YEKNET.IR - sorood - milad imam ali 1400 - hosein taheri.mp3
3.84M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐تو سرسبزی و دل من بیابونه
💐چیکار کنم دلم همش تو ایوونه
🎙 #حسین_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
http://eitaa.com/amirkiaei1
amir_talajoran_la_yamot.mp3
2.86M
🌿🌸حي لا يموت
🌿🌸تو نجف خدا نشسته روبروت
بزرگ دو دنیا علیِ❤️
امیرالمؤمنین فقط حیدر علیِ😍❤️
بشنوید و لذت ببرید و شکر کنید بر نعمت شیعه بودن🙏🏻
🎙امیر طلاجوران
http://eitaa.com/amirkiaei1
هدایت شده از آمنین|مسابقه ذکر فضائل امیرالمومنین(ع)
💚 علی(ع) امام من است چون:
برقراری عدالت و کسب رضایت خداوند...
🎊 بزرگترین مسابقه ذکر فضائل امیرالمومنین (ع)
🎁 جوایز :
♨️ ۳ تور کربلا VIP رایگان
♨️ ۳ تور مشهد با قطار ۴ تخته
📌لینک شرکت در مسابقه 👇
AMENIN . IR
مجری: گروه زیارتی #آمنین
#0035
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شستشوی حرم مولا امیرالمومنین در آستانه ی ولادتشون😍🥰
ببینید و لذت ببرید😚
الهی زیارت نجف به زودی روزی همگیمون بشه🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صدای قشنگ شهید #مصطفی_صدرزاده لیاقت شهادت در #ماه_رجب
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
#اسمتومصطفاست
_ آهی کشیدم و آهسته گفتم: ((لابد صبر شما خیلی زیاده، ولی من وقتی به رفتن آقا مصطفی فکر میکنم دیوونه میشم!))
_ همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی که باید می افته، اگه نباشه نه.
_ واقعا راست میگین؟
_ چرا که نه!
_ نه، من نمیتونم مثل شما باشم!
_ به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه.
_ ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه!
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت میکردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار میترسیدیم کمی بلند تر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت: ((همین جا نگه دار سید ابراهیم.))
_ چیزی شده؟
_ نماز اول وقت!
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیر اندازی در آوردی و پهن کردی.
هر کس مُهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز.
حاج حسین جلو و ما پشت سرش.
باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی درروستا.
مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد: ((اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!))
#اسمتومصطفاست
وقتی شنیدم خواهرش گفت: ((دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه))، دست هایم می لرزید. آن ها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود.
در سرم این جمله می پیچید: ((من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو.))
سر ناهار حاج حسین گیر داد: ((باید خانمم کنار من غذا بخوره!))
خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند:((اگه نشستی ناهار میخورم وگرنه که هیچ!))
بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت: ((میخوام با این دو شهید عکس بندازم!))
از اینکه با شهادت تو شوخی میکردند، حالم بد شد.
با ناراحتی رفتم داخل ماشین نشستم و هر کسی هر چه گفت جواب ندادم.
خانم بادپا که متوجه شده بود، آهسته دلداری ام داد: ((خودت رو اذیت نکن عزیزم!))
_ نمیتونم. همهش ترس دارم. ترس دارم وقت زایمانم آقا مصطفی نباشه!
خانم بادپا سرش را جلو برد و در گوش حاج حسین گفت: ((کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره!))
حاج حسین بلند گفت: ((خانم سید ابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقاتون این یه مدت رو پیش شما میمونه.))
قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی. پس باید نفسی از سر راحتی میکشیدم و کشیدم.
از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد.
جمعه بود و همه جا سوت و کور. از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند.