#اختلاف_خانواده
مردی میگفت:روزی پدرم در خانه ما بود و خانواده همسرم نیز آمده بودند.
همسرم به پدرم چای برد و پدرم شروع به ایراد گیری کرد، چرا چایی کم رنگی آورده ای. بعد قهر کرد کلی فحش و ناسزا گفت و خواست که برود؛
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و..
نتوانستم مانع رفتنش شوم.پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟!
و من اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم، مرا نسوزاند، اما این کلام شما مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!
شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
🔻ما نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند.
🔻خانواده مثل دوسنگ آسیاب هست، تا زمانیکه مثل دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، به هم احترام قائل باشند، پشتیبان همدیگر باشند؛ سخت ترین مشکلات را آسیاب میکنند و از بین میبرند، ولی اگر هر کدام ساز مخالف بزنند، کوچک ترین مشکلات را نمیتوانند حل کنند.
🔻برادر و خواهر نیز از گوشت و خون ماست، اگر هم دلخوری از همدیگر بوجود آمد، باید نزد دیگران احترام آنها را نگه داریم و اجازه ندهیم همسر و فرزند و.... دخالت کنند.
#حدیث_تصویری
#پدر #مادر #والدین #خانواده #خواهر #برادر #اختلاف
http://eitaa.com/amirkiaei1
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۳
خجالت میکشیدم اقرار کنم..
اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است..
که باز حرف را به هوای حرم کشیدم
_اونا میخواستن همه رو بکشن..
فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست
_ #هیچ_غلطی نتونستن بکنن!
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد
_از چند وقت پیش که وهابی ها به #بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما #خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) #دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد
_فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!
یادم مانده بود از #اهل_سنت است،..
باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد..
و از #تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..
که با کلماتش قد علم کرد
_درسته ما #شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
_ #خیال_کردن میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها #اختلاف بندازن!از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن #کمک_ما شیعه ها، #وحشیتر شدن!
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت
_یه لحظه نگهدار سیدحسن!
طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