَافِيَنِي مِنْ عِلَّتِي وَ يَحُلَّ عُقْدَةَ لِسَانِي فَذَهَبْتُ فِي اَلنَّوْمِ فِي سُجُودِي فَرَأَيْتُ فِي اَلْمَنَامِ كَأَنَّ اَلْقَبْرَ قَدِ اِنْفَرَجَ وَ خَرَجَ مِنْهُ رَجُلٌ كَهْلٌ آدَمُ شَدِيدُ اَلْأُدْمَةِ فَدَنَا مِنِّي وَ قَالَ لِي يَا أَبَا نَصْرٍ قُلْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ قَالَ فَأَوْمَأْتُ إِلَيْهِ كَيْفَ أَقُولُ وَ لِسَانِي مُغْلَقٌ قَالَ فَصَاحَ عَلَيَّ صَيْحَةً فَقَالَ تُنْكِرُ لِلَّهِ قُدْرَةً قُلْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ قَالَ فَانْطَلَقَ لِسَانِي فَقُلْتُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ رَجَعْتُ إِلَى مَنْزِلِي رَاجِلاً وَ كُنْتُ أَقُولُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ اِنْطَلَقَ لِسَانِي وَ لَمْ يَنْغَلِقْ بَعْدَ ذَلِكَ.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۸
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
ابو عليّ محمّد بن احمد معاذىّ گفت:
از ابو نصر مؤذّن نيشابورى شنيدم كه گفت:
سيلى عظيم از ناحيۀ سناباد بسوى مشهد سرازير شد كه خوف آن ميرفت بقعه و مزار را ويران نمايد،امّا بخواست خدا در راه مسيل منحرف شد و بالا گرفت و در قناتى كه از محلّ مشهد بلندتر بود ريخت و آسيبى به مشهد امام عليه السّلام وارد نيامد.
حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ اَلْمُعَاذِيُّ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا اَلنَّصْرِ اَلْمُؤَدِّبَ يَقُولُ: اِمْتَلَأَ اَلسَّيْلُ يَوْماً بِسَنَابَادَ وَ كَانَ اَلْوَادِي أَعْلَى مِنَ اَلْمَشْهَدِ فَأَقْبَلَ اَلسَّيْلُ حَتَّى إِذَا قَرُبَ مِنَ اَلْمَشْهَدِ خِفْنَا عَلَى اَلْمَشْهَدِ مِنْهُ فَارْتَفَعَ بِإِذْنِ اَللَّهِ وَ وَقَعَ فِي قَنَاةٍ أَعْلَى مِنَ اَلْوَادِي وَ لَمْ يَقَعْ فِي اَلْمَشْهَدِ مِنْهُ شَيْءٌ.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۹
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
محمد بن احمد شيبانى نيشابورى میگوید :
من در خدمت ابى نصر بن على بن صنعانى صاحب لشكر بودم و او مردى بود كه با من زياد ميل داشت و به من احسان ميكرد پس تا صغانيان مصاحب او شدم و به جهت ميل او به من و اكرام اصحاب او بر من حسد ميبردند.
پس وقتى را كيسۀ به من سپرد كه در آن سه هزار درهم بود و آن را مهر كرد و مرا امر كرد كه آن كيسه را در خزانه او برم .
پس من از نزد او بيرون رفتم و در مكانى كه دربانها در آن مكان مينشستند نشستم و كيسه را نزد خود گذاشتم و در شغلى با مردم گفتگو ميكردم آن كيسه را از من بدزديد و من ندانستم و امير ابى نصر را غلامى بود كه او را خطلخ تاش مىناميدند و او در نزد من حاضر بود و چون نظر كردم كيسه را نديدم و به آنها گفتم جميعا منكر شدند كه خبر از آن كيسه داشته باشند و به من گفتند تو چيزى در اين مكان نگذاشتى و اين افتراست بر ما بستى و من حسد ايشان را ميدانستم و كراهت داشتم كه اين مطلب را از براى امير ابى نصر صغانى تعريف كنم از ترس اينكه مبادا مرا متهم كند .
پس سرگردان و متفكر شدم و نميدانستم كه كيسه را كى برداشته است و پدر من چون واقعۀ از برايش رخ ميداد كه بدان جهت محزون ميشد رو به مشهد رضا(عليه السّلام)ميرفت و او را زيارت ميكرد و در نزد او خدا را ميخواند و مطلب او را و اندوه او برطرف ميشد .
