#اسمتومصطفاست
_ غذات؟ جات؟ دوستات؟
_ خیالت راحت همه چی عالیه.
_ یعنی الان خونه سیدی؟
_ نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_ بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_ به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا می کنم!
اشک هایم تندتند می آمد: ((نمی خوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_ کجایی؟
_ کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی: ((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمی گردم.))
قلبم فرو ریخت.
_ چرا؟
_ مجروح شدم.
نشستم روی زمین: ((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی: ((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هروقت کارد به استخوانتون رسید وخیلی دردمند شدید ودرها به رویتان بسته شد
خداروقسم بدید به پنج تن آل عبا......
http://eitaa.com/amirkiaei1
#اسمتومصطفاست
از سوریه برگشتی. آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.
وقتی خبرفوت او را به تو داده بودند، حاضر نشده بودی بیایی. اما حالا از سر اجبار برگشته و چراغ خانه ام را روشن کرده بودی.
روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت و درمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم، اما روزی گفتی: (بعد از این خودم پاهام رو پانسمان می کنم، فقط کمکم کن.)
_ من که دلشو ندارم!
_ تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بود تا خوب شود.
گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی: (تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا می کنی!)
_دعا می کنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_ حالا چرا نور رو می ندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_ چون چشمام رو بستهم و دارم گریه می کنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ ولی از دردی که می کشی، رنج می برم!
نمی توانستم با رفتنت کنار بیایم، اما تو پا روی دلت می گذاشتی و می رفتی.
باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی.
از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید. آمد و با پسرش تو را بردند دکتر.
فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی: (باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_
با این پا؟
_ با همین پا! ولی مراقبم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#اسمتومصطفاست
_ پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد: ((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_ اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی.
به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمی دانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی.
بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_ بدون عصا؟
_ عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_ پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_ تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد: ((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند.
احساس غربت می کردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم: ((چه کنم آقا مصطفی؟))
_ فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
#اسمتومصطفاست
_ یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_ اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_ موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_ عزیز نگران نباشی ها!
_ چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_ چه شرطی؟
_ خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_ یعنی چه؟
_ خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم: ((نمی خوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت: ((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.))
گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_ حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود.
تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت می خواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی: ((با تو تا اون سر دنیام میام!))
هدایت شده از حاجیه سادات
امیرکیایی
#اسمتومصطفاست
به مامان گفتم که می آییم.
صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم.
فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم.
هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو.
مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
_ همه چی دارم!
باز که اصرار کردم گفتی: ((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.))
سایز یک پایت شده بود 42 و یکی شده بود 43.
صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار.
دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم.
تازه آن موقع بود که گفتی:
((نمیخوای برای عید خرید کنی؟))
خندیدم: ((چون خیلی زود یادت افتاد نه!))
از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم.
اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود.
گفتی:((شما برو بالا من میام!))
با فاطمه آمدیم بالا.
همین که در را باز کردم دیدم خانه به هم ریخته.
دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا.
سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند.
دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
_ آقا مصطفی، دزد" دزد
#اسمتومصطفاست
و نشستم روی پله جلوی در.
فهمیدی چه اتفاقی افتاده.
من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی.
رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم.
زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
_ آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_ شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چی شده؟))
گفتی: ((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می شد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: ((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی: ((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_ اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_ پس من و فاطمه هم میایم!
_ عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_ نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_ پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
نماز امشب-شب نهم ماه رجب-نمازی با فضیلت و ثواب زیاد
✍ در کتاب شریف و ارزشمند اقبال الاعمال مرحوم سید ابن طاوس "ره" به نقل از پیامبر اکرم صلی الله علیه واله وسلّم آمده است
مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ التَّاسِعَةِ رَكْعَتَيْنِ بِالْحَمْدِ مَرَّةً وَ أَلْهَيكُمُ التَّكَاثُرُ خَمْسَ مَرَّاتٍ لَا يَقُومُ مِنْ مَقَامِهِ حَتَّى يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُ وَ يُعْطِيهِ ثَوَابَ مِائَةِ حَجَّةٍ وَ مِائَةِ عُمْرَةٍ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْهِ أَلْفَ أَلْفِ رَحْمَةٍ وَ يُؤْمِنَهُ مِنَ النَّارِ وَ إِنْ مَاتَ إِلَى ثَمَانِينَ يَوْماً مَاتَ شَهِيدا
هركس در شب نهم ماه رجب
دو ركعت نماز بخواند در هر رکعت بعد از حمد پنج بار سورهى تَّكاثُرُ بخواند
از جاى خود برنخاسته که خداوند او را مىآمرزد و ثواب صدحج و عمره را به او عطا مىكند و يك ميليون رحمت بر او فرود مىآورد و از آتش جهنم ايمن مىگرداند و چنانچه تا هشتاد روز بعد از آن بميرد، شهيد از دنيا مىرود(ثواب شهید را در نامهی عمل او ثبت می کنند)
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾ ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾ کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨}
🔸وقت خواندن این نماز در کل شب است یعنی از بعد از خواندن نماز مغرب تا اذان صبح
🔸کسانی که سوره تکاثر را از حفظ نیستند می توانند از روی قرآن یا موبایل بخوانندیا یه کسی بخواند و او هم تکرار کند
🔸از خداوند متعال می خواهیم توفیق خواندن این نماز را به همه ما عنایت فرماید ان شاء الله
❇️نشر این پیام صدقه جاریه هست