8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم تمام دنیا علیه اسرائیل
از شیکاگو و نیویورک و لس آنجلس
تا فرانسه و هلند و آفریقا جنوبی
و کشورهای آسیای شرقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ ثواب این که یه شیعه کار یه شیعه دیگه رو راه بندازه چقدره؟
🎬 حجت الاسلام عالی
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🚫ما را فراموش نکنید...
.
30.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
اول صبحی این کلیپ رو ببینید
یه کم حال دلتـــــون خوب بشه
. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
*نماز روز چهارشنبه توسل به امام جواد علیه السلام*
════༻💠༺════
توسل به امام جواد علیه السلام
۲رکعت، بلافاصله بعد از نماز عصر توسل به امام جواد مثل نماز صبح وبعد از سلام ۱۴۶ مرتبه ،نه کمتر ونه بیشترذکر
ماشاالله،لا حول ولا قوه الا بالله
بگویید
وبعد حاجت بخواهید
*التماس دعای فرج*🤲
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*
⭕️✦✧✾═✾🌹✾═✾✧✦⭕️
http://eitaa.com/amirkiaei1
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا، سال قبل
که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت ،مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آنهایی هم که پارک آمده اند بتوانند
استفاده کنند.
همیشه شبهای احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شبها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت، می گفت: «فرزانه حیفه این روزا و شبای بابرکت رو به راحتی از دست بدیم ،هیچ کس نمی دونه سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه ،هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم»، هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت :«منو می برن گلزار شهدا، آرزوی من شهادته، دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم!».
از یکی دو روز مانده به جمعه آخر ماه رمضان به مناسبت روز قدس تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می داد، دیدن صحنه های دلخراش کشتار کودکان فلسطینی آنهم در آغوش پدر و مادرهایشان بسیار آزاردهنده بود، حمید می گفت: «با این که هنوز پدر نشدم تا بتونم احساس پدری که کودک بی جانش رو بغل کرده و دنبال سرپناه می گرده رو به خوبی درک کنم ولی خیلی خوب می دونم که
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._.
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
چنین مصیبتی به راحتی می تونه کمر یه مرد رو خم کنه».
راهپیمایی ها را همیشه با هم می رفتیم، آن سال هوا خیلی گرم بود، از آسمان آتش می بارید، با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم، پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود، مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم، داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد، با آب سروصورتم را خیس کرد، هر چه که جا خالی دادم فایده نداشت، من هم شلنگ آب را باز کردم و سر تا پایش را خیس کردم، عینهو موش آب کشیده شده بودیم وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می تابید بیشتر دوست داشتنی تر شده بود، دلم می خواست ساعت ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشم ها مرا زمین گیر کند.
بعد از ظهرهای تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلاً اگر کسی یقه من را گرفت چکار کنم یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم ،به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید، جوری که صاحب خانه فکر کرده بود
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
ما داریم گریه می کنیم .
حاج خانم کشاورز من را صدا زد وقتی رفتم سر پله ها گفت: «مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می کنین؟» با شنیدن این حرف، از خجالت آب شدم ،گفتم:« نه حاج خانم خبری نیست، داشتیم می خندیدیم ببخشید صدای خنده ما بلند بود »حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت: «الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان! »،.
کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت شب رفتیم خانه پدرم گفتم:« بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته می خوام بهم نمره بدی»، داداشم را صدا زدم و گفتم:« این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم»، همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت :«دست مریزاد به این استادت که روی همه استادا
رو
سفید کرده!»
داداش گفت:« فرزانه حالا تو بایست من حركات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی »، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل، گفت:« نه تو رو خدا، الآن دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی ،میشه ،اصلا بیخیال ،فرزانه هیچی بلد نیست، نمی خواد هم یاد بگیره» روی من همیشه حساس بود من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد، یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._