پس من صبح روز ديگر بر امير ابى نصر داخل شدم و به او گفتم ايها الامير اذن ميدهى مرا كه بطوس بروم و مرا در طوس شغلى است؟
گفت آن شغل چيست ؟
گفتم غلامى داشتم طوسى بود و از نزد من فرار كرده است و من كيسه را مفقود كردهام و كيسه را او برده است
گفت درست تأمل كن مبادا خيانتى از تو نسبت به ما صادر شود و حال تو در نزد ما فاسد شود
گفتم به خدا پناه ميبرم از اين عمل گفت اگر آمدن تو تأخير شود كى ضامن كيسه مىشود گفتم اگر بعد از چهل روز معاودت نكنم منزل و ملك من كه در نزد تست بنويس بطوس بابى حسن خزاعى جميع اسباب مرا متصرف شود
پس بمن اذن داد و بيرون رفتم و منزل بمنزل حيوانى كرايه ميكردم تا اينكه رسيدم بمشهد مقدس على ساكنه السلام و زيارت كردم و در نزد آن بزرگوار دعا كردم كه مرا اطلاع دهد بر موضع كيسه .
پس مرا در آنجا خواب ربود رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله را در خواب ديدم كه بمن فرمود برخيز خدا حاجت تو را روا كرد برخاستم و تجديد وضو كردم و الى ما شاء اللّٰه نماز خواندم و دعا كردم پس مرا خواب ربود رسول خدا را در خواب ديدم بمن فرمود كيسه را خطلخ تاش دزديد و در زير آتشدانى كه در خانۀ او است دفن كرد و كيسه در آن موضع است به مهر ابى نصر صغانى مختوم است.
ميگويد كه من در نزد امير ابى نصر صغانى مراجعت كردم و سه روز بوعده مانده بود چون بر او داخل شدم گفتم حاجتم روا شد و عمل خود را انجام دادم گفت للّٰه الحمد پس بيرون آمدم و جامههاى سفر را تغيير داده و بسوى او معاودت كردم
گفت پس كيسه در كجاست
گفتم با خطلخ تاش است گفت از كجا دانستى گفتم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله)در خواب در نزد قبر حضرت رضا(عليه السّلام)مرا خبر داده است ميگويد كه بدن ابى نصر بلرزه در آمد و امر كرد
خطلخ تاش را حاضر ساختند و باو گفت كيسۀ را كه از پيش روى ابو نصر برداشتى در كجاست او منكر شد و از عزيزترين غلامان او بود در نزد او پس امر كرد او را بزدن تهديد كردند من گفتم ايها الامير امر نكن بزدن او همانا رسول خدا(صلّى الله عليه و آله)خبر داده است مرا بموضعى كه كيسه را در آن موضع گذشته است
گفت در كجا است
گفتم در خانۀ او زير آتشدان مدفون است و به مهر امير سر بسته است
پس امير شخصى معتمد بخانۀ او فرستاد و امر كرد كه موضع آتشدان را حفر كند آن شخص معتمد متوجه منزل او شد و آن محل را حفر كرد و كيسه را بيرون آورد در حالى كه مهر امير بر روى آن كيسه بود پس آن كيسه را پيش روى امير بر زمين گذاشت چون امير نظر بكيسه و مهر خود كرد بمن گفت :
اى ابا نصر من قبل از اين فضل تو را نميدانستم و بزودى بر احسان و اكرام تو مزيد كنم و ترا بر ساير اصحاب خود مقدم دارم و اگر دانستمى كه تو قصد مشهد مقدس دارى ترا بر اسبى از اسبهاى خود سوار ميكردم
ابو نصر گويد كه من از اين تركان ترسيدم كه بر اين عمل و تقرب من نزد امير حسد برند و مرا در بليه اندازند پس از امير اذن گرفتم و در نيشابور آمدم و در دكان نشستم و تا اين زمان كاه ميفروشم و لا قوة الا باللّٰه
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۱۰
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهار شنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
حاكم رازى (دوست ابى جعفر عتبىّ) میگوید:
ابو جعفر عتبى مرا به نزد ابو منصور بن عبد الرّزّاق فرستاد،و چون روز پنجشنبه بود از او اذن خواستم كه به زيارت حضرت رضا عليه السّلام بروم.
به من گفت:
بشنو براى تو در امر اين مشهد و زيارتگاه مقدّس چيزى بگويم،آنگاه گفت:
من در ايّام جوانى نادان بودم و بر زوار و اهل اين مشهد آزار ميرساندم و راه را بر زوّار آن مىبستم و متعرّض زائران ميشدم و آنان را لخت ميكردم و اموالشان را ميربودم.
