فصل چهارم : دوا بنما دوای بی دوا را
#قسمت_هفتاد
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت، از خودم من درآوردی یک آهنگ ،گذاشتم صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن همه هم غلط و در هم بر هم دستهایم را تکان میدادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم حمید گفت: تو با این شعر خوندن همه احساس من رو کور کردی، دونفری خندیدیم :گفتم خب حمید من بلد نیستم خودت بخون خودش که خواند همه چیز درست بود وزن و آهنگ و قافیه سر جایش بود، وسط شعر ساکت شد، گفت: «عزیزم من میخونم حال نمیده، تو بخون یکم
بخندیم!».
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد حمید با نمره عالی قبول شده بود همه درسها را یا نوزده شده بود یا بیست من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود، مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم این آخریها خیلی کم میزدم میترسیدم تمام شود،کوچکترین چیزی هم که به من میداد دوست داشتم دودستی بچسبم اوایل به خودم میگفتم من را چه به عشق من را چه به عاشقی من را چه به شیفته شدن ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید با همه وجود حس میکردم عاشق شده ام چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد فکر میکردم به خاطر شرایط دوره این طور شده ،باشد با هم به درمانگاه پاکروان
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل چهارم : دوا بنما دوای بی دوا را
#قسمت_هفتاد_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خیابان حیدری ،رفتیم دکتر برایش سرم نوشته ،بود پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن میزدند اما من دردش را حس میکردم این اولین باری بود که کس دیگری مریض میشد ولی انگار من بد حال شده بودم. از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سرم تمام بشود کنار حمید بنشینم از کیفم قرآن ،درآوردم بیشتر از حميد حال من بد شده بود، طاقت درد کشیدنش را ،نداشتم شروع کردم به خواندن قرآن، حمید :گفت خانوم بلند ،بخون معنی رو هم ،بخون این داروها همه بهانه است شفای واقعی دست خداست».
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_هفتاد_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
ماه رمضان حال و هوای خوبی داشتیم یا به خانه عمه میرفتیم یا حمید به خانه ما می،آمد بعضی از روزها هم افطاری درست میکردیم و به مزار شهدا میرفتیم روزی که خانواده عمه را برای افطاری دعوت کرده بودیم بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد، حمید :گفت ما چون دیرتر از آقا سعید نامزد کردیم اجازه بدید اول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه عمه با خنده گفت: «والا تا اونجایی که من یادم میاد موقع به دنیا اومدنتون ما فکر میکردیم فقط یه بچه است اول هم تو به دنیا اومدی بعد پنج دقیقه سعید به دنیا اومد به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم اول باید عروسی حمید رو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_هفتاد_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
بگیریم با این حال حمید زیر بار نرفت خیلی حواسش به این چیزها
بود.
وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی ،شدیم تالار را هماهنگ کردیم طبق قرار روز عقد چهار وسیله یعنی یخچال ،تلویزیون فرش و لباسشویی را حمید ،خرید بقیه جهاز
را هم تا جایی که امکان داشت حمید همراهم آمد و با هم خریدیم. خیلی دنبال چیزهای آنتیک و گران ،نبودیم هر فروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی ،باشد حمید روز اول خرید جهاز گفت: وقتی حضرت آقا گفتند از کالای تولید داخل حمایت کنین ما باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید ،بود خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال ،نیست ته چشمهایش نگرانی داد میزد به خاطر ازدواج برادر دوقلویش یک جور خاصی شده بود، بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم اما حمید آنقدر در حال و هوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد و من را بعد مراسم در حیاط تالار جا ،گذاشت چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من
هم هستم.
کمی ناراحت شدم به خنده چند تا تیکه انداختم و حسابی از خجالتش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
درآمدم: «ماشاء الله حمید آقا به به ببین ما با کی داریم میریم سیزده به در با کی داریم میریم پیک نیک روی دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم کی آخه زنش رو جا میذاره حمید؟»، این طور جاها دوست داشتم آب روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد. به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد به حمید حق میدادم بالاخره بعد از این همه سال دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان میرفتند و این خیلی سخت ،بود خندیدم و :گفتم بله حق دارین حمید آقا منم خواهر دوقلوم ازدواج میکرد ممکن بود همچین کاری کنم شما که جای
خود داری
بعد از عروسی آقا سعید هر جا که میرفتیم همه از عروسی ما می پرسیدند وقت زیادی نداشتیم مهمترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود، حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم دوست داشت بهترینها را برای من فراهم ،کند اولین خانه ای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر ،بود خیلی بزرگ و دلباز با نورگیر عالی قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور بود. تقریباً هر دوتایی خانه را پسندیده بودیم خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس ،گرفت صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است وقتی پرس وجو کردم گفت «خانم میخوام یه چیزی بگم چون باید تو در جریان باشی اگر راضی بودی اون وقت انجام بدیم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._.
۵ شاخه گل صلوات امروز رو تقدیم میکنیم
به روح پرفتوح شهید حاج قاسم وحمیدسیاهکالی
وهمه شهداء