پس روزى بشكار رفته بودم و آهوئى را ديدم و تازى(سگ شكارى)خود را در پى آن فرستادم و پيوسته آن تازى او را تعقيب ميكرد تا اينكه آهو بداخل محيط آن مشهد پناه برد و ايستاد و تازى در مقابل آن ايستاد و نزديك آن نميرفت،و من آنچه ميكردم كه سگ نزديك بآن شود،نميشد،و چون آهو از جاى خود حركت ميكرد تازى آن را دنبال مينمود تا آهو داخل صحن گرديد و تازى در همان موضع بايستاد و داخل نشد،پس آهو داخل حجرهاى از حجرههاى صحن مقدّس شد و من بصحن داخل شدم و آهو را نديدم،از ابو نصر قارى پرسيدم:آهوئى كه الان داخل صحن شد كجا رفت؟گفت:آن را نديدم،در مكانى كه آهو داخل آن شده بود رفتم،پشك و اثر آمدن آهو را ديدم امّا خود آن را نديدم.
با خدا عهد كردم كه از آن پس زوّار را اذيت نكنم و متعرّض آنان نشوم مگر براى كار خير و رفع حاجتشان،و پس از آن هر گاه براى من مشكلى روى ميداد بزيارت آن حضرت ميرفتم و در آنجا دعا و ناله و زارى ميكردم و حاجت خود را از خداوند ميخواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت ميفرمود،و در آنجا از خداوند خواستم كه بمن پسرى عنايت فرمايد،دعايم مستجاب شد و داراى پسرى شدم و چون بحد رشد و بلوغ رسيد،او را كشتند،من باز بمشهد رفته و از خداوند خواستم پسرى بمن روزى كند،خداوند فرزندى پسر براى بار دوم بمن عطا فرمود،و تاكنون در آنجا حاجتى از خدا نخواستهام جز اينكه خداوند بمن عطا فرموده است،و اين آن چيزى است كه براى من از بركت اين مرقد مطهر- كه خداوند بر ساكنش درود فرستد-بظهور رسيده است
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۱۱
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهارشنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
ابو الطيب محمد بن ابى الفضل سليطى نقل میکند که :
« حمويه » صاحب لشكر خراسان روزى در ميدان حسين بن زيد رفت تا اينكه نظر كند به موضع باب عقيل و امر كرده بود در آنجا بنائى گذارند و
بيمارستان بسازند.
پس مردى به او گذشت به يكى از غلامان گفت كه از عقب اين مرد برو او را به خانه برگردان تا من معاودت ميكنم . چون امير حمويه به خانه بر گشت كسانى را از سران سپاه كه با وى بودند بنشاند و گفت طعام حاضر كردند.
چون بر كنار خوان طعام نشستند غلام گفت آن مرد در كجا است گفت بر در خانه است گفت او را داخل كن چون او را داخل كرد امر كرد آب بدست او ريختند و او را بر كنار خوان طعام نشانيدند چون از غذا خوردن فارغ شدند به او گفت آيا حمار دارى ؟
گفت نه امر كرد حمارى به او دادند گفت آيا تو را دراهم است از براى نفقۀ خود گفت نه امر كرد او را هزار درهم و يك جفت جوال خوريه و توشه دانى و اسبابى ديگر بدادند و جميع آنها را از براى او آماده كردند
سپس امير حمويه رو كرد به سران سپاه و گفت آيا ميدانيد اين واقعه چيست گفتند نه گفت بدانيد كه :
من در حالت جوانى زيارت ميكردم حضرت رضا(عليه السّلام)را و جامههاى كهنه پوشيده بودم و اين مرد را در آن مكان شريف ديدم و من در نزديك قبر آن بزرگوار دعا ميكردم كه خدا مرا والى شدن خراسان روزى كند و اين مرد دعا ميكرد كه اسباب و ادوات كه من از براى او مهيا ساختم خدا باو عطا كند من حسن اجابت دعاى خود را مشاهده كردم ببركت اين مشهد شريف و خواستم كه خدا اجابت دعاى اين مرد را بدست من جارى كند و ليكن ميان من و اين مرد تقاص بر چيزى است گفتند تقاص بر چيست گفت اين مرد چون مرا بديد كه لباسهاى كهنه پوشيدهام و اين مطلب بزرگ خواهش دارم در آن وقت محل مرا در نزد خود كوچك شمرد و سر پائى بمن زد و گفت مثل تو باين حالت طمع بولايت خراسان و سر سپاهى آن دارى سران سپاه
به امير گفتند ايها الامير او را عفو كن و او را در گذر تا اينكه اتمام عمل نسبت باو كرده باشى
امير گفت از او در گذشتم
و حمويه بعد از اين به زيارت مشهد مقدس رفت و دختر خود را تزويج كرد بزيد بن محمد بن زيد علوى بعد از قتل پدر زيد در جرجان و او را در قصر خود برد و آنچه انعام بايد باو دهد تسليم او نمود و جميع اينها به جهت معرفت او بود ببركت اين مشهد شريف
و چون ابو الحسن محمد بن احمد بن زياد علوى ره خروج كرد و بيست هزار مرد در نيشابور باو بيعت كردند خليفه او را در نيشابور گرفت ببخارا فرستاد پس حمويه داخل بزندان شد و قيد او را برداشت و او را رها كرد و بامير خراسان گفت اينها اولاد رسول خدا هستند و گرسنهاند بر تو لازم است كه ايشان را كفايت كنى تا در طلب معاش بيرون نيايند خروج كنند پس در هر ماهى وظيفۀ از براى او قرار داد و او را روانه نيشابور كرد و اين عمل سبب شد كه در بخارا رسم شد كه اهل شرف را وظيفه ميدادند و اين ببركت اين مشهد شريف بود على ساكنه السلام.
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۱۲
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے
📖 دَر مَحْضَرِ كِتَابِ « عُيُونِ أَخْبَارِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ » | چهارشنبه ها
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝 شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه مینویسد :
از ابى على عامر بيوردى ( حاكم مرو رود ) كه از اصحاب حديث بود شنيدم گفت :
در طوس به مشهد رضا(عليه السّلام)حاضر شدم .
مرد تركى را ديدم داخل مضجع شد در نزديك سر مبارك بايستاد و گريه ميكرد و به تركى دعا ميكرد و ميگفت :
« پروردگارا اگر پسر من زنده است او را به من برسان و اگر مرده است مرا دانا و شناسا كن به خبر او »
ميگويد كه من لغت تركى ميدانستم به او گفتم :
اى مرد ترا چه مىشود ؟
گفت :
مرا پسرى بود و در حرب اسحاقآباد با من بود پس او را مفقود كردم و خبرى از او ندارم و مادرى دارد پيوسته بر او گريه ميكند و من در اين مكان شريف دعا ميكنم از براى اينكه شنيدهام دعا در اين مشهد شريف مستجاب است.
ميگويد :
مرا به او رحم آمد دست او را گرفتم و او را بيرون آوردم تا اينكه او را در اين روز ميهمانى كنم چون از مسجد بيرون آمديم مردى بلند قامت تازه خط بديديم كه جامۀ كهنه در برداشت چون باين ترك نظر كرد برجست و دست بگردن او در آورد و گريه كرد و هر يك ديگرى را شناختند و اين مرد آن پسرى بود كه در نزديك قبر حضرت رضا(عليه السّلام)دعا ميكرد و از خدا ميخواست كه يا آن پسر را باو برساند يا اينكه او را بخبر آن فرزند دانا كند.
ميگويد كه من از آن جوان سؤال كردم كه :
چگونه به اين موضع رسيدى ؟
گفت :
بعد از حرب اسحاقآباد من در طبرستان واقع شدم و ديلمى مرا در آنجا تربيت كرد و الان چون بزرگ شدم در جستجوى پدر و مادر خود بر آمدم و خبر آنها بر من پوشيده بود و من با گروهى بودم كه روى باين راه مىآمدند با ايشان آمدم تا باين مكان رسيدم
آن ترك گفت :
ظاهر شد از براى من از امر اين مشهد شريف چيزى كه يقين مرا صحيح كرد و در نزد خود قسم ياد كردم كه تا حيات دارم از اين مشهد شريف مفارقت نكنم .
و الحمد للّٰه اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا و الصلاة و السلام على محمد نبيه و حبيبه محمد المصطفى و عترته مصابيح الدجى و سلم تسليما كثيرا
📓 عیون اخبار الرضا باب ۶۹ حدیث۱۳
#حدیث #عیون_اخبار_الرضا_علیه_السلام
┄┄┅┅┅┄┄
۞ شِــیْـخ اَمِـیْـر گَــرَالِـــے